ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق20

مریم رو هل دادم توی اتاق و در رو روش قفل کردم. از پشت در بهش گفتم صدات در نمیاد تا من بهت بگم.در آپارتمان رو باز کردم و سامان و افشین داخل شدند. سامان رو در آغوش کشیدم و روبوسی کردم باهاش.
ک : چطوری پهلوون ؟
س : نوکرتم. بد نیستم. تو خوبی ؟
ک : بد نیستم ولی خوب هم نیستم.
س : آره. از قیافت معلومه.
ک : بیخیال. تو چرا اونجا وایسادی بیا تو دیگه.منظورم افشین بود که مثل بچه یتیما وایساده بود جلوی در.داخل شدن و در رو بستم. تعارفشون کردم بشینن. خودم هم رفتم آشپزخونه و با سه تا فنجون نسکافه برگشتم.
ک : خوب چه خبر. ؟ راه گم کردی داداش.
س : من که خودت میدونی چقدر گرفتارم. الان هم افشین زنگ زد و یه مقداری از اتفاقی رو که افتاده رو پشت تلفن بهم گفت. دیدم تنها نیاد بهتره.
ک : پس اومدی بالاخواهش. آره ؟
س : این حرفها چیه کامی میزنی؟ من غلط بکنم بخوام تو روی تو وایسم.اتفاقا حق رو به تومیدم.فقط اومدم کمک کنم ببینیم چه شکلی میشه این مشکل رو رفع کرد.
ک : اوکی.دور از جونت داداش.خوب آقای افشین خان.من اوایل دوستیتون به هردوتا تون هشدار دادم.اما مثل اینکه جدی نگرفتید.درسته؟؟؟ بچه لالمونی گرفته بود.نفس هم نمیکشید چه برسه به حرف زدن.
ک : اگر صدای من رو نمیشنوی یه بار دیگه بلند تر تکرار کنم.
با زحمت آب دهنش رو قورت داد و گفت : نه. صداتون به اندازه کافی بلند هست. خوب میشنوم.
ک : پس جواب من رو بده.
ا : چی بگم ؟ شما درست میگی. ولی کاریه که شده. منم مثل سگ پشیمونم.
ک : خوبه پشیمونی که چند بار بعدش هم این کار رو انجام دادید. اگر نبودی تکلیف چی بود ؟
ا : شما به بزرگی خودت ببخش. من همینجوری اعصابم به هم ریخته هست. شما کمکمون کنید.
ک : آخه احمق من چکارم که ببخشم. الان هم اگر دارم دخالت میکنم. فقط به خاطر اینه که فکر نکنی مریم بی کس و کاره و هر کاری دوست داشتی باهاش بکنی و اون هم نتونه به کسی بگه.
ا : الان شما بگو من چیکار کنم. من هم همون کار رو میکنم.
ک : تو قصد ازدواج با مریم رو داری ؟
ا : من آره. ولی شرایطم اجازه نمیده.
ک : یعنی نه درسته ؟
ا : آره. همچین چیزی.
ک : با اجازت سامان جان شرمنده.یه چک افسری مشتی خوابوندم تو گوشش.سامان که کپ کرد. با شناختی که از من داشت میدونست اگر بخواد دخالت کنه مسئله بیشتر بیخ پیدا میکنه.دست افشین رو صورتش بود و داشت جای چک رو میمالید.
ک : میدونم الان دوست داری پاشی یقه من رو بگیری و تلافیه چکی که خوردی رو در بیاری. فقط بدون این رو زدم تو گوشت. تا از این به بعد به هیچ دختری برای اینکه خرش کنی قول ازدواج ندی. شیر فهم شدی ؟
ا : بله. ولی شما نقش مریم رو توی این ماجرا فراموش کردی مثل اینکه.
ک : نه. اتفاقا لنگه همین چک رو مریم خانوم هم نوش جان کردن. فعلا تو تعدا د مساوی هستید.
س : خوب کامی حالا باید چیکار بکنیم. با زدن این دوتا الاغ که چیزی به سر جای اولش بر نمیگرده.
ک : من هم نظرم همینه. بهترین راه اینه که مریم ریکاور بشه. و افشین هم باید کمک کنه. همین.
