ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

خيانت زنم1

ميخواستم خودکشی کنم.داشتم ديونه ميشدم.اصلا باورم نميشد.نميدونستم گريه کنم يا بخندم.حالت جنون بم دست داده بود.دوستم زنگ زده بود گفته بود که خانمم رو با يه مرد ديگه ديده که با هم بودن.من برای ماموريت ماهانه مجبور بودم بيام اينجا و اونو خونه تنها بذارم.بعد از فقط ۲-۳ روز دوستم زنگ زد که امروز که داشته پسرشو ميرسونده جايی همون موقع خانمم رو ديده که منتظر تاکسی کنار خيابون وايساده بوده.دوستم تا اومده دور بزنه خانمم رو سوار کنه و به مقصدش برسونه ديده که خانمم سوار يه ماشين ديگه شد و همون تا نشسته تو ماشين شروع کردن با راننده ماشين باهم خنديدن که نشمون ميده اينا همو از قبل ميشناختن.مشخصات اون يارو رو که داد فهميدم کيه.خانم من چند ساله با اين يارو با هم دوستن.البته اون موقع به من گفت بود که سر مسئله شغلش با هم آشنا شدن و منم باور کردم.ولی چندبار چنتا چيز مشکوک ازش ديدم که چون نميخواستم آبرو ريزی بشه صداشو در نياوردم.حتی يکبار خانمم رو تو خونه اونا ديدم که بازم کلی دليلو بهونه آورد که برای کارش همو بايد خصوصی ميديدنو دهن منو بستن ولی به من قول داده بود که ديگه هيچ گونه ارتباطی باهم نداشته باشن.من يبار خودم با پسره قرار گذاشتم و خودمو بش معرفی کردم که من شوهر فلانی هستم و اونم همون حرفای زنمو زد که ما با هم يه دوست خيلی معمولی همکاری داريم.منم بهشون اطمينان کردم تا اينکه الان دوستم زنگ زد که اتفاقی زنمو دوباره با همون يارو با هم ديده.واقعا نيمدونستم بايد چيکار کنم.فقط هی بخودم تلقين ميکردم که همونجور که خود زنم گفته بود اين فقط يه دوستی ساده و معموليه.ولی اينبار فرق داشت برای همين فکر کردم و تصميم گرفتم از دوستم بخوام يه کاری بکنه.آدرس خونه پسررو بهش دادم و ازش خواهش کردم که زنمو از دم دره خونه تعقيب کنه و اگه بازم با پسره با هم قرار گذاشتن دنبال اونا بره و برای اينکه بعدا بتونم حرفامو ثابت کنم ازش خواستم چنتا عکس هم بگيره ازشون.دوستمو ميشناختم که نه نميگه.قبول کرد و من فقط منتظره تلفنش بودم که زنگ بزنه و خبر بده که چی شد.تا فردا عصر فقط فکرو خيال تو کلم بود که يهو تلفن زنگ زد.دوستم بود.تا ازش خواستم که بگه چی شد و چه خبر گفت آدرس پستی اونجا چيه٫ميخوام برات يه چيزی پست کنم.هر کاری کردم نگفت چی شده.آدرس رو دادم و ۴-۵ روز طول کشيد که پست زنگ در شرکتو بزنه.خودم بسترو تحويل گرفتم.يه پاکت بود يذره از پاکت نامه بزرگتر.بردمش تو اتاقمو بازش کردم.دستام ميلرزيد.از شدت عصبيت پاکتشو پاره پاره کردم.همون که حدس ميزدم بود.حدود ۱۴-۱۵ تا عکس از زنم و همون پسره بود.گريم گرفته بود.از اولين عکس تا آخرين عکس زنمو اون پسره داشتن از هم لب ميگرفتن.تو چنتاشم پسره داشت گردن زنمو ليس ميزد.نميدونم دوستم اين عکسهارو چجوری گرفته بود و اصلا نميخواستمم بدونم.با مشت چنتا رو ميز کوبيدمو سرمو گذاشتم رو ميز.يذره که گذشت پا شدم برم تو اتاق رئيسم که بگم که من همين الان بايد برگردم.پاشدم ولی هنوز از در اتاق بيرون نرفته بودم که يهو يه فکری به سرم زد.سر جام خشکم زد.يرگشتم رو ميزم نشستم٫دستامو مشت کردم٫چشمامو بستم و يهو باز کردم و يه تصميم بهتر گرفتم.آره اين بهتره.خيلی هم بهتره.با تمام وجود تصميم گرفتم که هر جوری شده انتقام بگيرم.آره من بايد انتقام ميگرفتم.اين تنها راهی بود که ميتونست منو خالی کنه.خون جلوی چشمامو گرفت و تا آخرين روزی که اونجا بوديم فقط و فقط در فکر طرح يه نقشه حسابی بودم.تقريبا ۳-۴ روزه بعد که قرار بود برگرديم و ماموريت ما هم تموم شده بود نقشه منم کامل شد.يه نقشه خيلی خوب کشيدم.اون روز صبح قبل از اينکه حرکت کنيم به زنم زنگ زدم و بش گفتم که:عزيزم کار ما هنوز تموم نشده و چند روز ديرتر ميايم٫مواظب خودت باش٫زود همو ميبينيم.اونم يذره آخو اوخ کرد ولی معلوم بود که آرزوی همچين خبريو از طرف من داشت.منم با همکارام همه با هم برگشتيم تهران.تا رسيديم تهران به يکی ديگه از دوستام زنگ زدمو رفتم پيش اون.الکی چنتا بهونه آوردمو بش گفتم من چندروز بايد اينجا پيش تو بمونم.اونم با روی باز از اين خواهش من استقبال کرد و من برای آخرين روز بار نقشمو مرور کردم که از فردا صبحش کارمو شروع کنم.صبح روز بعد طبق برنامه همين دوستم که پيشش بودمو صدا کردمو بش گفتم: ببين ٫من راستش ميخوام يه چيزی بگم٫يعنی ميخوام يه کاری بکنم که ميخوام با تو هم در ميون بذارم.اصرار کرد که زودتر بش بگم.منم ادامه دادم:راستش يه کس گيراوردم ميخوام منو تو چنتای ديگه باهم بگاييمش.اول يکم شاخ دراورد و تا اومد بگه تو که زن داری...حرفشو قطع کردمو گفتم : جون من ما رو پشيمون نکن٫يه گوشت حسابی گير آوردم ميخوام خودمو تو چنتای ديگه همه باهم يکشب جرش بديم.موافقی؟البته اون اصلا تاحالا زنمو نديده بود و کلا دنبال اينجور چيزا بود.با کمال ميل قبول کرد.همون موقع من به دونفره ديگه که اوناهم زنمو تاحالا نديده بودن خبر دادمو اونم به يکی از دوستاش که ميگفت استاد سکس گروهی اطلاع داد که کلا با خودم شديم ۵ نفر.به هموشن گفتم يک شب قبل از ماجرا خبرتون ميکنم.و چون از زنه خيلی تعريف کردم همشون منتظره شب مورد نظر بودن که بيرحمانه ترتيبشو بدن.ميدونستم که چند شب ديگه تولد بچه يکی از دوستای خونوادگيمونه.و اينم خوب ميدونستم که زنم عادت داره تو اينجور مهمونيا هميشه تا ميتونه مشروب بخوره و هيچ چيزی بيشتر از سکس بعد از مشروب به يه زن ۲۹ ساله قرتی که هم شوهر داره و هم دوست پسر نميچسبه.اون چند روزم خودمو سرگرم کردم که شب مهمونی برسه و بتونم نقشمو عملی کنم.روز قبلشم به دوستام گفتم آماده باشين که فردا شب ميخوايم بيرحمانه ۵ نفری تا ميتونيم طرفو پاره پورش کنيم.اوناهم کاملا آماده بودن و من فقط منتظره فردا شب وايسادم.صبح اونروز ماشين دوستمو گرفتمو از صبح تا بعد از ظهر يذره دورتر از خونه مشغول کشيک دادن شدم. ۲-۳ ساعت نگذشته بود که ديدم زنم آرايش کرده دم در منتظره آژانس وايساده که بره مهمونی.سوار ماشنين آژانس شد و منم دنبالشون حرکت کردم.وقتی به اون خونه ايکه مهمونی اونجا بود رسيديم ماشينو يذره اونورتر پارک کردمو منتظر شدم که مهمونی تموم بشه ۶-۷ ساعت طول کشيد که منم اين مدت فقط به چگونگی بهتر اجرا کردن نقشم فکر ميکردم.مطمئن بودم که برای اينکه يوقت نصفه شبی همسايه ها نبينن که يه مرد غريبه وارد خونه ما شده پس زنم قرارشو با اون پسره قبل از رسيدن به خونه ميزاره.مهمونا دونه دونه اومدن بيرون و سوار ماشيناشون شدن. منم همچنان منتظر زنم بودم که بياد بيرون.چنتا ماشين آژانس که باهم اومدن حدس زدم که يکيشونم حتما برای زن من اومده باشه.همينطور هم بود.زنم با چند نفره ديگه اومد پايينو دم در باهم روبوسی کردن و سوار يکی از اين ماشينا شد.ماشين حرکت کرد و منم دنبالشون با يه فاصله ای که راننده آژانس شک نکنه حرکت کردم.چند دقيقه ای بيشتر حرکت نکرديم که ديدم راننده آژانسه وايساد.خانمم پولشو حساب کردو يارو رفت.زنم که معلوم بود مسته مسته کنار يه دکه روزنامه فروشی وايساد که تا اون پسره مياد دنبالش کسی مزاحمش نشه.من اين چيزهارو ميديدم و هر لحظه در تصميم خودم مصمم تر ميشدم و حس انتقام گيری در من قويتر ميشد.چند دقيقه گذشت که ديدم بـــــله پسره با همون ماشين قبليش که من ديده بودم اومد.يه نور بالا زدو زنم سوار شد.منم دنبالشون حرکت کردم.تو راه به دوستام زنگ زدم و آدرس خونه پسررو دادم و گفتم منو اون زنه الان اينجاييم و منتظره شماييم و زود بيايين.اونا هم اظهار آمادگی کردنو گفتن که خودشونو زود ميرسونن.آروم به ماشين پسره نزديک شدم.ديدم پسره يدونه مشروب جيبی کوچولو گرفته دستش و داره بزور به خورد زن من ميده.چون ديد زنم خودش مشروب رو دودستی گرفتو داره ميخوره اونم دستشو برد پايين و احتمالا داشت با رونای زنم ور ميرفت.ديگه به نزديکيای خونه پسره رسيده بوديم.من چون مسيره اونجا رو خوب بلد بودم از يه مسيره ديگه خيلی سريعتر حرکت کردم که قبل از اونا خودمو به دم خونه برسونم.ماشينو با فاصله پارک کردمو منتظره اونا شدم.از دور که داشتن ميموندن خومو آماده کردم.ماشينو پارک کردن و چون زنم حتی نميتونست از ماشين پياده شه پسره زيره دستاشو گرفت که از ماشين پيادش کنه و در حين اينکار به سينه های زنمم دست ميزد.ولی هنوز زود بود که من بخوام کاری بکنم.گذاشتم اونا قشنگ کارشنو بکنن.در حياط خونرو باز کردن.اول زنم و بعد پسره وارد حياط خونه شدن.پسره اومد درو ببنده که من اومدم جلو و پامو گذاشتم لای در.پسره برگشت ببينه چرا در بسته نميشه که منو با يه قفل و زنجير ماشين که تو دستم بود٫ديد.

1 نظرات:

ایرانی گفت...

داستان جالبی بود ولی از اون ماجراهاییه که اگه آدم قسمت بعدی رو بخونه ویه نظری بده بهتره ..ایرانی.

 

ابزار وبمستر