ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سكس با دختر عمه مليكا1

ارش هستم حدود 29 سالمه و هر چی فکر کنید عاشق سکس هستمیکی از کسایی که تو کفش بودم و دست روزگار کارو به چه جاها که نمیکشونه!ماجرا از اونجا شروع شد که من تازه خدمت سربازیم تموم شده بود و به عروسی دختر عمم که کلی به یادش جغیده بودم دعوت شدیم! نمیدونین اونروز چه قد شاکی بودم و همش صحنه سکس اون دومادو با دختر عمعم تو ذهنم بود و دلم میخواست جای دوماده من هوشنگ خانو (آخه از بچگی داییم اسم شومبوله منو هوشنگ خان گذاشته بود) به فیض اون کس داغو نانازه دختر عمه هه برسونم. یه جورایی ازاینکه نمیشد اینکارو کرد حرص میخوردم. عمم 4 تا دختر داشت که 3 تاشونو میمردم واسشون. اولیه که چند سال قبل ازدواج کرده بود. شوهر عمم ادم سرشناسی بود و وضع مالیشم توپسکه توپسک بود و حالا خودتون اون عروسی رو تصور کنید که چه ادمایی توش بودن انگار بین خانوما مسابقه سر این بود که هرکی لختی تر بپوشه برندس!ولی منبرعکس همیشه اصلا تو این نخا نبودم چون هوشنگ خان همش بهم غور میزد که دیدی خاک بر سرمون شد و... منم شرمندش شده بودم کث نتونسته بودم براش کاری بکنم.تو این حالو احوالا بودم که دیدم عمه هه اومده پیشم نشسته و میگه شل بازی در بیاری 2 تایه دیگه هم از دستت رفته ها اخه تو فامیل همه یی جورایی منو دوست دارن و از بچگی زن داییامو خاله هام سر نگر داشتن من دعواشون میشده. عممم دلش میخواست من یکی از داماداش باشم و همش با من پیش دیگران پز میداد.همونجا بودکه منم مثل این ادمای بی جنبه(پسرایی که خدمتشون تموم میشه امادگی نامل برای بدبخت شدن دارن چون تازه داره پشت گوشاشون مخملی میشه {دخترای موقعیت طلب این زمانو جدی بگیرن چون با یکم عشوه گری میتونن موضوعو عشقولانه کنن}) سری رفتم تو نخ دختر عمه کوچیکم که اونوقت حدود 18 سال داشت. خلاصه اونشب رفتم یکم مشروب خوردم تا ریلکس شم.عروسی تموم شد و در راه برگشتن به خونه به مامانم گیر دادم که من فلانی که اسمشو ملیکا میزارم میخوام خداییش ملیکا خیلی خوشرو و خوش هیکل بود قد بلند چهره ناز و دوست داشتنی پوست گندمی و موهای بلوند طبیعی (یادمه خواهرام که بچه بودن گوشت نمی خوردن مامانمم برای هینکه گولشون بزنه میگفت ملیکا گوشت میخره که موهاش طلایی شده اگه شما هم بخورین اونجوری میشین اوناهم باور میکردن و میخوردن{اخه میدونین چیه ؟ خانوما دوست دارن یه جورایی گول بخورن! در هر سنی یه جورشو دوست دارن} ) بگذریم ملیکا خانم برای مامایی قبول شده بود خداییشم کم خواستگار نداشت خواهرم که از جریان من باخبر شد بهم گفت اینکارو نکن اخه ملیکا رابطش با اون خوب بود و مسایلش رو به خواهره میگفت حالا نگو اون از پسر دوست باباش خوشش میاد (باباش توکار ساختوساز ساختمون بود و خیلیم کلک و زرنگ جوریکه سه سوت مختو میزد و پولتو از چنگت در میاورد و حتی صابونش به تن بابای ساده و مظلوم منم خورده بود و کسی زیاد ازش به خوبی یاد نمیکردو نمیکنه! خیلیم زنباز و حوسچرون بود طوریکه زن دومش همسن و همکلاسی دختر عمه دومیم که اونروز عروسیش بود" بود) بابای پسره هم راضی نبود که با خوانواده اونا وصلت کنه دختر عمه ساده منم تو خیالش واسه پسره کلی تریپ میرفت. با وجود نصیحتهای خواهرم گوش من بدهکار این حرفا نبود و قبول نمیکردم که اون بخواد با یکی دیگه ازدواج کنه اخه هوشنگ خان که این چیزا حالیش نبود.مامانم به زور من این مسئله رو با اونا در میون گذاشت و دختر عمه اولیم هم که منو دوست داشت خیلی خودشو راضی نشون میداد هممم که راضی راضی ولی دختر عمه دومیم مخالف بود و میگفت ملیکا پزشکی قبول شده و تو دیپلم داری فقط و بدردش نمیخوری که از همون موقع ازش کینه گرفتو و بدم هومد. ولی در اخر قرار شد تصمیم با ملیکا باشه اونم که فکرش پیش پسره بود با وجود همه صحبتهایی که دختر عمه بزرگم باهاش کرد قانع نشد و اخر جواب رد داد بهم.من که کلی بهم برخورده بود دیگه بیخیال شدم و سرمو با کارهای خودم گرم کردم.ملیکا برای تحصیل و دانشگاه به یکی از شهرستانها رفت و بعدا با خبر شدم که بی خیال پسره شده و اونجا با یکی از همکلاساش دوست شده اخرشم فهمیدم که پسره تابلو کرده که اونو واسه پول باباش میخواد بی خبر از اینکه از باباش یه پاپاسیم به داماد نمیرسه تازه باباهه پول دوماد بزرگرم پیچونده! حتی سالگرد تولد دخترش یه زمین به اونا هدیه داده که بعدا معموم شده زمینه دودرهای بوده و 10 تا صاحاب داره {قابل توجه داماد سرخونه های وبال و محترمیکه واسه پول پدر زن ازدواج میکنن} یه بار از یکی شنیدم پولیکه پدر زن به ادم میده مثل کیری میمونه گه به در ورودی خونت نصب میشه و در هنگام ورود و خروج به صورتت میخوره احتمالا تو دهنتم بره! {پس در اینصورت هیچگاه هنگام ورود و خروج دهنتونو وا نکنید}ملیکا که از ماجرای پسره با خبر میشه اونو ایگنور میکنه و با یکی دو نفر دیگه دوست میشه ولی تفلکی از همشون بدی میبینه. بعد از مدتی درسش تموم میشه و به خونه بر میگرده و تو یه زایشگاه شروع به کار میکنه.من معمولا زمستونا به اسکی میرم چند بارم اونارو تو پیست اسکی دیدم ولی دیگه کاملا بی خیال شده بودم و رابطمو باهاش بصورت فامیلی ادامه میدادم. تو پیست بهش اسکی یاد میدادم یه بار که باهم رفته بودیم از قله بیایم پائین مامورا که تو پیست میان و به جوونا گیر میدنکه یوقت کارای غیر اسلامی هنجام ندن به ما گیر دادن منم که کلم بو قورمه سبزی میده جوابشونو دادم و گفتم فامیلمونه ولی ماموره گفت تو حق نداری باهاش اسکی منی منم گفتم اون تازه کاره نمیتونه تنها بیاد پائین باید من باهاش باشم که ماموره گفت تو برو من خودم میارمش منم گفتم مگه تو بهش محرمی؟ و وقتی رسیدیم پائین رفتم دفترشون و به مسئولش شکایت کردم و گفتم ماممور شما به ناموس ما نظر بد داشته و من شکایت دارم توضیح بدین که اونکه محرم نیست چجوری میخواسته دختر عمه منو پائین بیاره؟ اوناهم که حرفی واسه گفتن نداشتن عذر خواهی کردن و گفتن اگه ما کنترل نکنیم اینجا سر ناموسای شما هر بلائیی امکان داره بیارن و اسلام در خطر میافته {ارواح کس ننشون اخه یکی نیست بگه شما خودتون از همه ناموس دزد ترید} اینم بگم که من تو پیست خیلی احساس مسئولیتم گل میکنه و خودمو در رابطه با خانوما مسئول میدونم و از جوووونشون حفاظت میکنم(کونه لق اقایون. اگه بیفتن بمیرن به تخم چپم میخواستن نیفتن به من چه اصلا) راستی اینم بگم گه من روزای اول که اسکی بلد نبودم و نمیدونستم چجوری باید ترمز کرد تا یه خانوم جلوم بود همونجوری میرفتم تو بغلش بعد باهم میخوردیم زمین و من میافتادم روش {اینقذه خوبهههههههه} خلاصه ماموره ازم عذرخواهی کرد منم گفتم ازاین به بعد مواظب باش به کی گیر میدی.یه بار از پیست با دختر عمه بزرگم و دوستاش و ملیکا باهم برگشتیم خونه دختر عمممم تارف کرد برم خونشون منم خوب دست رد به سینهیه خانوما نمیزنم رفتم ملیکا هم هومد شبو اونجا موندیم.بعد از اون دیگه زیاد نمی دیدمش سالی یکی دو بار میومدن خونه ما از وقتیم که عمم از شوهرش جدا شده بود من زیاد خونشون نمیرفتم!یه بار رفتم کونه عمم که تنها زندگی میکرد بهش سر بزنم که گفت شبو بمون اینجا ملیکا هم اتفاقا اومد اونجا و دیدم حالش خیلی گرفتس و بعد فهمیدم دوست پسرشو که میخواست باهاش ازدواج کنه با یکی دیده (اخه دیگه زیر 3 4 تا دوست داشتن این روزا کسر شاءنه ) و ملیکای ساده هم که دنباله پایبندیو این حرفا. نشستم یکم باهاش صحبت کردم و از حالو روزه زمانه براش گفتم و ارومش کردم. دیگه بعد ازون ندیدمش وسر به کار خودم گرم بود که یه روز تو مغازم بودم که دیدم موبایلم زنگ خورد ملیکا بود ازم خواست تو یه مسئلهای کمکش کنم منم قبول کردم قرار شد فرداش بریم سفارت انگلیس راجع به گرفتن ویزای دانشجوئی و شرایطش سوال کنیم اخه میگفت دیگه از زندگی اینجا خسته شده و میخواد بره خارج ادامه تحصیل بده باباشم قبول کرده اخه حیوونکی حقم ذاشت پسرای خوب و در خور شاءنش که به خاطر باباش نمیومدن خواستگاری بقیه هم که به طمع پول باباش میخواستن بیان!گوگولی مگولیای نازم حالا یکم نظر اندازی کنید و یه حالی به حوله ما بدین تا باز براتون ادامشو نوشتن کنم! راستی من از اونجائی که تازه کارم بلد نیستم چه جوری از این شکلکای یاهو تو نوشته هام گذاشته کنم تا بهتر بتونم حسمو به شما انتقال بدم وقتی روشون کلیک میکنم صفحه عوض میشه و یه صفحه سیاه میاد!؟ملیکا فردای اونروز اومد پیشم و با هم رفتیم سفارت. تو راه باهاش صحبت میکردم و بهش گفتم تصمیم خوب و درستی گرفتی اونم کمی باهام درد دل کرد و گفت از کارای باباش کلافس اخه باباهه حالا رفته بود تو کار سومین ازدواج( قانونی ) حالا غیر قانونیاش بماند. زن دومشم که خونرو ترک کرده بودو ملیکارو با 2 تا پسرش {داداشای ناتنی ملیکا}تنها گذاشته بود این بیچاره هم قبل از ازدواج داشت حسابی بچه داریو تجربه میکرد. راستی اینم باید بگم که یکی دو بار زن دومی با دوست پسراش در رفته بود و یه چند روزی غیبش زده بود به قول معروف یه حالی به حول ابروی حاج اقا {بابای ملی= ملیکا} داده بود به قول بابام از هر دستی بدی از اونیکیم میدی!این ملی بیچاره ازکارکه برمیگشت خونه تازه کار اصلیش یعنی خونه داری شروع می شد. بگذریمبا ملی رفتیم سفارت و یه سری اطلاعات گرفتیم و ادرس چند تا سایت دادن گفتن اونجا کاملا توضیح داده. بعد در راه برگشت از روی ادب ازش دعوت کردم ناهار با هم باشیم اونم قبول کرد رفتیم خونه دوستم که چند وقتی نبود و کلید خونش دست من بود جاتون خالی یه ناهار حسابی زدیم به بدن بعدشم یه دسر با نون اضافه {بستنی و موز و با کاکائو و این چیزا تزئین کرده بودم} به بدن اضافه کردیمو رفتیم تو کار اینترنت یکم سایتارو چک کردیم بعد بهش گفتم دوست داری یه لبی به خمره بزنیم ؟ اونم که میدونست من شرابای کار درستی عمل میارم گفت اره دلم میخواد. منم رفتم سور و سات شرابو ردیف کردم. جاتون خیلی خالی یه دو سه بادیه زدیم و داشتیم pmc تماشا میکردیم که دیدم گونه های ملی سرخ شده عین لبو شنگ بازا میدونن شراب رو خانوما چه تاسیری داره {من کلا به مشروب میگم شنگ که از ریشه اب شنگولی خودم گرفتمش اونم 2 تبخیره} حیف که بلد نیستم چجوری ازین جنگولک منگولکای یاهو بذارم تو نوشته هام وقتی روشون کلیک میکنم صفحه میره و یه صفه سیاه میاد خلاصه ازونجا که ادم باید بلاسه دیدم ملی نگو شرر بگو شده بود خود شعله اتیش. گفتم ملی چته؟ اون در حالیکه زبونش سنگین شده بود گفت ها؟ هیچی گرممه {تصور کنید رو مبل نشسته کنار من} سرشو گذاشت رو شونه من. منم یکم نازش کردمو با موهاش بازی کردم دیدم داره حالی به حالی میشه یهو بهم گفت یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟ گفتم چی؟ گفت هنوزم دوسم داری؟ من مونده بودم چی بگم! اخه دیگه از حال و هوای ازدواج بیرون اومده بودم و میخواستم اینو بهش بفهمونم. بهش گفتم منظورت چیه ؟ چرا باید از دختر عمم بدم بیاد؟ گفت فکر کردم ازم کینه بدل گرفتی!؟؟ اخه میدونم اونوقتا خیلی دوسم داشتی و وقتی تو پیست اونجوری مواظبم بودی و به ماموره اونجوری جواب دادی از کارت احساس غرور بهم دست داد. میخوام ببینم هنوزم دوسم داری؟؟؟؟ گفتم اره دوست دارم و اگه قصد ازدواج داشتم حتما تو اولین انتخابم بودی.دستمو گرفت تو دستش گفت دوست دارم باهات باشم دوستت باشم !! توچشماش نگاه کردم دیدم با تمام وجود اینو گفته اخه از چشم میشه خیلی چیزارو فهمید.منم تو چشمای ملی کلی چیزای خوب دیدم. دستمو گره کردم دور گردنش و محکم تو بغلم فشردمش. زل زدم تو چشماش و..... یه لحظه دیدم لبامون تو لب همدیگه گره خورده باید اعتراف کنم که این لب با لبای دیگه فرق داشت و لذت زیادی میداد ملی چشماش خیس شده بود و داشت اروم گریه میکرد بهم گفت این احساسو هیچوقت نداشته کم کم حس رومانتیک داشت به یه حس همراه با شهوت تبدیل میشد هوشنگ خانم صداش در اومده بود که منم بازی بدین همونجوری که لبای ملی رو میخوردم زبونمو کردم تو دهنش که اونم شروع کرد اروم به مکیدنش با دستام صورتشو گرفتم و پیشونیشو بوسیدم هوشنگ خان نیم خیز شده بود دوباره لبو زبونو بعد رفتم سراغ زیر گلو و گردن و لاله گوش و یکم گاز مختصر و چاشنیش کردمبعد یقه پیرنشو باز کردم بالای سینشو لیسیدم دستمو فشار دادم به سینش که مثل سنگ شده بود

1 نظرات:

ناشناس گفت...

nemidunam chera dastan jadid nemizar vali age dige nemikhay bezari beram o dige nayam!
man az site bi sarparst khosham nemiad!
lotfan javab bede amir khan!

 

ابزار وبمستر