ا : من چه کمکی از دستم بر میاد ؟
ک : بگرد یه دکتر خوب پیدا کن. همین.
ا : دکتر از کجا پیدا کنم من. ؟
نزدیک بود دستم دوباره صورتش رو نوازش کنه. ولی جلوی خودم رو نگه داشتم.
ک : اون زمانی که داشتی از زور شهوت با آبروی یه دختر بازی میکردی فکر اینجاش هم میکردی. اوکی. ؟
ا : من نیستم. شرمنده آقا کامران.
س : گه خوردی نیستی. میخوای آبروی من رو ببری. ؟
ک : ولش کن سامان. بذار بره. ولی بهش قول میدم. تو هفته آینده یه دکتر پیدا کنه البته نه برای مریم. برای خواهرش. چون اگر همکاری نکنه.همون بلایی که سرمریم آورده سرخواهرش میارم.باورکن که این کار رو میکنم. قسم میخورم.افشین برگشت سمت من و گفت : تو هیچ گهی نمیتونی بخوری.
ک : گه خوریت رو هم میبینم بچه کونی. سامان این آشغال رو از این جا ببر. بهش هم بفهمون من کاری که بگم رو انجام میدم.
سامان بلند شد و با من خداحافظی کرد و رفتن از خونه بیرون. هنوز یک دقیقه نشده بود که رضا اومد.
ر : سلام داداش. چی شده. عصبی هستی. ؟
ک : بشین برات بگم.
مقداری از داستان رو برای رضا تعریف کردم.
ر : خوب حالا چه کمکی از دست من ساختست. ؟
ک : به شکوفه بگو یه قرار بذاره من خواهر افشین رو ببینم. ( شکوفه دوست دختر رضا بود و با خواهر افشین همدانشگاهی بودن. )
ر : کامی بیخیال. آدم هر کاری که میگه رو که انجام نمیده.
ک : تو که منو خوب میشناسی. میدونی که به دو چیز دیگران نظر ندارم. یکی ناموسشونه. یکی پولشون. پس خیالت راحت باشه.
ر : بهم میگی میخوای چیکار کنی ؟
ک : بعدا میفهمی. هر وقت زمانش رسید.
ر : باشه. من امشب با شکوفه صحبت میکنم. بهش میگم که یکی از دوستام میخواد با آزیتا دوست بشه.
ک : آره. فکر خوبیه. شما دوتا فقط آزیتا رو بیارید پیش من. باقیش با من.
ر : باشه چشم. الان کاری نداری من برم ؟
ک : برو به زندگیت برس. خبرش هم به من بده.
ر : چشم.
رضا هم رفت. در اتاق رو باز کردم. مریم اومد بیرون.
م : کامی میخوای چیکار کنی ؟ این کارا چه معنی میده ؟
ک : نترس کار بدی نمیکنم. فقط میخوام افشین رو به گه خوردن بندازم.
م : نکنه تهدیدت رو اجرا کنی ؟
ک : نه. مگه من مثل اون جاکش نامردم.؟
م : مرسی کامی.مرسی.
ک : حالا هم اگر کاری نداری برو توی اتاق و بگیر بخواب. من هم همینجا میخوابم.
م : مگه پهلوی من نمیخوابی ؟
ک : فعلا نه. تا زمانی که قضیه ات تموم بشه.
م : یعنی حتی یه بار هم نمیخوای ؟
ک : مریم داری کاری میکنی بهت شک کنما. دختر این حرفا چیه که میزنی. ؟ افشین راست میگفت تو هم به اندازه اون مقصر بودی.
م : من منظورم چیز دیگه ای بود.
ک : هر چی که بود. فرقی نمیکنه برای من.
م : حداقل بیا یه کوچولو برام نی بزن. این کار رو که میکنی ؟
ک : باشه. برو. من هم یه سیگار میکشم میام.
مریم رفت توی اتاق.من هم یه نخ سیگار برداشتم و روشن کردم.با اینکه از این قضیه خیلی ناراحت بودم ولی یه نیرویی من رو به سمت مریم سوق میداد. تشویقم میکرد که باهاش هم خوابگی کنم و لذتش رو با مریم تقسیم کنم. ولی درونم ولوله ای به پا بود. آشوب و تشویش سراسر وجودم رو گرفته بود. داشتم با ضمیر خودم میجنگیدم. مریم الان دیگه یه چینی ترک خورده بود که اگر بهش دست میزدی بیشتر ترک میخورد. و من از این میترسیدم که از این کار لذت ببره. معلوم نبود دیگه میشه کنترلش کرد یا نه ؟سیگارم رو توی جاسیگاری خاموش کردم و رفتم داخل اتاق. برق خاموش بود و مریم روی تخت دراز کشیده بود و پتو رو دور خودش پیچیده بود.میخواستم چراغ رو روشن کنم که مریم بهم گفت توی تاریکی بهتره. من هم رفتم سراغ نیم. از کاورش در آوردم و اومدم نشستم لبه تخت. پای راستم رو انداختم روی پای چپم و یه نفس چاق کردم و شروع کردم. میتونم بگم وقتی نی میزدم تمام سلولهای بدنم کمکم میکردن. با تمام وجودم نی میزدم. چون برای دل خودم میزدم. صدای سوز نی توی خونه میچرخید و روح ادم رو به تسخیر در میاورد. در همون زمان هم یاد گذشته ها افتادم. چرا باید الان این اتفاق بیافته. زمانی که من به ص دل بستم. مریم میاد به خاطر رسیدن به من همچین کاری رو میکنه. یه بار از خانواده مریم خواستگاری کرده بودمش. ولی باباش به خاطر کدورتی که با بابای من داشت مخالفت کرد و نذاشت ما دوتا به هم برسیم. من هم همون موقع مریم رو به عنوان دختر داییم و یه پارتنر سکس دوست داشتم و میشه گفت میپرستیدمش. حالا که من به ص علاقه مند شدم و شاید بخوام باهاش ازدواج کنم. مریم پرده از یک عشق خاک خورده و لی آتشین بر میداره که تمام وجودم رو میلرزونه.با تمام احساس نی میزدم. اشک از گوشه چشمم سرازیر شده بود. اشکی که نه به خاطر خودم بلکه به خاطر معصومیت از دست رفته مریم فرو میریخت. اشکی داغ و آتشین.مریم هم ناله میکرد و اشک میریخت. نمیدونم برای چی ولی دعا میکردم من دلش رو نشکسته باشم.چشمام میسوخت. نفسم به شماره افتاده بود. سوز ساز بیشتر از اونی بود که قلب کوچیک من و مریم بتونه جلوش مقاومت کنه. پس مجبور شدم دست نگه دارم.نباید بیشتر ازاین جلو میرفتم.نی رو گذاشتم یه کناری و خودم از اتاق رفتم بیرون. یه ابی به سر و صورتم زدم و مریم رو تنها گذاشتم تا با خودش خلوت کنه.خودم هم یه پتو اوردم و میخواستم همونجا روی زمین بخوابم که مریم صدام زد.
م : کامی ؟
ک : جانم ؟
م : یک دقیقه میای اینجا.
ک : چی شده ؟
م : بیا. خودت میفهمی.
پاشدم رفتم سمت اتاق.
ک : جانم ؟
م : بیا اینجا بشین کارت دارم.
نشستم لب تخت و نگاش کردم.
م : کامی میخوام بگم میدونم که اشتباه بزرگی مرتکب شدم. ولی فکر میکنم همچین هم بی ثمر نبود.
ک : یعنی چی ؟
م : یعنی اینکه من فهمیدم تو چقدر منو دوست داری.
ک : جدا. ؟ جور دیگه ای هم میشد این رو فهمید.
م : مثلا چه شکلی ؟
ک : از من میخواستی تا بهت ثابت کنم.
م : الان هم میتونی ثابت کنی ؟
ک : که دوست دارم ؟
م : آره ؟
ک : چرا که نه ؟
م : پس برای اینکه ثابت کنی منو دوست داری یکساعت در اختیار من باش.
ک : یعنی چی ؟
م : یعنی هر چی من گفتم قبول کنی.
ک : نه. اونوقت یه کاری میگی که من شاید نمیخوام انجامش بدم.
م : پس حداقل بیا یکم بغلم بخواب. همین.
ک : اوکی. این خطرش کمتره.رفتم کنارش دراز کشیدم.
م : بیا زیر. نترس نمیخورمت.
پتو رو دادم بالا و رفتم زیرش. تمام وجودم گر گرفت. خدای من مگه میشه یه دختر اینقدر داغ باشه. بدن مریم یه کوره آتیش بود. داغ داغ. لخت مادر زاد زیر پتو بود. از تماس بدنم با بدنش میترسیدم. میترسیدم وسوسه بشم.تو این خیالها بودم که مریم اومد روم و لبش رو به لبم رسوند. اختیارم دست خودم نبود دیگه قافیه رو باخته بودم. نیروی درونم به نیروی عقلم غلبه کرد. و اون چیزی که ازش گریزان بودم به سرم اومد.تسلیم در مقابل شهوت.با خودم گفته بودم حالا که تسلیم شدم براش سنگ تموم بذارم. تمام توانم رو در اجرای سکس براش پیاده کردم و میدونم که بیشترین لذت رو رو برد.صبح که از خواب بیدار شدم. اینگار کوه کنده بودم. شب قبل بیش از حد ورجه وورجه کرده بودیم. حسابی خسته بودم.یه نگاه به مریم کردم و محو جمالش شدم. خیلی ناز شده بود. خیلی معصوم بود چهره اش. سیر نمیشدم ار نگاه کردنش. مثل یه بچه کوچیک خودش رو جمع کرده بود تو خودش. دوتا کف دستش رو چسبونده بود به هم و گذاشته بود زیر صورتش.تو دلم گفتم : خدایا. این دختر معصوم رو حفظش کن. به خدا من کثافت اصلا لیاقت ندارم با این فرشته حرف بزنم. چه برسه به اینکه اون بخواد عاشق یه آدم.مثل من بشه. منی که فکر و ذکرم شده سکس. با ص. افسانه. مریم. شاید هم فردا یه نفر جدید. معلوم نیست چه غلطی میخوام بکنم. دلم میخواد همه کسایی که دورو برم هستن برای من باشن.مگه من کیم؟؟؟ جز یه آدم جنون سکس. که خودش رو توی زندگیش به چند تا چیز بیشتر آلوده نکرده. کار. سکس. پول تا حدی. مشروب. سیگار و چند تا چیز کوچیک و بزرگ دیگه.خیلی آروم از تخت اومدم پایین و رفتم سمت حمام. یه دوش گرفتم و صورتم رو هم شیو کردم. زیر دوش با خودم حرف میزدم و خودم رو نصیحت میکردم.با خودم قرار گذاشتم که چند تا کار رو توی اولویت قرار بدم.
1 - مسئله مریم رو حل کنم و بفرستمش سمت زندگیه خودش. باید قانع میشد که باباش نمیذاره ما به هم برسیم.2 - بعد از برگشتن از شمال افسانه رو فقط در حد یه دوست بپذیرم. نه یه پارتنر سکسی.3 - تکلیف ص رو هم باید روشن میکردم که چیکارست توی زندگیه من. یا میخوام باهاش ازدواج کنم که باید گذشتش رو فراموش کنم. یا اینکه فقط به عنوان یه دوست و یه پارتنر سکس بهش نگاه کنم. اونوقت نباید ریز بشم توی کاراش و فضولی کنم تو زندگیش. که هر دوی این تصمیمها نیاز به مطرح کردن با خود ص داشت.اولویت اولم مسئله مریم بود که باید حل میشد.از حمام اومدم بیرون و بعد از خشک کردن خودم و پوشیدن لباسام رفتم توی آشپزخونه برای تدارک صبحانه.توی سماور آب ریختم و روشنش کردم. در یخچال رو باز کردم. در یخچال رو باز کردم. خوراکی توش زیاد بود ولی میل به خوردن هیچ کدومشون رو نداشتم. شال و کلاه کردم و از خونه زدم بیرون. سر خیابونمون یه حلیم فروشی هست که حلیم زعفرانی با عشقی داره. هنوز هم هست. 1 کیلو حلیم و یه نون بربری داغ و خشخاشی گرفتم و رفتم سمت خونه. توی راه داشتم واسه افشین یه نقشه حساب شده میریختم تا دهنش رو آسفالت کنم. بالاخره تمام و کمال نقشه توی سرم نقش بست.یاد اون کارتونه افتادم که یارو فکرش خبیص بود.توی مغزش رو نشون دادن چند تا خفاش داشتن تو کلش پرواز میکردن.خودم خنده ام گرفته بود. یه جورایی چت زده بودم. اگر نقشم میگرفت آقا افشینمون قاتی باقالیا بود.رسیدم دم در خونه. میخواستم در رو باز کنم برم داخل که عمو ( تیمسار ) اومد بیرون.
ک : سلام عمو جان.
ت : سلام به روی ماهت پسرم. چه عجب سحر خیز شدی ؟
ک : عمو جان من که هر روز با کله پزا میرم سر کار با مطربا میام خونه.
ت : آره. اگر این ضعیفه ها دورو برت نباشن اینجوریه. ولی اگر باشن که نه. ( یه لبخند قشنگ هم تحویلم داد)
ک : عمو جان همین ضعیفه هان که باعث میشن آدم با طراوت بمونه و خوب کار کنه.
ت : تو هم مثل باباتی. تو زبون کم نمیارید که. ( یه دستی از روی مهربونی زد روی شونم )
ک : ما در مقابل شما درس پس میدیم قربان.
ت : برو بچه جون حلیمت سرد شد.
ک : آخ آخ یادم رفت تعارف کنم بهتون. به خدا شرمنده. بفرمایید.
ت : نوش جان. گوارای وجود. کاری نداری فعلا ؟
ک : نه عمو جان به سلامت.
ت : خداحافظ.
ک : خداحافظ.
داخل شدم و در رو هم بستم. در آپارتمان رو آروم باز کردم و رفتم داخل. بندو بساط رو گذاشتم توی آشپزخونه. نون رو هم پیچیدم لای سفره. آب جوش اومده بود چایی رو دم کردم و رفتم سمت اتاق. مریم هنوز خواب بود. نشستم لبه تخت و آروم آروم شروع کردم با موهاش بازی کردن. یواش یواش چشاش رو باز کردو من رو نگاه میکرد. از رفتارش معلوم بود دوست داره نازش رو بکشم. دستم رو رسوندم به صورت زیباش و شروع کردم به نوازش.
ک : عزیز بیدار نمیشی ؟
م : نه.
ک : پاشو عزیز. صبحانه حاضره. سرد میشه.
م : نمیخورم. ( با لحن کودکانه حرف میزد )
ک : پاشو نی نی. از دیشب هم سرپات نگرفتم. میترسم جات رو خیس کرده باشی.
انگار برق سه فاز بهش وصل کرده باشن. مثل فنر از جاش پرید.
م : خاک بر سرت کنن که بلد نیستی بیشتر از دو جمله ناز ادم و بکشی. انگشتت رو میکنی توی ذوق آدم. همش میزنی.
در حالی که میخندیدم. نگاش میکردم و لذت میبردم.
ک : خوب پاشو دیگه. خودت رو نباید برای من لوس کنی که.
م : مگه ساعت چنده اینقدر شلوغش کردی ؟
ک : اونجا هست دیگه. نکنه بلد نیستی بخونی منتظری من برات ترجمه اش کنم.
م : نخیر اقای باسواد. خودم سواد دارم. اخه فکر کردم این ساعت خوابیده.
برگشتم به ساعت نگاه کردم. تازه 30 : 6 بود.
ک : نه بابا. درست داره کار میکنه.
م : کامی میکشمت. آخه الان وقته بیدار شدنه. من دارم از خستگی میمیرم.
ک : پاشو جمع کن بابا. صبحانه رو بخور بعدا اگر خواستی بگیر بخواب. اوکی ؟
م : حالا چی داریم برای صبحانه ؟
ک : نون. کره. پنیر. مربا.
م : مسخره کدومشون سرد میشه که تو هی میگی سرد شد سرد شد. ( به حالت حمله دنبالم کرد من هم در رفتم توی آشپزخونه )
با دیدن حلیم وایساد.
م : وای کامی میدونی چند وقته هوس حلیم کردم. دستت درد نکنه.
ک : بیخود کردی. مگه خودت ناموسی ؟ این صبحانه منه. تو باید کره پنیر بخوری.
م : بیخود بیخود. حالا که اینطور شد. همش رو خودم میخورم.
ک : سیر نشدی چیز دیگه هم دارم بدم بخوریا.
م : خیلی بیشعوری کامی.
ک : چرا فحش میدی. تو منحرفی خوب. من منظورم مواد غذایی دیگه ای بود.
داشت میشست پشت میز که بهش گفتم : هوی. بابات یادت نداده قبل از اینکه بشینی سر سفره دست و روت رو بشوری ؟
م : نه. میخوام خوردم برم بگیرم بخوابم. خواب از سرم میپره.
ک : مگه خیال نداری بری خونتون ؟
م : نه. امشب هم اینجا هستم. ظهر کلاس دارم میرم و بر میگردم اینجا.
ک : مگه اینجا کاروانسرای باب همایونه. ؟
م : نخیر. خونه عشقمه. به تو هم ربطی نداره.
نمیخواستم حالش رو خراب کنم. پس بهش چیزی بابت اینکه به من نگه عشق و از این حرفها نزدم.روغن داغ کردم و آوردم ریختم روی حلیم و قشنگ همش زدم. برای مریم یه ظرف کشیدم گذاشتم جلوش. ظرف خود حلیم رو هم گذاشتم جلوی خودم و شروع کردیم به خوردن. تموم که شد بلند شدم 2 تا چایی ریختم و آوردم سر میز.
م : میگم کامی. خوش به حال اون کسی که زن تو میشه.
ک : چطور مگه ؟
م : هیچ چی. همه کارای خونه رو بلدی انجام بدی. اون هم استراحت میکنه.
ک : آره جون خودت. الان هم اگر این کارارو میکنم برات به ازاش باید امروز یه دستی به خونه بکشی. فکر کردی من مجانی به کسی غذا میدم.
م : نخواستیم بابا. من الان میرم خونه خودمون. اونجا حداقل به اندازه غذایی که میدن بیگاری میکشن. تو یه کاسه حلیم دادی به من. حالا توقع داری خونه به این گندگی رو تمیز کنم. مگه من نوکرتم ؟
ک : نه عزیزم. نوکر چیه. ؟ دیگه از این حرفها نزن. شما کنیز این خونه ای.
م : دیگه باید بزنمت. پر رو شدی به خدا.
ک : بیخیال حالا. هی میگه میزنم میزنم. اینگار بچه گیر آورده. بشین بینیم بابا.
چایی رو خوردیم و با کمک هم یه کم به سر و وضع آشپزخونه رسیدیم. من هم یواش یواش حاضر شدم که برم سر کار.
م : کامی من تا ساعت 3 کلاس دارم. بعدش میام خونه که حوصلم سر میره.
ک : یه دستی به خونه بکش. من هم سعی میکنم زود بیام خونه باشه. ؟
م :باشه. ببینم چی میشه.
یه ماچش کردم و از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت مغازه. امروز سوای کارای مغازه باید پیگیر کارای مریم هم میشدم.خدا به خیر بگذرونه.رسیدم دم در مغازه. یه بسم ا... گفتم و در مغازه رو باز کردم و داخل شدم. چه روزی بود. برف که اومده بود. سرد هم بود تازه شنبه گشاده هم بود چه شود امروز؟اول از همه یه زنگ به ص زدم و حالش رو پرسیدم. سر کار بود قرار شد خودش بهم زنگ بزنه.یکم به ویترین ور رفتم و بعد ش هم یکم با همسایه ها زدیم تو سر و کول هم. خسته شدم برگشتم تو مغازه و یکم به نقشه هایی که تو مغزم بود فکر کردم و یه کم تصحیحشون کردم.گوشیو برداشتم و زنگ زدم به افسانه.
ا : بفرمایید. ؟
ک : ممنونم. صرف شده. ( دستم جلوی دهنم بود )
ا : الو. شما ؟
ک : شما ؟
ا : شما زنگ زدین. شما کی هستین. ؟
ک : من پسر خاله بهروز پیرپکاجکی هستم. ( این کلیپ scary movie دوبله هه تازه اومده بود و رو بورس بود. )
ا : ا. کامی مسخره. نزدیک بود فحشت بدما.
ک : از بس خنگی. مگه تلفنهای منو نداری تو ؟
ا : نه بابا. من شماره ای از تو نداشتم که تا دیشب از خونه زنگ زدی من یاد گرفتم.
ک : سیوش نکردی که ؟
ا : چرا اتفاقا. نباید سیو میکردم ؟
ک : نه.
ا : خوب پاکش میکنم. ( با ناراحتی )
ک : آره پاکش کن. بعدا خودم بهت میدم.
ا : خیلی مسخره ای به خدا.
یه کم دیگه سربه سرش گذاشتم و بعدش هم سراغ ماموریتی که بهش داداه بودم رو گرفتم. گفت که تا بعد از ظهر بهم خبرش رو میده. بعدش هم با هم خداحافظی کردیم.
گوشیو که قطع کردم یادم افتاد که هنوز ناهار نخوردم.زنگ زدم ناهار آوردن. خوردم و دوباره بیکاری اذیتم کرد.رضا رو گرفتم.
ر : به داداش داشتم میگرفتمت.
ک : اول سلام. دوم مگه سگی که این و اون رو میگیری ؟
ر : شما بخوای سگم میشیم. علیک سلام.
ک : دور از جون داداش. چه خبر. ؟
ر : سلامتی. خبر این که امروز شکوفه آزیتا رو میاره محل ساعت 6. خوبه دیگه ؟
ک : بهتر از این نمیشه. دمت گرم. بهش که چیزی نگفتین ؟
ر : نه بابا. شکوفه بهش گفته که میخواد با یکی آشناش کنه.
ک : ای ول. این یعنی کار درست.
ر : پس ما 6 محلیم. چیکار بکنیم. ؟
ک : من میرم خونه رو مرتب میکنم تا شما برسید. بیاین خونه من دیگه.
ر : باشه. پس تا 6 بای.
ک : نوکرتم. بای.
گوشیو گذاشتم سر جاش و دو تا دستم رو کوبیدم به هم. یه مشتری پشت ویترین داشت دستگاهها رو نگاه میکرد. از صدای دست زدنم یه تکون مهیب خورد و با یه نگاه عاقل اندر صفیح بهم کرد و رفت. یه نیشخند زدم و بلند شدم. یه کم دورو بر خودم چرخیدم دیدم نه هیچ رقمه امروز کاسب نیستم. باید برم. در مغازه رو بستم و با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.سر راه یکم بندو بساط خریدم. رسیدم دم در خونه. در رو باز کردم و داخل شدم. داشتم با خودم سوت میزدم و آواز میخوندم که یدفعه یه صدایی اومد.بایدم شاد باشی شازده پسر.کرک و پرم ریخت.برگشتم سمت صدا مریم بود.اصلا یادم نبود مریم الان تو خونه است.؟؟
ک : بمیری که نزدیک بود منو بکشی.
م : خودت بمیری بچه پررو. عوض تشکرته دیگه.
یه نگاه به خونه انداختم مثل دسته گل شده بود.
ک : مرسی. ممنونم. اما آدم وظیفه اش رو انجام میده که توقع تشکر نداره.
م : خوبه خوبه. مگه من نوکرتم. ؟
ک : بازم گفت. قبلا هم گفتم که شما کنیزی. نوکر نیستی.
م : حیف که خسته ام و حوصله ندارم وگرنه میدونستم چیکارت کنم.
ک : باشه بابا. من تسلیم. حالا جدا خسته نباشی.
م : سلامت باشی. چرا اینقدر زود اومدی ؟
ک : حوصله نداشتم. تازه مهمون هم دارم.
م : کیه مهمونت ؟
ک : آزیتا. خواهر افشین.
م : نه ؟
ک : آره. چه عیبی داره ؟
م : کامی میخوای چیکار کنی دختر مردمو.؟
ک : کاریش ندارم. میخوام بهش پیشنهاد دوستی بدم.
م : جون کامران بیخیال شو. آزیتا رو جای افشین مجازاتش نکنی. من افشین رو واگذار کردم به خدا. خدا خودش حقش رو میده بهش.
ک : من با آزیتا کاری ندارم. تو هم بشین ببین که چوب خدا دست منه. کاریت نباشه.
م : خدا کنه تصمیم درستی گرفته باشی.
ک : مطمئن باش. منو که میشناسی ؟
م : همون چون میشناسمت میترسم.
ک : حالا میبینی. من برم یه چرت بزنم. تو هم به کارات برس.
م : منو باش. گفتم الان میگه تو برو استراحت کن من خودم باقیه کارا رو انجام میدم.
ک : زهی خیال باطل.
رفتم تو اتاقم و با همون لباسام دراز شدم رو تخت.
تا حالا آزیتا رو ندیده بودم. ولی میدونستم که دختر خوبیه بر خلاف داداشش.
تو همون حال که داشتم فکر میکردم بهش چی میخوام بگم خوابم برد. نفهمیدم چقدر گذشت که با تکونهای مریم بیدار شدم.
م : کامی پاشو. تلفن زنگ میخوره.
گوشیو گرفتم و جواب دادم.
ک : بله.
ص : خوابی ؟
ک : آره یه کوچولو. چطور ؟
ص : هیچ چی. کجایی ؟
ک : خونه.
ص : مگه مغازه نبودی ؟
ک : خبری نبود زود اومدم خونه.
ص : اوکی. من هم دارم میرم خونه. گفتم یه زنگی بهت بزنم. بعد برم.
ک : برو عزیز. مواظب خودت باش. یکم هوشیار شدم زنگ میزنم بهت.
ص : باشه بابایی. دوست دارم.
ک : منم دوست دارم. بای.
ص : بای.
گوشیو که قطع کردم دیدم مریم داره با چشم غره نیگام میکنه.
ک : چیه ؟ آدم ندیدی ؟
م : آدم دیدم. خر آدم نما ندیدم.
ک : خوب حالا دیدی ؟
م : آره.
ک : چطوره ؟
م : بد نیست. فقط یه کم پرروئه.
ک : این که خصلتشه. دیگه.
م : بیخیال کامی اصلا حوصله ندارم.
ک : باشه بابا.
یه نگاه به ساعت کردم 5.15 بود. رفتم حمام و یه دوش گرفتم و اومدم بیرون. یه گشتی تو خونه زدم و یکم هم سر به سر مریم گذاشتم.توجیهش کردم که فقط میشینه و گوش میده که چه صحبتهایی رد و بدل میشه. اگر هم گریه کنه از خونه میاندازمش بیرون. چون دوست نداشتم جلوی چند تا آدم غریبه بشکنه.رضا زنگ زد و گفت که توی راه هستن. من و مریم هم یه بار دیگه با هم همه چیز رو چک کردیم. آزیتا و مریم همدیگرو میشناختن و از نزدیک با هم آشنا بودن.بعد از تقریبا یک ربع زنگ در به صدا در اومد.در رو باز کردم و رضا و شکوفه و آزیتا داخل شدن. من با رضا روبوسی کردم و به دخترها خوش امد گفتم. دختر ها هم که چسبیدن به هم و خاله زنک بازی شروع شد. خوبه که همدیگرو یه کم میشناختن.همه رو تعارف کردم داخل پذیرایی. مریم هم رفت توی آشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو بیاره. شکوفه هم رفت کمکش.آزیتا روبروی من نشسته بود. یه نگاه خریدارانه بهش کردم.کاش به کسی قول نداده بودم که باهاش کاری ندارم.قیافه اش معمولی بود ولی هیکل بیستی داشت. خوراک سکس بود.مثلا به خودم قول داده بودم که هرکسی رو به چشم سکس نگاه نکنم ولی دست خودم نبود.قدش تقربا 165 بود. بدنش خیلی خوش فرم بود.. مخصوصا سینه هاش که آدم رو یاد پهلوون های قدیم میانداخت که زنجیر میپیچیدن دور خودشون

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر