ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق16

اونوقت مهمون هم دعوت كنم؟؟؟
ك : چرا معلوم نيست. ماشين افسانه كه هست.دوست داشته باشين ميريم پارك پرواز.اونجا وقتي برف مياد خيلي حال ميده.شلوغ هم ميشه
ص : حالا بذار خودمون رو جمع و جور كنيم بهش يه زنگ ميزنم ببينم چي ميگه.
ك : قربونه عسلم برم كه از خواب پا ميشه بد قلقه.
اومد دنبالم كنه كه در رفتم تو دستشويي و در رو بستم.
ص : تو بالاخره مياي بيرون ديگه. من كي بد قلق بودم كه خودم خبر نداشتم؟
بعداز شستن سر و صورتم اومدم بيرون.ص و افسانه تخت رو مرتب كرده بودن و رفته بودن تو آشپزخونه
ك : سلام به خانومهاي زيبا رو.صبحتون به خير.
ص : خيلي پررويي خداييش.اون همه ديشب ازت كار كشيديم گفتم الان تا لنگ ظهر تو رختخوابي.ازهمه هم سحر خيزتره
ا : آره ميبيني.
ك : خوب بابا.يه ماشالا بگيد تو رو خدا. چشم ميخورم بي شوهر ميمونيدا.هردوشون داشتن با تعجب نگام ميكردن.
ك : خوب حالا. چشاتون رو اينجوري نكنيد خيلي خوشگليد اين جوري هم كه ميكنيد آدم زهره ترك ميشه.
ص : شنگولي كامي خان.
ك : تو هم اگر به جاي من بودي و تا صبح 2 تا دختر التماست رو ميكردن كه با هاشون سكس كني شنگول ميشدي.
جفتشون حمله كردن سمتم.در رفتم به سمت اتاقم. نتونستم در رو ببندم رسيده بودن بهم.هولم دادن رو تخت و افتادن به جونم.چشمتون روز بد نبينه چنان بلايي سرم آوردن كه به غلت كردم افتادم.يكي موهام رو ميكشيد.اون يكي هم نيشگونم ميگرفت.بالاخره رضايت دادن ولم كنن منتها بشرطيكه صبحانه رو من درست كنم.منم قبول كردم و از شرشون خلاص شدم.رفتم تو آشپزخونه.داشتم نفرين ميكردمشون.
ك : الهي كچل بشيد هر دوتاتون كه كچلم كردين. نامردا پوست كلم رو كندين.اين چه وضعه تنبيهه.بساط صبحانه رو آماده كردم. يك فروند ماهيتابه و مقداري مخلفات كه داخلش بود و بهش ميگن املت ايتاليايي رو گذاشتم رو ميز. يه چند تيكه نون سنگك هم تو مايكرو گذاشته بودم گرم بشه. در آوردمو گذاشتم سر سفره. بقيه مخلفات رو هم از يخچال آوردم و خودم هم نشستم.
ا : اين چي هست حالا درست كردي ؟
ك : كوري يا تا حالا املت نخوردي ؟
ا : املت خوردم. اينجوريش رو نخوردم.
ك : پس بخور كه نخوري از چنگت در رفته. اونوقت برو بگو تهران بد جاييه.
ص : باز هم مثل اينكه تنبيه ميخواي. آره ؟
ك : شما چرا جنبه شنيدن حرف حساب رو نداريد. چقدر بي جنبه ايد.
ص : واه واه اين جوري حرف نزن دلم ريش ميشه. مسخره.
ك : بخوريد بابا حالا. وقت زياده امروز سر و كله هم بزنيم. حيف اين املت نيست نخورم و بشينم با شما دو تا مغز تعطيل كل كل كنم. ؟
ص : حيف كه سر سفره ايم وگرنه حالت رو جا مياوردم.
ك : باشه بابا. من تسليم. بي خيال بخور كه دير شد.
ا : چي دير شد. ؟
ص : هيچ چي بابا. كامي ميگه بريم پارك پرواز يه كم برف بازي كنيم.
ا : اي ول. من كه پايم اساسي.
ك : اين چه طرزه حرف زدنه يه دختره. يه كم مودب تر حرف بزن(اينقدر جدي و محكم گفتم كه جفتشون شوكه شدن)
ا : ببخشيد كامي هواسم نبود.
ك : دفعه آخرت باشه ها ؟
ص كه كلش پايين بود و هيچ چي نميگفت. حسابي تو شوك بود.
ا : چشم. بازم ببخشيد.
ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم. تركيدم از خنده. تو چشام اشك جمع شده بود اينقدر خنديدم. اون 2 تا هم اولش شوكه شدن از خنده من ، ولي بعدش با خنده من خندشون گرفته بود و داشتن ميخنديدن.
ا : خدا بگم چيكارت نكنه. از ترس قلبم داشت از حلقومم ميزد بيرون. به خدا ترسيدم.
ص : آره منم همينطور. كامي خيلي مسخره اي به خدا.
ك : يعني من اينقدر ترسناكم كه خودم خبر نداشتم.
ص : من يكي كه از عصبانيتت خيلي ميترسم. واقعا وحشتناك ميشي تو اون لحظه. ياد اون روز افتادم كه تو خيابون با يارو دعوات شد.خودم هم يادم اومد.خدايي چه روزي بود اونروز.ص ميخواست بياد در مغازه كه من بهش يه وسيله اي بدم. بعد از يه ربع دير كردن اومد تو. يه قيافه خيلي مضطربي داشت. ازش پرسيدم چي شده. اولش چيزي نميگفت ولي وقتي ديد من اصرار ميكنم بهم گفت كه يكي از موتوريهايي كه جلوي در پاساژ پاتوقشونه بهش متلك انداختن. بهش گفتم :چي گفت.
ص : هيچ چي بابا. ولش كن.
ك : ميگم بگو چي گفت بهت كه اينقدر به هم ريختي ؟
ص : هيچ چي گفت خوش به حال اون كسي كه تو رو ميكنه. دوستاش هم ميخنديدن.
ك : پاشو بريم ببينم كي بوده.
ص : كامي جون من بيخيال شو. آبروي من هم ميره اين جوري.
ك : تو فقط نشونش بده از دور بعدش برگرد تو مغازه.
با اصرار من رفتيم جلوي در پاساژ يا رو رو نشونم داد. اونجا زياد ديده بودمش. به ص گفتم كه برو دم در مغازه وايسا من الان ميام. ص با نگراني كه تو چهره اش موج ميزد رفت سمت مغازه. از خيابون رد شدم و رفتم سمت يارو.داشتن با هم ميگفتن و ميخنديدن.
ك : سلام.
@ : سلام. موتور ميخواي ؟
ك : نه فقط يه سوال داشتم.
@ : بپرس بهت بگم.
ك : خواهر داري ؟
@ : چي ؟
ك : گفتم خواهر داري؟
@ : فرض كنيم آره.چطور؟؟؟(يه حالت هيستريك تو صورتش پديدار شد)
ك : هيچ چي ميخواستم بگم خواهرو مادرتو باهم گاييدم.حمله كرد سمتم.منم همينكار رو كردم افتاديم به جون هم همديگرو ميزديم. وحشتناك بود.يه لحظه صداي ص رو شنيدم كه داد ميزد مردم بياين كمكش مگه نميبينين ريختن سرش دارن ميزننش.رفيقهاشم اومده بودن بالا خواهش.تو همين گير و دار چند تا از بچه هاي پاساژ كه منو ميشناختن اومدن تو دعوا. البته نه براي جدا كردن. بلكه براي دعوا كردن. محشر كبري بود اونجا. از گوشه لبم جايي كه مشت خورده بود و تركيده بود خون ميومد. ولي من اصلا توجهي به اين قضيه نداشتم. خلاصه بعد از اينكه يه دعواي مشتي كرديم ملت ريختن و سوامون كردن. ص رو ديدم. خيلي عصبي بودم. داد زدم سرش : مگه من نگفتم برو جلوي مغازه وايسا منتظرمن.چرا برگشتي؟؟؟.اشك تو چشاش حلقه زده بود. نه به خاطر دادي كه سرش زدم. بلكه خوشحال بود كه يه حامي مثل من داره. به گفته خودش از اون روز عاشق من شده بود.
ص : كامي كجايي ؟
ك : هان. همينجام. ياد اون روز افتادم.
ص : اوكي. چايي ميخوري ؟
ك : بريزي آره. چرا كه نه ؟
چايي رو روي ميز گذاشت و خودش هم نشست سر ميز.
افسانه داشت با چاييش بازي ميكرد.
ك : ميگم افسانه ببخشيد باهات اين جوري شوخي كردم. ناراحت نشو.
ا : اين چه حرفيه. خودم ميفهمم كه همش شوخيه. داشتم فكر ميكردم كاش يه دوست پسر مثل تو پيدا ميكردم.
پقي زدم زير خنده.
ك : ديوونه اي به خدا. الان همه دنبال آدم خرپول مايه دار بچه تيتيش ميگردن. اونوقت تو دنبال يه كسخل مثل مني ؟
ا : نگو اين حرف رو. تو خيلي خوبي اين رو از ته دلم ميگم.
ك : اين حرفت رو ميذارم رو حساب اينكه هنوز بديهاي من رو نديدي. همه آدم ها هم اخلاق خوب دارن هم بد. متاسفانه من بديام بيشتر از خوبيهامه.
ا : من كه قبول ندارم.
ص : من هم همينطور.
ك : خوب حالا. تو مگه از يه دوست پسر چه انتظاري داري. ؟ خوب فكر كن من دوست پسر توهم هستم.
ص : ميترسم سرديت كنه كامي جان.
ك : نترس اونوقت يه دختر شيرين هم پيدا ميكنم جاي نبات ميخورمش خوب ميشم.
ص : واقعا كه پر رويي.
ك : نيست كه تو هم بدت مياد.
ص : اتفاقا من فقط به دليل پر رو گريت و يه دنده بودنت ازت خوشم مياد.
يه كم سر به سر هم گذاشتيم و خنديديم.ساعت 9.30 بود كه ص به غزاله زنگ زد و موضوع رو بهش گفت. اون هم گفت كه با دوست پسرش قرار گذاشته. اگر پسره بياد اونجا ميان و ما رو هم ميبينن.حاضر شديم كه بريم. من يه تيپ اسپرت زدم. يه شلوار جين يخي داشتم پام كردم به همراه يه تيشرت آستين دار ورزشي. كاپشني هم كه تيمسار ديشب برام هديه آورده بود رو هم تنم كردم. بوت هاي كوهنورديم رو هم پام كردم. خودم رو خفه كرده بودم. ساعت. انگشتر. دستبند. پلاك. زنجير. هر چي كه ديشب تو تولد داده بودن بهم رو استفاده كرده بودم. ص و افسانه هم مسخرم ميكردن و ميخنديدن.اون 2 تا هم هر چي لوازم آرايش داشتن ماليده بودن تو صورتشون.بهشون اعتراض كردم.
ك : بچه ها مهموني نميريم كه. يه كم كمتر. به خدا آرايش نكرده هم قشنگيد ملت نگاتون ميكنن. واي به حال الان. مگر اينكه بخواين بياين اونجا بخواين دنبال دوست پسر بگردين كه اون امرش سواست.هر دوشون از آرايششون كم كردن و لباس پوشيدن.بد خورده بود تو پرشون.من تو اين زمينه ها خيلي ركم.واضح حرفم رو ميزنم به طرف مقابل ميخواد خوشش بياد ميخواد نياد به يه ورش.دم ماشين افسانه كه رسيديم يه عالمه برف روش بود. با دست برفها رو ريختم زمين و يه دستمالي هم به آيينه ها و شيشه ها كشيدم.افسانه سوييچ رو داد دست من. خودش هم رفت نشست عقب. ص ميخواست بره عقب بشينه كه افسانه نذاشت.نشستم تو ماشين و استارت زدم. بعد از چند تا استارت روشن شد. همونجور ماشين رو روشن نگه داشتم تا گرم بشه.تو همين حين گفتم : ببخشيد اگر اعتراض كردم. خودتون ميدونيد وضعيت جامعه چه شكليه. جوونا به زن شوهر دار هم رحم نميكن و متلك ميندازن واي به حال شما ها. من هم اگر ميگم به خدا به خاطر خودم نيست. نهايتش يه دعوا كردنه كه تنم ميخاره اتفاقا براي اين كارا. ولي بيرون رفتنمون ديگه كوفتمون ميشه. حالاهم اگر از دست من ناراحتيد من و ببخشيد. منظور بدي نداشتم.
ا : كامي ؟
ك : جانم ؟
ا : ممنونم كه روي ما تعصب داري. من كه اتفاقا خيلي هم خوشحال شدم. چون اينجوري فكر ميكنم كه واقعا دوستمون داري. تو مثل داداش نداشتمي برام.
ص : آره من هم با افسانه موافقم بابايي. مرسي.
هر دوشون رو ماچ كردم و تشكر كردم ازشون.
ديگه ماشين گرم شده بود و ميشد حركت كرد. راه افتادم سمت سعادت آباد شهرك مخابرات. پارك پرواز.
جايي كه من و ص به هم قول داديم شخص اول زندگيه هم باشيم.
تو اتوبان كه داشتم ميرفتم آهنگ حبيب داشت پخش ميشد.
ببار اي برف. ببار اي برفه سنگين بر مزارش.
ببار اي برف. ببار اي برفه غمگين بر مزارش.
به من ميگفت برف رو دوست داره.
به من ميگفت اگه آروم بباره......
هرسه مون داشتيم زمزمه ميكرديم اين آهنگ رو. كاش ميشد هميشه روزامون مثل روزاي برفي سفيد باشه و يه دست.رسيديم دم در پارك. ماشين رو پارك كردم و راه افتاديم بريم بالا.خداييش فكر ميكردم ما 3 تا كسخليم اين وقت روز تو اين برف اومديم اينجا ولي ديدم نه كسخل تر از ما هم پيدا ميشه و اونها كسايي بودن كه برف بازيشون تموم شده بود و داشتن بر ميگشتن سمت خونه.ص سمت راستم و افسانه سمت چپم قرار گرفته بودن. دستاشون رو دور دستام حلقه كرده بودن و پابه پاي من راه ميومدن.راستش هركسي نگاهمون ميكرد از چشم هاش ميشد خوند كه تو دلشون چي ميگذره.حقيقتش يه جورايي قيافه گرفته بودم و پز ميدادم وقتي اين دو تا دختر تو دل برو بغل دستم داشتن راه ميرفتن.رسيديم بالا. ملت داشتن برف بازي ميكردن و با هم شوخي ميكردن. من رفتم به سمت يكي از نيمكتها كه پر از برف بود. پام رو گذاشتم رو نشيمن نيمكت و نشستم رو لبه پشتي نيمكت. يه سيگار از تو جيبم در آوردم و روشن كردم. يه كام عميق از سيگارم گرفتمو دودش رو كه با بخار دهنم مخلوط شده بود دادم بيرون. بچه ها هم اومدن همون كاري رو كه من كرده بودم انجام دادن و نشستن كنارم. ص راست بود و افسانه چپ.
ص : تك خوري هم كه ميكني جديدا.
ك : شما نميتونيد ببينيد من يه سيگار براي خودم روشن كنم ؟
ا : نه كه نميتونيم ببينيم. خوب براي ما هم روشن كن.
ك : اين همه دختر اينجان كدومشون دارن سيگار ميكشن كه شما بشين دوميش ؟
ص : چرا هميشه ما بايد دوم باشيم. ؟ يه بار هم ما اول باشيم چي ميشه ؟
ك : هر كاري ميخواين بكنين. ولي اگر كسي چپ نگاهتون كردو دعوا كردم چيزي نگيد ها ؟
ص : باشه بابا. اصلا ما تسليم. بازم حرف تو به كرسي نشت. پاشو حداقل بريم برف بازي.
سيگارم رو انداختم زمين و تو همون حال كه از نيمكت ميومدم پايين با پام خاموشش كردم. يه كم كه برف بازي كرديم يه عده جوون هم به ما ملحق شدن. همشون جفت بودن. شروع كرديم به سر و كله هم زدن. مشغول بوديم كه يكي از دخترهاي اون جمع كه خيلي هم ميشنگيد و ميخاريد اومد سمت من و يه گوله برف زد تو صورتم. انگار به من برق 3 فاز وصل كرده باشن. گوله برفه خورده بود زير چشمم و سردي و دردش يه سوزش روي گونه ام بوجود آورد. با دستام يكم گونه ام رو ماليدم و گرمشكردم. دختره منتظر عكس العمل من بود. يه نگاه بهش كردم و يه لبخند تحويلش دادم.بد بخته بيچاره فكر كرد حال كردم با اين حركتش ولي نميدونست كه معني لبخند من اين بود : ننت گاييدس. مادر بگريد.دوباره مشغول شديم به برف بازي. من هم تو همين حين رو زمين دنبال يه سوژه ميگشتم. ص فهميد و اومد سمتم.
ص : كامي. چيزي گم كردي ؟
ك : نه. دارم دنبال برف ميگردم.
ص : كامي اين همه برف زير پاته. اونوقت تو داري دنبال برف ميگردي ؟
ك : نه بابا. اين برفش مخصوصه. ميفهمي بعدا.
تو همين حين اون چيزي رو كه ميخواستم پيدا كردم. يه تكه يخ رديف و باعشق.سريع با دستم همراه برف برداشتم و يه گوله برف محيا كردم براي خودم. يكي ديگه هم درست كردم. اون تيكه اي كه توش يخ بود رو دادم دست چپم. رفتم سمت دختره. پرسيدم : با اون برفي كه به من زدي يعني اينكه شوخي داريم با هم مگه نه؟؟.جواب داد:آره ديگه.به شوخي برفي كه دست راستم بود رو زدم تو سينش. از ترسش پشتش رو كرد به من فكر ميكرد بعدي رو ميخوام بزنم تو صورتش ولي غافل بود از اينكه اتفاقا ميخوام بزنم پس كلش. تا برگشت اون يكي گوله برف رو دادم دست راستم با ضرب كوبيدم پس كلش. شانس آورد فاصلمون كم نبود والا معلوم نبود چه بلايي سرش ميومد.يه آخ جانسوزي كشيد و برگشت سمتم. از صداي اون ص و افسانه اومدن سمتمون. ص با نگاهش بهم مبگفت : بالاخره زهرت رو ريختي؟منم با اشاره بهش فهموندم كه مقصر خودش بود.دوستاي دختره دورش جمع شده بودن. يكيشون گفت : شما شوخي حاليت نميشه ؟
ك : مگه چيكار كرديم. ؟ يه گوله برف بود ديگه. حالا اينقدر بزرگش ميكنين.
گفت : پس از اين شوخيها هم داريم ؟
ك : چه ايرادي داره. فقط به شرطه اينكه ناراحت نشيد.
با آرايش نظامي كه گرفتن يه دفعه جبهه جنگ صلاح الدين ايوبي براي باز پس گرفتن اورشليم اومد جلوي چشمم.ما شده بوديم كاتوليكها و اونها هم سپاه اعراب.ريختيم سر هم. تا جايي كه جون داشتيم از خجالت هم در اومديم. برف بود كه به سر و كول هم ميزديم. تو همين گير و دار نيروي كمكي به مارسيد. غزاله و دوست پسرش بودن. تازه نفس و البته يه كم خل و چل.با ديدن اونها ما يه جوني گرفتيم و دوباره افتاديم به جون اونها.دو تا پسر تيتيش تو جمع اونها بودن كه يكي دوبار ديدم به ص و افسانه سواي برف زدن متلك هم ميندازن.تا حالا دوست پسر غزاله رو نديده بودم.ميگفتن اسمش اردشيره. ولي بعدا معلوم شد اسمه شناسنامش يد ا... است.قربونه جلال و جبروت خدا برم كه دستش اين بود. يه ت... 16 سيلندر 24 سوپاپ كه الان ديگه كسي تحويلش نميگيره چون سوخت جيره بنديه. اين ها هم كه مصرف سوختشون خيلي بالاس قيمتشون هم كه اومده پايين. در كل تو خرج بيافتن ديگه كاريشون نميشه كرد.فكر ميكنم غزاله فقط به خاطر پول پسره باهاش دوست شده بود از اون بچه پول داراي تازه به دوران رسيده كه آداب اجتماعيش در حد يك باكتري بود.خلاصه رو كردم بهش و آمار 2تا بچه ژيگولا رو دادم بهش. قرار شد اون بگيرتشون و من هم از يقه لباسشون برف بريزم تو لباساشون. آقا چشتون روز بد نبينه. اين آقا اردشير خان انگار داره 2 تا گوسفند رو مشايعت ميكنه سمت آغولشون. پاي جفتشون رو گرفت وقتي افتادن رو زمين نشست رو كمرشون. من نزديك بود از خنده بتركم. خدايي خيلي صحنه كره اي بود. اون 2 تا بد بخت مگس وزن هم كه نميتونستن از زير دست اين غول بيابوني فرار كنن. فقط داشتن فكر ميكردن كدوم گزينه از بلاياي طبيعي و غير طبيعي به سرشون مياد.يه دفعه با صداي اردشير به خودم اومدم.با يه لحجه ت...داد ميزد:هووووي.زود باش ديگه. الان در ميرن.سريع خودم رو رسوندم به بالاي سرشون و با برف لباساشون رو پر كردم. بدبختها داشتن از سرما سكته ميكردن.در گوش يكيشون هم گفتم : بچه خوشگل وقتي ميبيني يه دختري با دوست پسرش اومده بيرون چاك دهنت رو نگه دار تا اينجوري بلا سرت نياد.اردشير هم كه تازه متوجه شده بود قضيه از چه قراره نشست رو سينه يكيشون و شروع كرد تو دهنش برف ريختن. رفيقاي پسره هم فكر ميكردن ما داريم با اينا شوخي ميكنيم.اردشير رو بلند كردم و كشيدمش اين طرف.غزاله اومد جلو و سلام عليك كرديم با هم و آقا اردشير رو به من معرفي كرد. اكيپ دختر پسرا هم داشتن ميرفتن كه 2 تا از دختراشون جدا شدن بيان خداحافظي كنن كه اون يارو پسره كه در گوشش صحبت كرده بودم نزاشت و سرشون داد كشيد كه براي چي ميخواين خداحافظي كنيد باهاشون و از اين حرفها. يه لحظه ياد حسين رمضون يخي افتادم از جذبش.كون نشور شلوارش رو نميتونست بالا بكشه ميخواست دوست دخترش هم ازش حساب ببره.2 تا دخترا اومدن خداحافظي كردن با ما و بعد رفتن به سمت خروجيه پارك.ما هم رفتيم سمت نيمكت و نشستيم روي اون. غزاله گفت : راستي بچه ها چايي ميخورين ؟
ك : آره. ولي بايد بريم فرح زاد.
غ : نه بابا. ما آورديم. و رو كرد به اردشير و گفت : عزيزم ميري فلاكس چايي رو از ماشين بياري ؟
اردشير خان هم با اين كلمه عزيزم فكر كنم تا نوك اورست هم ميرفت چه برسه تا دم ماشين. مثل خري كه بهش تيتاپ دادن چهار نعل رفت چايي بياره.من هم يه سيگار رو شن كردم تا چايي بياد تمومش كنم. آخه يه مثلي هست كه ميگه:آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است.......سيگاره بعده چايي ، چاييه بعده سيگار
ص : كامي جان ؟
ك : بله ؟
ص : من هم يدونه روشن كنم بابايي ؟
ك : فكر نكن با اين چيزا ميتوني منو خر كني. اون اردشير خان دراز دست بود كه با يه عزيزم خر شد.
افسانه پقي زد زيره خنده. غزاله زد تو پهلوش و گفت : به چي ميخندي ؟ مسخره.
ا : آخه كامي ميگه اردشير دراز دست. اين بدبخت كه دستش از دنيا هم كوتاهه. به من چه به كامي زورت نميرسه چرا منو ميزني ؟
غ : حد اقل جلوي من مسخرش نكنين. خدا وكيلي بچه خوبيه. شما هنوز نشناختينش.
ص : همون كه تو شناختيش بسه.
افسانه و ص زدن زير خنده.
ك : بچه ها غزاله راست ميگه. نخندين يه وقت ميبينيد يه شوهر اينجوري گيرتون اومدا. بنده خدا فقط ثمره ازدواج فاميليه يه كم ناقص خلق شده. دست خودش كه نبوده.
با اين حرفم افسانه كه خوابيد رو زمين و غلط ميزد از شدت خنده. خود غراله هم داشت ريسه ميرفت. ص گفت : تو خودت چرا اينجوري كه ما ميخنديم نميخندي ؟
ك : شما ها دركتون سوراخه به يه بنده خدا ميخندين. من كه مثل شما نيستم.
ص : آره خوب. معلومه. 3 سوت بچه مردم رو سوژه كردي حالا ميگي اين كاره نيستي ؟
از دور ديدم اردشير خان داره مياد(به قول نيما جاويدان كه جاش خيلي خاليه) بزن زنگ و كريم آب منگول اومد.بد بخت لپاش گل انداخته بود. قد كوتاهي داشت تقريبا 1.60 يه كم هم تپل بود. دستاش هم نسبت به قدش ميومد. يعني كوتاه بود. يه شلوار پارچه اي نوك مدادي پاش كرده بود يه كاپشن خلباني از اين خزا و خيلا كه تو ميدون گمرك ميتوني پيدا كني. با يه جفت كفش اسپرت قهوه اي. خدا وكيلي بايد ميبردنش تو فشن تي وي طراح لباسش ميكردن.حقش خورده شده بود.(فقط يه سوتيش رو بگم حال كنيد: يه بار تو خونش داشتيم كار برقي ميكرديم من بهش گفتم كه سيم سيار رو قطع كن يعني كليدش رو بزن از مدار در بياد.كسخل سيم چين رو برداشت و سيم رو در حالي كه توش برق بود قطع كرد.خداييش اگر سيم چين عايق نبود مثل لامپ مهتابي روشن ميشد. بعد بهش ميگم انگيزت از اين كار چي بود؟گفت:خودت گفتي قطعش كن.من هم قطع كردم.يا اينكه به سوسيس فرانكفورتر ميگفت : فرانكي.رسيد به ما و سلام كرد. من كه تركيدم از خنده. بقيه هم بدون اينكه بفهمن من به چي ميخندم خندشون گرفته بود.
اردشير : چيه ؟ به چي ميخندين ؟
ك : هيچ چي داداش. دمت گرم. خيلي حال دادي چايي رو آوردي. خيلي ميچسبه.
اردشير :بايد بگي به چي ميخنديديد ؟
ك : باشه. آخه پسر خوب مگه تو الان از پيش ما نرفتي ؟ چرا اومدي دوباره سلام كردي ؟
اردشير : آهان. خوب زودتر بگو. عادتمه.
ك : اوكي. دمت گرم. حالا چايي رو بده بخوريم. كه خيلي سرده.
جاتون خالي چاييه خيلي چسبيد.
بعد از اينكه چايي رو خورديم به ص اجازه دادم كه يه سيگار روشن كنه. هر سه تا دخترها روشن كردن و شروع كردن به كشيدن. بي جنبه ان ديگه.اردشير خان داستان ما هم كه آويزون غزاله بود. هي ميگفت : ديگه ديره. بريم. غزاله هم كه دوست داشت بمونه پهلوي ما. خلاصه بعد از يه ربع به پيشنهاد من رفتيم بيرون پارك و به سمت فرح زاد حركت كرديم.تو فرح زاد يه كافه است كه قبلا هم گفتم براتون پاتوقمون بود. رفتيم اونجا. هر كسي براي ناهار يه غذايي سفارش داد.من و ص كه آبگوشت خور بوديم. افسانه و غزاله هم چلو مرغ سفارش دادن. اردشير خان هم كه معلومه چي سفارش داد ديگه.چلو مرغ.داشتيم ناهار رو ميخورديم كه من چشم به جناق مرغي افتاد كه افسانه داشت ميخورد. به ص يه چشمك زدم و رو به همه گفتم كه : كي جناق ميشكنه ؟
ص گفت كه من نيستم. افسانه هم همينطور. غزاله گفت : من ميشكنم. سر چي ؟
ك : سر پول ناهار الان خوبه ؟
غ : نه زياده. يه چيز ديگه بگو.
ك : خوبه ديگه. چيزي نميشه كه.
بالاخره نقشم گرفت و دوست عزيزمون آقا اردشير بند و آب داد و افتاد تو تله.
اردشير : من ميشكنم باهات.
ك : اوكي. پس سر پول ناهار و همه مخلفات.
اردشير : بزن قدش.
زديم قدش و جناق شكستيم.
من تا اون لحظه فكر ميكردم اين بنده خدا فقط روابط اجتماعي بلد نيست. اما صد افسوس دريغ از مقدار كمي آي كيو.آي كيوش يه نمره از كاكتوس هم پايينتر بود. يعني تقريبا 6.سرتون رو درد نيارم. تقريبا 9 بار باخت. بچه پر رو هي ميزد زيرش. ميگفت من هواسم نبود. غزاله هم براي اينكه دوستش نبازه تا مورد تمسخر ما ها قرار نگيره كمكش ميكرد.هر چيزي كه رو ميز بود رو ميدادم بهش. اون هم ميگرفت. خلاصه كم هم نمياورد و ميزد زيرش. آخرين حقه رو وقتي ميخواستيم از رستوران بريم بيرون زدم.داشتيم ميرفتيم بالا كه بهش گفتم : داداش تو مثل اينكه تاوان نميدي. بيخيال ميشيم. اين رستورانيه آشناست. من برم جلو پول نميگيره. اين كيف پولم رو بگير برو حساب كن. امروز مهمون خودمي. خوشم اومد ازت.نيشش تا بنا گوشش باز شد. دستش رو دراز كرد و كيفم رو گرفت. تا گرفتش گفتم : يادم تو را فراموش.كيف پول منويه دفعه ول كرد رو زمين. اينگار بهش برق وصل كرده باشن.داشت فحش ميداد كه من بهش گفتم : خون خودت رو كثيف نكن. حساب كن بريم. دير شد.همين طور كه به زمين و زمان فحش ميداد به غزاله يه نگاهي كرد. غزاله هم باسر بهش اشاره كرد كه پول غذا رو حساب كنه.اومديم بيرون. اردشيرهم پول غذا رو حساب كرد و اومد بيرون به ما ملحق شد.
اردشير : ولي اين نامرديه. من قبول ندارم. تو به من كلك زدي.
ك : عيبي نداره. بازي فكري چي بلدي ؟
اردشير : چطور ؟
ك : هيچ چي بريم خونه من بشينيم بازي كنيم.
غ : اردشير تخته نردش حرف نداره. هميشه من رو ميبره ( لازم به ذكره كه غزاله فقط بلد بود طاس بريزه همين )
اردشير : آره. تخته بازي كنيم.
ك : باشه. ولي يه شرط داره.
اردشير : چه شرطي ؟
ك : اگر تو باختي شام هم مهمون تو. اگر من باختم پول ناهار رو حساب ميكنم.
اردشير : قبوله.
ك : پس بزن بريم كه ميخوام يه شام توپ ازت بكنم.
اردشير و غزاله رفتن سمت ماشينشون. يه زانتيا نقره اي داشت. ما هم رفتيم تو ماشين افسانه و به سمت خونه حركت كرديم. تو راه ص پرسيد : كامي. فكر ميكني بتوني ببريش.؟
ك : نه. فقط ميخوام پول ناهار رو حساب كنم.
ص : ديوونه اي. خوب همونجا هم ميتونستي حساب كني.
ك : گفتم يه كم دور هم باشيم هوامون عوض بشه. والا ميخواست الان اين غزاله بدبخت رو ببره خونش ترتيبش رو بده.
ص : تو از كجا ميدوني آخه ؟
افسانه پريد تو صحبتمون.
ا : آره بابا. تابلو بود. بد گير داده بود به افسانه.
هممون زديم زير خنده. ديگه نزديك خونه بوديم. من هم منتظر يه نبرد حساس با اردشير دراز دست.خيلي وقت بود كه يه حريف قدر نداشتم تو تخته نرد.رسيديم دم در خونه. من همه رو دعوت كردم داخل و با هم رفتيم تو. وارد كه شديم تلفن خونه شروع كرد زنگ زدن. رفتم برداشتم. مريم بود.بچه ها رو دعوت كردم كه بشينن به ص هم اشاره كردم كه يه نسكافه اي ، چايي چيزي حاضر كنه و خودم هم رفتم تو اتاقم.

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر