ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عشق يا نامردي8

منم اینو با توجه به بافت خونوادگی سارا فهمیده بودم. البته زیاد چشم هیز نبودم. اما چشمم به پاهای لخت سعیده افتاد که از زیر لباس بیرون افتاده بودن. رفتم سر جام نشستم:داشتی می گفتی سعیده؟چی ؟ آها. حسین. اون پسر برادر بزرگ بابای ساراس. خیلی شره. البته خیلی هم زبون بازه و در کل مارمولکیه که باباشم حریفش نمیشه. چون باهات احساس راحتی میکنم میخوام باها بی پرده حرف بزنم. کلن حسین از اون دسته آدماس که حتی از مادرشم نمیگذره و اگه پاش بیافته خیلی کارا میکنه. یه ظاهر حزب الهی هم داره که مامورای اطلاعات هم ازش حساب میبرن. وقتایی هم که میاومد سر وقت من جوری نگبان هارو جوری سر کیسه میکرد که حتی حاضر بودن بهش پول هم بدن. البته از نظر پولی مشکلی نداشت والا این کارو هم میکرد. وقتی فهمیدم که اون کارو با سارا کرده خیلی ناراحت شدم اما نمیتونستم به سارا یا به حسین چیزی بگم چون خودم مقصر بودم و راه برگشتی نداشتم. اگه علی میفهمیدراستی اسم پدر سارا علیه. میگفتم اگه علی میفهمید سرمو میبرید و منم از ترسش جرات هیچ کاری رو نداشتم.سعیده همین جوری داشت حرف میزد و دقیقن همون طور بود که سارا تعریف کرده بود البته با یه خورده جزییات بیشتر. حرفاش که تموم شد سرشو انداخت پایین. منم در مورد حسین پرسیدم:راستی الان حسین کجاس؟باباش تو دبی نمایندگی زده و حسینم اونجا رییس نمایندگی شده. باباش اینجا کارخونه داره و یه شعبه نمایندگی فروش تو دبی زده. معلوم نیست حالا تو دبی چند تا دوست دختر داره. یه بار بهش گفتم که به غیر از من با چند تای دیگه ای جواب داد حدود بیستو سه نفر. اولش باورم نشد اما بعد که فکر کردم تازه دیدم کمه. این حسینی که من میبینم از این بیشتر بارشه.مثل اینکه سعیده منو برای درد دل میخواست. من این طور فکر میکردم. اما این طور نبود:مهران؟بله؟میدونی برای چی گفتم بیای اینجا راستش...........نه.میدونی.. بابای سارا بیمارستانه. حسین هم منو خیلی بد عادت کرده حالا هم اینجا نیست گفتم اگه برای تو زحمتی نیست جور منو بکشی و منو تنهایی تو اتاقم ببینی. البته اگه دوست نداری میتونی قبول نکنی؟نمیدونستم چی بگم. خیلی سریع حرفشو زد و یه جورایی منو غافلگیر کر دنمیدونستم چی جوابشو بدم. سرمو بلند کردم دیدم چشمای پرسشگرش تو چشمام دنبال جواب میگرده:راستش شما منو غافلگیر کردین. نمیدونم چی بگم.مثل اینکه خودتم بدت نمیاد.بعدش آروم دکمه های لباس بلنشو باز کردو رون های سفید و تپلش بیرون افتادن. وای عجب چیزی بود. مثل یه گرسنه که بوی غذا به مشامش میرسه و آب دهنش راه میافته آب دهن منم راه افتاده بود. آب دهنم رو قورت دادم و یه نگا تو چشمای سعیده کردم. خیلی آروم و لوند داشت میخندید. دیگه حسابی شق کرده بودم. تو دلم کلی به حسین فحش دادم برای تیکه ای که دم دستش بوده و دائم اونو میکرده. کس کش خوب چیزی هم انتخاب کرده. قدبلند خوش اندام زیبا حالا لخت هم که میدیدمش خیلی سکسی. البته زیاد لخت نبود فقط پاهاش بیرون بودن و بقیه بدنش پیدا نبود. اما من با دیدن رونهای درشت و سفید سعیده تا آخر قضیه رو خوندم......سعیده آروم از رو مبل پا شد و با تکون دادن لباسش اونو به پایین هدایت کرد.منم خودمو رومبل پخش کردم و دست بردماز تو جیب شلوارم پاکت سیگارو درآوردم و یه سیگار گیراندم. حالا من بودم و سعیده با یه مینی ژوپ قرمز که اگه شق کرده بودم آبم میومد. البته با دیدن این صحنه احساس کردم ! کیرم داره تو شلوارم حرکت میکنه و داره به اهتزاز درمیاد. با یه خورده رقص حال سعیده داشت آماده میشد تا کرستش رو باز کنه. نفسام به شماره افتاده بود. سعیده بیست سالی از من بزرگ تر بود. کم کم احساس حشریت داشت جای خودشو به دلهره میداد. اما دیدن بدن زیبا وسفید سعیده ذهن منو از هر نوع احساس دیگه ای به جز سکس خالی میکرد. سوتین سعیده باز شده بود اما با یه حالت ناز داشت خودشو لوس میکرد. سرشو بلند کرد خواست حرفی بزنه که یه دفعه زنگ تلفن به صدا دراومد. چشاش گرد شد. یه لحظه فکر کردم که تموم دنیا دارن نگام میکنن. بابامو جلوی چشمم دیدم که با یه حالت بیتفاوت داره منو نگا میکنه و ازم رو برمیگردونه. سعیده رفت تلفنو جواب بده که موبایل منم زنگ خورد. ای خدا داری چیکار میکنی؟دارم میمیرم از ترس غلط کردم خوبه ؟شماره ناشناس بود.جواب دادم:بله بفرمایید؟الو؟مهران ؟بابا؟ کجایی؟صدای بابام بود. خیلی بد و خشدار. نگران شدم:الو بابا؟ کجایی ؟چرا صدات اینجوریه؟ حالت خوبه ؟چیزی نیست.فقط نگران نباش. یه تصادف جزیی کردم.تنها پام شکسته اونم چیزی نیست دکتر گفته کامل نشکسته. زود خوب میشه.خوب حالا کجای بیام پیشت؟من الان بیمارستان........هستم.اگه میتونی خودتو برسون.تا نیم ساعت دیگه اونجام.موبایلو قطع کردم و خواستم برم بیرون. دیگه موندنم اونجا جایز نبود. یه دفعه سعیده با لباس بیرون اومد تو هال و گفت بابای سارا(علی)از کما در اومده. برادرش بود زنگ زد. گفته بود که فقط همسرشو میخواد. بد بخت بیچاره نمیدونه زنش داره بهش خیانت میکنه. چه خوش خیالن بعضیها.اومدم بیرون در بستی گرفتم و رفتم طرف بیمارستان. بیست دقیقه ای رسیدم و رفتم بالا. رفتم پیش یکی از پرستارا و اسم و مشخصات بابارودادم و شماره اتاقوگرفتم. رفتم تو بابام رو یکی از تختا خوابیده بود و پای راستشتوی یه ملحفه پیچیده شده بود:سلام بابا. چی شده؟سلام پسر خوبی ؟ چیزی نیست.ماشین بهم زده.ماشین الان کجاست؟از ماشین پیاده شدم یه تاکسی زد بهم. ماشین هم الان دم باشگاه اون دوستته که همیشه میری اونجا برای بیلیارد. دیشب همش تو خواب حرف باشگاه بیلیارددوستت و معاملشو میزدی. خواستم سورپرایزت کنم که این اتفاق افتاد. البته شاید اینم یه خواست الهی بوده.راننده تاکسی الان کجاست ؟رضایت دادم رفت.
چی ؟همین طوری رضایت دادیبره ؟پس چیکار کنم. ازش دیه بگیرم. ما دیگه به پول احتیاج نداریم. اگرم داشتیم من هیچ وقت ازش نمیگرفتم.تازه اون بد بخت هم که عمدن بهم نزده بود. اتفاقه دیگه راستی الان کجا بودی؟یه لحظه احساس کردم بابام از همه چی در مورد سعیده خبر داره.با یه حالت مشکوک گفتم:چطور مگه چیزی شده؟نه.چیزی نیست. فقط اون وقتی که تصادف کردم بیهوش شدم. تو حالت بیهوشی خودمو دیدم جلوی خونه خودمون که متروک شده و صدای خنده تو و مادرت داره میاد. همه خونه های اطراف هم ویرون بودن. هوا تاریک تاریک بود.یه باد سوزناک هم میومد که مغز استخون رو میترکوند. رفتم تو خونه دیدم شما نیستین اما صداتون میاد تموم خونه رو گشتم اما شما نبودین. خواستم دنبال صدا رو بگیرم دیدم صدا از تو زیر زمین میاد. تو خواب میدونستم زیر زمین نداریم اما رفتم دیدم از زیر راه پله یه راه روی باریک وجود داره. رفتم پایین صدا بیشتر شد. شاید تو خواب بودم.اگه بیدار بودم از ترس تا حالا مرده بودم. میدونی رفتم پایین چی دیدم؟خودم صدای نفسامو میشنیدم که کم کم دارن قطع میشن. بابام چی دیده بود؟با صدایی که انگار از ته چاه درمیاد گفتم:نه...تو و مادرت لخت تو بغل هم عشق بازی میکردین. صورت مادرت کامل پیدا بود. زیبا تر از همیشه. اما وقتی تو برگشتی طرف من از صورتت فقط استخوناش مونده بود. یه دفه به هوش اومدم و سراغتو گرفتم. دکتر فوری موبایلشو داد باهات تماس بگیرم. خیلی نگرانت بودم. مهران تو رو خدا مواظب خودت باش.عرق سردی رو تنم نشست. چه معنی داره این اتفاقا. خدا جون؟؟!! میخوای چی رو به ما ثابت کنی. بی اختیار رو زمین ولو شدم. بابام فوری پاشد:چی شد مهران ؟ حالت خوبه ؟آره. چیزیم نیست.مطمئنی؟آره.پاشدم و به بابام گفتم چیزی لازم نداری. اونم گفت نه. منم نشستم و به وقایع امروز فکر میکردم. آخه این چه کاری بود داشتم میکردم. شاید بعد ها باهاش ازدواج میکردم. دیگه با چه رویی تو صورت مادرش نگا میکردم. من در باره حسین که هم مادرو گا ییده بود و هم دخترو چه فکری میکردم. حالا که خودم بدتر بودم. اون فقط کارشو کرده بود و ادعای دیگه ای نداشت اما من بد بخت که در موردش نظریه های فلسفی پزشکی میدادم. من دیگه چرا ؟پدرم زد رو شونم:مهران ؟بابا؟ کجایی پسر. دارم یه ساعته صدات میکنم. برو ماشین رو ورش دار برو خونه یه استراحتی بکن. غروب کلاس نداری؟نه کلاس ندارم. خونه هم حوصله ندارم برم. همین جا میمونم.نه نمیخواد. من که چیزیم نیست. پا شو برو ماشینو ور دار برو خونه.سویچ تو جیبمه. برو پسر آفرین برو. من حالم خوبه.دیگه اصرار نکردم و پاشدم. رفتم دم باشگاه کامران. ماشین روبروی باشگاه پارک بود. نه حوصله بیلیارد داشتم نه اعصابشو. ماشینو آتیش کردم و رفتم خونه. همش تو فکر خواب بابام بودم. آخه یعنی چی؟از اون طرف بابای سارا به هوش اومده بود از این طرف بابای من تصادف کرده بود. تو همین فکرا بودم که یه دفه جلوم یه دختر سبز شد. تند زدم رو ترمز. شاید وقتی که وایسادم فاصلم با دخترهبیست یا سی سانت بیشتر نبود. دختره از صدای ترمز ماشین ترسیده بود و سر جاش میخکوب شده بود. این اتفاقا ده ثانیه طول نکشید که یه ماشین با صدای ترمز از عقب محکم خورد بهم. ماشین یه خورده جلو رفت وبه پای دختره خورد و با پشت خورد رو کاپوت ماشین.فوری اومدم پایین و دختر از رو کاپوت بلند کردم :خانم امانی؟بله؟شما ؟ آها آقای رحمانی. چی شده. من کجام ؟میدونستم شوکه شده و افکارش متمرکز نیست.گفتم هیچی نیست فعلن سوار ماشین شو.سوارش کردم و رفتم سمت ماشین عقبی. یه پارس نقره ای بود که رانندش یه پسر تقریبن سی سیو دو سه ساله بود. قبول داشت مقصره. البته ماشین اون جلوش جمع شده بود اما ماشین من فقط سپر گندش شکسته بود و چیز خاص دیگه ای نداشت. منم گواهینامشو گرفتم و شماره بهش دادم و گفتم هر وقت حاضره بریم تا سپرو عوض کنیم و غائله ختم شد. سوار شدم و مینا (خانم امانی ) رو بردم دم یه درمانگاه :خانم امانی؟بله؟پیاده شدی بریم ببینم چیزیتون نشده ؟ مدیونتون نشم؟نه شما چرا. تقصیر خودم بود. حالا هم چیزی نیست. ببخشید اگه به زحمت افتادید. من دیگه همین جا پیاده میشم.نه شما الان بدنتون داغه حالیتون نیست.نه منن که با شما تعارف نمیکنم.اگه اجازه بدین همین جا پیاده میشم.نه حالا که این جوری شده باید جبران کنم. ببینید ساعت سه بعاز ظهره. من هنوز نهار نخوردم اگه افتخار بدین نهار در خدمت باشم.یه خورده سرخ و سفید شد. از یه طرف نمیتونست تعارف منو زمین بزنه و از طرف دیگه روش نمیشد بیاد. منم دیدم اینجوریه گفتم سکوت علامت رضاست و گازو گرفتم رفتم طرف یه رستوران.رفتیم تو و سر یه میز نشستیم. گارسون اومد که منو رو بده. به مینا گفتم:خانم امانی؟ شما چی میل دارین؟راستش من نهار خوردم فقط یه نوشیدنی میخورم.منم دیگه اصرار نکردم و براش یه نوشیدنی و برای خودم نهار مخصوص سرآشپز رو سفارش دادم و گارسون رفت. یه نیم ساعتی طول کشید تا غذا رو بیاره من همش تو فکر ماجراهای امروز و این اتفاق آخری بودم. مینا یکی از هم کلاسی هام بود. دختر آروم و سر بزیری بود. هیچ کس وجودشو تو کلاس احساس نمیکرد. کلن خیلی کم حرف بود و با دخترای دیگه کلاس فرق داشت. نهارو آوردن و من شروع کردم به خوردن. مینا همین طور داشت بی صدا بیرون رو نگا میکرد.منم غذا میخوردم. خواستم بهش تعارف کنم سرمو بلند کردم دیدم قطرات اشک داره بی محابااز رو گونه هاش سر میخوره میاد پایین. غذا تو گلوم گیر کرد. به زور دادمش پایین و بهش گفتم چی شده؟وقتی برگشت اون قدر صورتش معصوم و غم بار بودکه بدون اینکه خودم بخوام بغض گلومو گرفت:چی شده خانم امانی؟ مشکلی پیش اومده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد تو رو خدا بگین. هر کاری بتونم براتون انجام میدم.یه دفه زد زیر گریه. چند نفر میز های اطراف برگشتن و با تعجب ما رو نگا میکردن. یه خورده خجالت کشیدم. مینا رو بلند کردم پول میز رو دادم و از اونجا بیرون رفتیم.

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر