ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق17

ك : سلام. به بي معرفت ترين دختر دايي دنيا.خوبي؟؟؟
م : سلام.واقعانكه خيلي پررويي.خودت حساب كن ببين چند وقته كه تو به من زنگ نزدي.همش من زدم.امروزهم اگر روز خاص نبود زنگ نميزدم.
ك : جدا.پس لطف كردي.حالا چرا روز خاص؟؟؟
م : تو آدم نميشي ديگه.مثلا امروز تولدته.تولدت مبارك عزيز.جوري وانمود كردم كه اصلا يادم نبوده.
ك : مرسي عزيزم.قربونت برم كه اينقدر به فكرمي.
م : خدا رو شكر يه تشكر كردن رو ياد گرفتي.
ك : ولش كن.حالا كادو چي خريدي برام؟؟؟
م : اول بگو كي خونته؟؟؟
ك : ص و چند تا از دوستان مشتركمون.
م : خوبه.پس همچين هم بهت بد نميگذره.
ك : بي خيال مريم.بخدا رابطه من و تو بيشتر از اين حرفها ميارزه كه بخوايم اعصابمون رو خرد كنيم.
م : اصلا به من چه؟ برو هرغلطي ميخواي كن.
ك : جون كامي بيخيال شو.توكه دختر خوبي هستي.حالا كي مياي من ببينمت؟؟؟ دلم برات تنگ شده نانازم.
م : خوبه.خوبه.نميخواد خرم كني.امروز كه نميشه ميخوام برم خونه فرزانه دوستم.شايدهم بمونم پهلوش امشبو.
ك : اي ول.مريم يه خواهشي بكنم روم رو كه زمين نميندازي؟
م : توكه ميدوني من رو حرف تو حرف نميزنم.البته اگر عملي باشه.
ك :آره به خونه بگو ميموني خونه دوستت ولي بيا اينجا.يه كم باهم باشيم.
م : نميدونم.اگر شد بهت ميگم.ص رو ميخواي چيكارش كني؟؟؟
ك : اون احتمالا بره.تو به من خبر بده.نهايتش اون هم ميمونه ديگه.
م : مار از پونه بدش مياد دم خونشم سبز ميشه.من و اون كارد و پنيريم.تو ميگي بيام اونجا ببينمش؟
ك : خوب حالا توام اينگار هووش رو ميبينه.
م : اگر رفت به من زنگ بزن بگو.
ك : چشم خانومي.الان كاري نداري؟
م : نه قربونت.فعلا.
گوشي رو قطع كردم و رفتم تو حال گذاشتم رو استيشنش.بچه ها دورهم جمع بودن.ص داشت تو آشپزخونه نسكافه درست ميكرد.اردشير هم كه اينگار خونه خودشه.ولو شده بود رو زمين بغل مبلها.
ك : ميگم پهلوون اگر خسته اي بزاريم براي يه وقت ديگه؟
اردشير : نه.الان بهترين وقته كه باهات بازي كنم.
ك : اوكي.پس پاشو دور اتاق يه كم بدو و حركات كششي انجام بده يه كم بدنت گرم بشه.عضلاتت نگيره.غزاله و افسانه نيششون باز شد دوباره.
اردشير : من گرمم.نترس.فقط غزاله هم ميشينه پهلوي دستم كمكم ميكنه.
ك : مگه ميخواي بيستون رو بكني كه كمك هم ميخواي.بابا 2 تا دونه طاسه جمعش روهم 1 گرم هم نميشه.حالا كمك هم ميخواي؟؟؟
اردشير : برو بيار ديگه تختت رو.
ك : ندارم كه.مگه تو ماشينت نداري؟
اردشير : اسكول كردي مارو؟ اين همه راه كشوندي من رو اينجا اونوقت ميگي تخته ندارم؟
ك : تو مگه نداري؟
اردشير : دارم.ولي خونس.
ك : خوب يه تك پا پاشو برو بيار ديگه. چي ميشه.ازش چيزي كم نميشه كه؟
اردشير : اين همه راه رو برم خونه. مگه خر مغزم رو گاز گرفته؟
ك : دمت گرم ديگه.ما تازه با هم دوست شديم اونوقت تو نميخواي بخاطر اين دوستي يه كار مفيد انجام بدي؟؟؟ غزاله هم باور كرده بود.
غ : اردشير پاشو برو بيار ديگه.چقدر تنبلي؟ ميخواي من هم بيام باهات بريم باهم بياريم؟
اردشير : باشه.پس پاشو بريم و بيايم.
ك : حالا خونتون كجا هست؟
اردشير : ظفر.
ك : خيلي دوره كه.
اردشير : عيبي نداره.با غزاله ميريم زود برميگرديم.
ك : نه بابا مي افتيد تو زحمت.اصلا ولش كن.من تخته خودم رو ميارم.با اين حرفم دخترها كه تركيده بودن از خنده.غزاله چشاش پر اشك بود.افسانه كه صداش تو خونه پيچيده بود.ص هم همينطور.
اردشير ناراحت شد.پاشد كه خداحافظي بكنه بره.
ك : كجا داداش؟؟؟ جون كامي ناراحت نشو.شوخي كردم باهات.چون فكر ميكردم آدم با جنبه اي هستي.
اردشير : نه. ناراحت نشدم.
ك : پس جون كامي بشين كه يه دست تخته مشتي بزنيم.
همه هم ازش ميخواستن كه بمونه. بالاخره آقا از خر شيطون اومد پايين و نشست رو مبل.
ك : خوب حالا ببينم كدوم تخته ام رو بيارم.
اردشير : مگه چند تا داري ؟
ص : سه تا.
اردشير : كامي خيلي نامردي. يه جايي تلافي ميكنم اين كارات رو.
ك : ناراحت نشو فقط ميخواستيم شوخي كنيم.
رفتم يكي از تخته هام رو برداشتم واومدم تو حال.من نشستم رو كاناپه و بساط رو پهن كرديم رو ميز.غزاله رفت نشست پهلوي اردشير. ص و افسانه هم هر كدوم نشستن يه طرف من و مشغول شديم به بازي. دست اول رو شل بازي كردم ببينم بازيش در چه حديه.خيلي بچه ساده اي بود.تقربا فهميدم كه بازيش در حد معموله.دست دوم بردمش ودست سوم رو چيديم.
اردشير : ميگم اگر باختي بايد شام بديها ؟
ك : نزن زيرش ديگه قرارمون يادت رفت ؟
اردشير : نه. من قبول ندارم.
ك : باشه يه كاري ميكنم باهات. ميتونم بهت يه ارفاق كنم. هر يه دستي كه بردي رو دو دست حساب ميكنم. ولي اگر باختم فقط پول ناهار رو ميدم.
اردشير : اين شد يه چيزي. قبول.
ك : نزني زيرش ها.
با سر تاييد كرد كه نه.دوباره بازي رو از اول شروع كرديم. بدبخت بيچاره دريغ از يه دست كه بتونه ببره. آخرش هم زد زير تخته و همه مهره ها رو به هم زد.يكم نشستيم و حرف زديم و شوخي كرديم. راجع به كار صحبت كرديم و گپ زديم. هوا ديگه تاريك شده بود. غزاله بلند شد و گفت : آقا كامران ببخشيد ديگه امروز حسابي اذيتت كرديم.
ك : كجا حالا ؟ آقا اردشير مهمونمون كردن شام بيرون. ناراحت ميشن اگر نريم.
غ : نه به خدا من كه ديرم شده. بايد برم خونه. شما ها بريد خوش بگذره.
ك : نترس بابا. شوخي كردم. امروز اينقدر اين آقا اردشير رو اذيت كرديم كه شام ازش نخوايم.
اردشير : نه بابا. اين چيه ميگي ؟ من بايد به شما شام بدم. فردا برام حرف در مياريد.
ك : اين حرفها چيه ميزني پسر خوب. تو خيلي گلي. همون ناهار كافي بود. الان هم غزاله ديرش شده. پاشو داداش ببر برسونش.
غزاله و اردشير بعد از خداحافظي كردن از هممون رفتن.
ص : كامي خيلي بي معرفتي ؟
ك : چرا خانومي ؟
ص : بابا پسر مردم رو جلوي دوست دخترش از صبح داري ضايع ميكني. زشته ديگه.
ك : من چيكار كنم. وقتي خودش سوژه ميده دست من.؟
ا : ص كامي راست ميگه ديگه. آدم اينقدر خنگ ؟
ك : نه خنگ نيست يه كم فقط با همنژاداي راه راهش فرق ميكنه و سادس.
زديم زير خنده.يه كم خونه رو مرتب كرديم و به سر وضعش رسيديم.افسانه و ص هم آماده شدن كه برن.
ك : خوب بمونيد فردا از همين جا بريد سر كار.
ص : نه عزيزم من كه ديشب هم خونه نبودم. حتما بايد برم.
ا : من هم كه ص داره ميره ميرم. ولي خيلي خوش گذشت. خداييش خيلي حال داد. كامران بابت همه چيز ممنونم.
ك : من كه كاري نكردم. شما ها زحمت كشيدين. من بايد ازتون تشكر كنم.افسانه اومد تو بغلم و يه ماچ از لپم كرد. من هم يه ماچ ازش كرم و يه دست رو موهاش كشيدم.
ا : مرسي كه به من لطف داري.
ك : وظيفه است. من بايد ممنون باشم كه منو دوست خودت ميدوني.
ص : خوب ديگه بريم افسانه زياد وراجي نكن.
ص هم اومد تو بغلم و ازم يه لب داغ و سكسي گرفت وگفت : بابايي خيلي خوش گذشت مرسي.
ك : منم ممنونم ازت بابت همه چيز. راستي برنامه شمال رو بچينم ديگه ؟
هر دوشون گفتن : آره. آره.
ك : با مخلفات يا بي مخلفات ؟
ص : با همه چيز عزيزم.
ك : چشم. من برنامش رو ميچينم. رسيدي خونه زنگ بزن.
ص : چشم بابايي.
تا دم در رفتم بدرقشون وقتي رفتن اومدم تو.
لباسام رو عوض كردم و لباس خونه تنم كردم. يه زنگ زدم به مريم.
م : بله ؟
ك : سلام. عسلي. خوبي ؟
م : سلام كامي جان. تو خوبي ؟
ك : اي بد نيستم. شكر. خوب من تنها شدم. بيا ديگه.
م : راستش نميتونم بيام. ميمونم پهلوي دوستم.
ك : اوكي. ولي يادت باشه ها. مثلا تولدم بود امروز.
م : اون كسي كه ميخواستي پيشت باشه بود ديگه. من رو ميخواي چيكار ؟
ك : خيلي بي جنبه اي. تا حالا از اين حرفها ازت نشنيده بودم.
م : بابا جان. من از ص بدم مياد. اينو بفهم.
ك : باشه. نميخواد دوباره تكرار كني. حالا جدا نمياي ؟
م : نه عزيز.
ك : اوكي. فعلا كاري نداري ؟
م : نه قربونت. شب خوش.
ك : شب خوش. فعلا.
گوشيو كوبيدم سر جاش.لعنت به شما دخترها كه چشم ديدن هم رو ندارين.خوب از ص خوشت نمياد اونكه الان اينجا نيست كه نميايي اينجا؟ رفتم ضبط رو روشن كردم.يه سي دي از فريدون فروغي گذاشتم داخلش و نشستم روبروي شومينه. صداي فريدن تو خونه پيچيده بود.
دو تا چشم سياه داري.............. دوتا موي رها داري
تو اون چشا چيا داري..............صفا داري ، صفا داري.....
يه سيگار روشن كردم و به فكر فرو رفتم. به اين كه چرا بايد مريم نسبت به ص حساس باشه. ص كه آزاري واسه من نداره. تازه در كنارش هم خوشحالم. مريم هم كه خودش يه دوست پسر خوب داره.پس از چي ناراحته؟؟؟ همونطوركه صندلي رو به حركت در آورده بودم و به صداي افسون گر پايه هاش گوش ميدادم خيره شدم به شعله هاي زيباي آتش شومينه كه چه زيبا ميسوختن.چه تلفيق رنگي.آتش عشق هم همينجوره.همه رنگ هست.ميتوني به پاش بسوزي البته بايد بسوزي مگه چاره ديگه اي هم داري؟؟؟.دلم ميخواست سر مريم عزيزم داد بزنم و بهش بگم : چيه ؟ تو چون ميبيني من عاشق ص شدم و ص عاشق من. و هر دومون حاضريم به پاي عشق هم بسوزيم داري حسودي ميكني. ميخواي ص رو از چشم من بندازي و..برودت كولر بدنم رو خشك كرده بود. درد بدنم بيشتر شده بود. خداي من چرا پس مريم نيومد. مريم عزيز تراز جانم.پاشدم و شروع كردم تو اتاق قدم زدن. مغز سرم تير ميكشيد. فكر كنم به خاطر ضربه هاي عميقي بود كه با قمه به فرق سر خودم كوبيده بودم. كاش جراتش رو داشتم و يكي از اون ضربه ها رو توي گردن اون فاحشه ميزدم. تا اين لكه ننگ رو از رو زمين پاك كنم. ولي چه كنم همچين نيرويي در من وجود نداشت با همه عصبا نيتي كه تو وجودم پديد اومده بود و خوني كه جلوي چشمم رو گرفته بود باز هم رحم كردم بهش و گذاشتم كه بره. ياد اون روز برفي افتادم كه جلوي شومينه نشسته بودم و فكر ميكردم كه مريم به ص حسادت ميكنه. به خاطر ص داشتم مريم رو از دست ميدادم. ميخواستم تو روش وايسم.ديگه با صداي بلند داشتم با خودم حرف ميزدم و خودم رو نصيحت ميكردم.آخه احمق. بي شعور مريم كمتر از تعداد انگشتهاي دست ص رو ديده بود و خوب شناخته بود. اونوقت تو بيشعور از 7 روز هفته 4 روزش ص رو ميديدي و شاهد رفتارش بودي ولي اين موضوع رو نفهميدي؟ خاك برسرت.ادعات هم ميشه بچه زرنگي.تو يه كبك بودي كه كله ات رو كرده بودي تو برف و فكر ميكردي هيچكس نمي بينتت.نگوكه عشق كورت كرده بود كه آبروي هر چي عاشق رو هم كه هستن ميبري. تو خر ميفهمي عشق چيه؟ تاحالا دركش كردي؟ حرف بزن.چرا لال موني گرفتي؟
ديگه صدام به فرياد تبديل شده بود ولي فريادي كه فقط خودم ميشنيدم. ناله ميكردم. زجه ميزدم. كاش مريم زودتر برسه.بتونم باهاش دردو دل كنم.گريه كنم.چقدر الان به يه نفر احتياج دارم كه دلداريم بده و بگه همه چيز درست ميشه. كاش خواب بود همه اينها. كاش ص مثل همون ص تو فكرم بود. غير قابل قياس.صداي باز و بسته شدن درب آپارتمان رو شنيدم. با خودم گفتم : كامي مريم اومد. حالا ميتوني باهاش درد و دل كني و خودت رو سبك كني.اومدم برم بيرون از اتاق ميخكوب شدم.يه صدايي داشت صدام ميكرد. يه صداي آشنا. صدايي كه تا ديروز وقتي ميشنيدم ته دلم خالي ميشد. ميلرزيدم به خودم عاشقش بودم.ولي الان چي؟؟؟ حتما كابوسه. حتما من مردم و روحم شاهد يه چيزايي هست.مگه من الان به ص نگفتم كه ديگه نميخوام ببينمت؟ مگه من تردش نكردم. مگه تهديدش نكردم. پس اينجا چه كار ميكنه ؟ براي چي اومده ؟ نكنه همش خواب بود؟ يه دستي به سرم كشيدم. درد تمام وجودم رو پر كرد. از درد پاهام به لرزه در اومد. كجاس اون كامران كه چهار ستون بدنش تكيه گاه ديگران بود؟ كجاست اون كامراني كه همه دوست داشتن يكي مثل اون پشتشون باشه و حاميه اونها باشه؟؟؟ اين لرز چيه كه اومده سراغت؟ پس خواب نيستم.واقعيته.صدا نزديكتر ميشد و من مثل مجسمه ميخكوب بودم سر جام. نميتونستم تكون بخورم. مسخ بودم. بدنم سست بود. قدرت حركت نداشتم.يه سايه از درب اتاق افتاد داخل. يه شبه كه خيلي محتاط ميومد جلو.وقتي صورت ص رو تو چهار چوب در ديدم همه اتفاقات اومد جلوي چشم. ريز به ريز. با تمام جزئيات. شده بود فيلم سينمايي با كيفيت دي وي دي. با صداي دالبي.مغزم دستور نميداد.به قول بچه هاي فني هنگ كرده بودم.ص داشت من رو نگاه ميكرد. تو چشام زل زده بود. قطره اي اشك آروم از كنار چشش غلطيد و اومد صورتش رو خيس كرد. رد اشك رو صورتش قابل رويت بود.واي خداي من. اين همون صورتي نيست كه من عاشقش بودم و شبها موقع خواب با تصور اين چهره به خواب ميرفتم. ديگه زيباييهاش رو نميديدم. فقط يه چهره ديو سيرت.چهره اي كه به من عشق آموخت. چهره اي كه به من شادابي ميداد. چهره اي كه با ديدنش گل خنده رو لبام شكوفا ميشد و در اخر چهره اي كه نابودم كرد. با خاك يكسانم كرد. آبروم رو بين همه كسايي كه ميشناختن من رو برد و به تباهي كشوند اون كامران مغرور رو.يدفعه مغزم به كار افتاد. قبل از اينكه بتونه تكون بخوره با يه حركت سريع گرفتمش. از زوري كه به فكم وارد كرده بودم دندونام درد گرفته بود.صدايي آكنده از خشم و نفرت. ياس و نااميدي. دربه دري و غربت چند ساله از حنجرم خارج شد. با تمام وجودم داد ميزدم. پرده گوش خودم داشت پاره ميشد.گفتم: مادر جنده هر جايي. پتياره.با چه جراتي اومدي تو اين خونه؟؟؟ با چه جراتي اومدي دم دست من؟ مگه نگفتم اون قيافه نحست رو نميخوام ببينم؟؟؟ اومدي ببيني كه چجوري من رو گاييدي؟؟؟ ببين.ببين.دوبار محكم كوبيدم روي سرم.زخمهاي شب قبل دوباره باز شدن.خون از بغل شقيقم جاري بود و قطره قطره ميچكيد روي صورت وحشت زده ص و روي فرش. از ترس زبونش بند اومده بود. نفسش بالا نميومد.اشك مثل سيل از چشماش روان بود.ترس رو ميشد كاملا تو چهرش خوند. ميدونست من عصباني بشم به خودم هم رحم نميكنم چه برسه به طرف مقابلم.ك:حرف بزن.پتياره.مادر قحبه.خونت رو رو سرت خراب ميكنم كه خونم رو خراب كردي.چرااااا؟؟؟ فقط بگو چرااااااا؟؟؟ مگه تو نامزد من نيستي بي شرف.بي همه چيز.با سر داشت اشاره ميكرد كه آره.اوندفعه اگر ازت چشم پوشي كردم فقط به خاطر اين بود كه قرارمهمي بينمون نبود. گفتم جوون بوده. گول خورده. به بزرگي خودم بخشيدمت تا توي فاحشه من رو كوچيك كني. حقير كني.نترسيدي الان كه مياي اينجا بلا سرت بيارم.سرش رو به علامت نه تكون داد. حرصم گرفت. همون جور كه دستم رو زير گلوش فشار ميدادم مجبورش كردم با من راه بيافته. قمه اي كه ديشب باهاش خودزني كرده بودم رو از روي زمين برداشتم. تيغه اش خوني بود. تو دلم گفتم : خون يه مرد كه براي نامردي ريخته شد.يه خنده تلخ رو لبم نشست.گفتم : ميكشمت. هم تو رو هم خودم رو. اين جوري هر دومون از اين دنيا راحت ميشيم. ترس به تمام بدنش مستولي شده بود.با خس خس گفت : كامران به خدا غلط كردم. قول ميدم جبران كنم همه چيز رو.به هر چي كه ميپرستي منو ببخش. يه بار ديگه فرصت بده جبران كنم. قول ميدم بشم اونچيزي كه تو ميخواي. به نون و نمكي كه با هم خورديم قسمت ميدم بيخال شو و من رو ببخش.ك : خفه شو سليطه. تو حرمت نون و نمك ميدوني چيه ؟ هرزه ؟ خيابوني؟ صداي هق هقش تو اتاق پيچيد.ص : كامران تو رو به روح مادرت منو ببخش. بذار كنيزيت رو بكنم. جون مريم.....حرفش رو قطع كردم.فرياد كشيدم سرش گفتم : اسم مادر من ومريم رو به اون دهن نجست راه نده پتياره.معطل نكردم. تيغه قمه رو گذاشتم زير گلوش.با يه صداي بلند به خودم اومدم. مريم بود.م : كامران چي كار ميكني ؟ كامران جان ارواح خاك عمه دست نگه دار. چي شده ؟ آروم باش بگو چي شده ؟داشتم با رقص شعله هاي اتيش حال ميكردم كه دستم سوخت. سيگارم تموم شده بود به آخر رسيده بود.صداي زنگ تلفن من رو به خودم آورد. جواب دادم.
ك : بله. بفرماييد ؟
ص : سلام بابايي. خوبي ؟
ك : سلام قربونت برم. كجايي ؟
ص : خونم ديگه بابايي. تازه رسيدم.
ك : اوكي. چه خبر ؟
ص : هيچ چي گفته بودي زنگ بزن زنگ زدم كه بگم رسيدم خونه.
ك : اوكي عزيز. ميخواي چيكار كني الان ؟
ص :چيكار كنم بابايي؟ (با يه لحن كودكانه كه من عاشقش بودم اين جمله رو ادا كرد)
ك : هيچ چي بابايي. يه كم استراحت كن كه خسته شدي امروز.
ص : چشم بابايي. دوست داشتي زنگ بزن حرف بزنيم.
ك : باشه قشنگم. حتما. فعلا كاري نداري ؟
ص : نه بابايي. منتظر زنگت هستم.
ك : باشه. چشم.
ص : باي.
ك : باي.
گوشيو گذاشتم سر جاش.خدايا من چقدر ص رو دوست دارم. كاش مريم هم اين رو ميفهميد.يه دوري تو خونه زدم. چشمم به آكواريوم افتاد. رفتم سمتش. 5 تا ديسكس مشتي داشتم كه هر كس ميديد آب از دهنش راه ميافتاد. خيلي خوش رنگ بودن و البته سرحال. ظرف غذاشون رو گرفتم دستم و شروع كردم براشون غذا ريختن. با چه لذتي ميخوردن. خيلي حال ميكنم وقتي به ماهيها غذا ميدم. مخصوصا الان كه هر وقت دلم ميگيره ميرم ميشينم رو بروي اكواريوم و باهاشون درد دل ميكنم. براشون از دو رنگيها ميگم. جفاي زمونه. نامرديها. و....غذا دادن ماهيها كه تموم شد حس كردم تو شكمم يه اتفاقاتي داره ميوفته. يكم كه دقت كردم ديدم روده بزرگم داره با زانو ميزنه تو صورته روده كوچيكه. بد جوري گشنه بودم. حالا كي ميخواد شام درست كنه؟ بگم چي بشي مريم كه به خاطر تو ص رو دك كردم رفت. حداقل اگر الان يكيتون اينجا بود يه چيزي درست ميكرد ميخوردم.در يخچال رو باز كردم ويه نگاه اجمالي به داخلش انداختم. ساده ترين غذايي كه ميشد بخورم رو پيدا كردم. چند تكه ژامبون كه از ترس اينكه ميخوام بخورمشون همديگرو بغل كرده بودن و مثل شبهاي عمليات با همديگه وداع ميكردن.كويتي پور هم داشت : ميخوند براشون.بربند كوله پشتي و آذوقه همسنگرت....... اي لشگر...... امشب بمان امشب بمان.يكي از ژامبونها داشت براي يكي ديگشون سر بند ميبست. فكر كنم تك تير انداز بود چون قناصه داشت.خودم از طرز فكرم خندم گرفته بود. واقعا شاد بودم ها.دست دراز كردم كه ظرفش رو بر دارم بيارم بيرون كه صداي در اومد. مريم بود كه وارد شد.
م : صاحبخونه ؟ خونه اي ؟
ك : ااا. سلام. تو كه قهر بودي ؟ نميخواستي بياي ؟
م : قهر كه براي بچه هاس. ميخواستم يكم حالتو بگيرم.
ك : خيلي مسخره اي. اگر بدوني چقدر فحشت دادم.
م : هر چي گفتي به خودت بودي. بي ادب.
ك : خودتي. شام خوردي ؟
م : نه. بچه پر رو مهمون دعوت ميكني. اونوقت توقع داري شام هم بخوره بياد ؟
ك : آره خوب. نيست هميشه هم شام ميخوري بعدش مياي. چتر باز.
م : باشه. آقا كامران به هم ميرسيم. كاري نداري ؟ ( مثلا قهر كرده بود ميخواست بره )
ك : بودي حالا. داري ميري اين آشغالها رو هم بذار دم در. دستت درد نكنه.
م : كامران ميكشمت. ( جيغ بنفش بود )
اومد دنبالم كنه كه از دستش در رفتم و شروع كردم فرار كردن از دستش.
م : مردي وايسا.
ك : مرد نيستم و در ميرم.
م : بالاخره چي ؟ ميگيرمت كه ؟
ك : زهي خيال باطل جوجو.
م : من جوجوام. بگيرمت ميدونم باهات چيكار كنم.
يه دفعه برگشتم سمتش و با يه لحن جدي و صورت پر غضب رفتم دنبالش.
ك : مثلا ميخواي چيكار كني ؟
م : هيچ چي به خدا. شوخي كردم باهات.
ك : دفعه بعد اينجوري شوخي نكن.چون اونوقت مجبورم جدي بكنمت.خودم ديگه خندم گرفت يه دفعه.چشتون روز بد نبينه تا چند دقيقه موهاي من تو مشتش بود و ميكشيد.من هم هي ميگفتم بابا غلط كردم. ببخشيد.بالاخره رضايت داد و بيخيال شد.خداي من چقدر دلم لك زده بود يه كم اذيتش كنم و حرصش رو در بيارم. الان ديگه آروم شده بودم.خيلي وقت بود همديگرو نديده بوديم. از وقتي ص اومده بود تو زندگيم مريم از زندگيم فاصله گرفته بود. چقدر ناز شده بود به چشمم.
ك : خوب. خوشگله. شام چي ميخوري ؟
م : نميدونم. هر چي درست كني ميخورم.
ك : مسخره منظورم اين بود كه تو آشپزي كني.
م : نه بابا. بعد از چند وقت اومدم اينجا. حالا پاشم آشپزي هم بكنم. ؟
ك : پس ميخواي من پاشم آشپزي كنم ؟
م : آره. چه عيبي داره ؟ خيلي وقته دست پختت رو نخوردم.
ك : اونو كه البته شب ميدم بخوريش. ولي شام رو شرمندم.
م : كامي خيلي بي ادب شديا.
ك : كمال همنشين در من اثر كرد. وگرنه من همان خاكم كه هستم.
م : خوب اين كه پر واضحه. من كه دوروبرت نباشم همين ميشي ديگه. ( طعنه خيلي بدي بود )
ك : باشه بابا. با كلاس. حالا شام چيكار كنيم ؟ من خيلي گشنه ام.
م : هر چي تو بخوري من هم ميخورم. فرقي نميكنه.
ك : باشه پس زنگ ميزنم پيتزا بيارن. ميخوري كه ؟
م : آره. بدم نمياد.
سرم رو پاش بود و رو زمين دراز كشيده بودم. دستم رو گذاشتم رو صورت نازش. دستم رو روي صورتش نگه داشت. يه مكثي كرد و دستم رو كشيد جلوي صورتش. با يه نگاه پر تعجب به دستم نگاه كرد و گفت : مباركه آقا كامي. كي نامزد كرديد ماها خبر نداريم ؟
ك : نامزد چيه ؟ هديه تولدمه.
م : ا. پس من دوباره دير كردم.
ك : اين حرفا چيه ميزني ؟ همونجور كه تولد من ياد تو بود ياد ص هم بوده ديگه.اين كه ناراحتي نداره عزيزه دلم.
م : باشه عزيز من كه چيزي نگفتم. مباركت باشه.
سرش رو كشيدم پايين و يه لب جانانه ازش گرفتم. تو چشاش يه معصوميت عجيب و يه نگراني عجيب تر رو ميتونستم ببينم.
م : كامي. من خيلي تو رو دوست دارم. خيلي.
ك : من هم همينطور. به خدا كل دنيارو با تو عوض نميكنم.
م : من اگر بهت اعتراض ميكنم فقط به خاطر اينه كه نميخوام ضربه جبران ناپذيري بخوري. چون تحمل ديدن غمت رو ندارم.
ك : مرسي كه به فكرمي. ولي هواسم جمعه عزيزم. مواظب هستم.
م : آفرين پسر خوب.
يه ماچش كردم و از زمين بلند شدم. تلفن رو برداشتم و سفارش 2 تا پيتزا دادم.
به مريم هم گفتم : خوب عزيزم. برو لباسات رو عوض كن راحت باشي.
م : لباس راحتي همراهم نيست.
ك : خوب بيا بهت بدم.
با هم رفتيم تو اتاق خوابم. كشوي زير تخت رو كشيدم بيرون و بهش گفتم هر كدوم رو ميخواي بردار بپوش.
م : اينا كه براي ص است. نميخواد. با همين لباسا راحتم.
ك : تو و ص كه سايزتون يكيه. نترس بيماريه پوستي هم نداره. خيالت راحت باشه. ( با اين حرفم جاي اعتراض نذاشتم براش )
خودم از اتاق اومدم بيرون و رفتم تو آشپزخونه.
مريم داد زد. : كامران كدومش رو بپوشم كه تو هم خوشت بياد. ؟
ك : هر كدوم رو كه دوست داري. خودت كه بهتر سليقه من رو ميدوني.
رفتم تلفن رو برداشتم و به ص يه زنگ زدم. اشغال بود. دوباره گرفتمش بازم اشغال.موبايلش رو گرفتم. زنگ ششم بود فكر كنم كه برداشت. صداش پر از استرس و تشويش بود.
ص : عزيزم. الان خودم ميگيرمت.
تا اومدم بگم با كي داري حرف ميزني قطع كرده بود.
تو فكر اين بودم كه يعني چي ؟ چرا اينقدر با عجله قطع كرد.
تلفن زنگ خورد.
ك : جانم. ؟
ص : سلام بابايي.
ك : سلام. خوبي ؟
ص : مرسي. بد نيستم. تو خوبي ؟ شام خوردي ؟
ك : نه هنوز. نيم ساعته دارم ميگيرم شمارت رو چقدر اشغالي ؟ ( يه دستي زدم بهش )
ص : داشتم با فرزانه صحبت ميكردم.
ك : جدا ؟
ص : آره بابايي. ( لحن بچه گونه. براي خر كردن من )
ك : خوب چي ميگفت ؟
ص : هيچ چي ؟ حرفاي معمولي. سلام رسوند بهت. ( از فرزانه بعيد بود. كاردو پنير بوديم با هم )
ك : سلامت باشن.
ص : ديگه بگو.
ك : هيچ چي زنگ زدم بگم مريم اينجاست. اگر زنگ نزدم ناراحت نشي. ( چه خيال خامي )
ص : نه بابايي. سلام برسون بهش. خوش بگذره. ( با طعنه )
ك : سعي ميكنيم عزيز. تو كي ميخوابي ؟
ص : سرم درد ميكنه. شايد يه نيم ساعت ديگه.
ك : اوكي. تونستم زنگ ميزنم.
ص : باشه. اما اگر زدي بر نداشتم بدون كه خوابم.
ك : باشه عسلم. شب خوبي داشته باشي.
ص : همچنين باباييه خوبم براي شما (. بوس.)
ك : باي.
ص : با باي.
گوشيو گذاشتم زمين.با حرفهايي هم كه مريم ميزد يه كمكي مشكوك شده بودم. البته خيلي كم.
م : ص بود ؟
ك : آره عزيزم. سلام رسوند.
م : سلامت باشن.(با طعنه)
برگشتم بهش اعتراض كنم كه خشكم زد يه دفعه.

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر