ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق 22

ارواح خاک مادرت. فقط 10 دقیقه. قول میدم بیشتر نشه.از سر و صدای ما اغلب همسایه ها کله اشون رو از پنجره کرده بودن بیرون که ببینن چه خبره.
ک : خفه شو. صدات رو هم بیار پایین.
ص : چشم.هر چی تو بگی.اشک از گوشه چشماش به شدت میومد پایین.شونه هاش از شدت هق هق بالا و پایین میشدن.برگشتم سمت دوستاش. وایساده بودن هنوز.
ک : برید گمشید دیگه. زندگیم رو به گا دادید خیالتون راحت شد دیگه. گورتون رو گم کنید.
مرتضی وپسره که اسمش رو هم هنوز هم نفهمیدم سوار ماشین شدن. فرزانه پشت سر ما وایساده بود داد زد : ص بیا بریم. این لیاقتت رو نداره.با سرعت رفتم سمتش.. میتونم بگم مثل یه یوزپلنگ که یه طعمه ضعیف پیدا کرده و میخواد تمام بدبختیاش رو از طریق دندونای تیزش به گوشت اون طعمه مفلوک خالی کنه.قبل از اینکه کسی بتونه عکس العملی نشون بده رسیدم بهش. دستم رو انداختم زیر گلوش و فشار دادم.
ک : ببین جنده 5 زاری. صد تا مثل تو آرزوی این رو دارن که زیر من بخوابن. التماسم رو میکنن که بکنمشون. اگر هم تا الان بلایی سرت نیومده به خاطر این بوده که لیاقت کیر امثال من رو نداشتی. پس زبونت رو بکن تو کونت و گورت رو گم کن. فهمیدی مادر به خطا یا دوباره بهت بگم ؟با سر تایید کرد که همه حرفام رو متوجه شده. از فشاری که به خرخرش آورده بودم صورتش سرخ شده بود. به صورت عادی نمیتونست نفس بکشه.مرتضی رسیده بود بهمون. خفتش رو ول کردم و برگشتم.زیر لب داست یه چیزی زمزمه میکرد برگشتم با یه نگاه غضب آلود نگاهش کردم. لال شد.ص دستم رو گرفت و من رو کشید به یه گوشه ای. یه پارک مانند بود اونجا. نشستیم روی یکی از نیمکتها. از فشار عصبی که بهم وارد شده بود. زبونم چسبیده بود به سقم. یه سیگار در آوردم روشن کنم از دستم افتاد. لرزش دستم خیلی زیاد بود. ص سیگار رو از زمین برداشت و برام روشنش کرد داد دستم.گرفتم ازش. چند تا کام عمیق و پشت سر هم از سیگار گرفتم. یه قطره اشک از گوشه چشمم غلطید رو ی گونم.از چشم ص دور نموند. با یه بوسه اشکم رو از صورتم پاک کرد.واقعا راست میگن فاصله عشق تا نفرت یک قدمه.کسی که تا 1 ساعته پیش عاشقانه دوستش داشتم برام بیگانه بود. دیگه نمیتونستم دوستش داشته باشم.
ک : خوب. میخواستی حرف بزنی. بگو میشنوم. میخوام برم.
ص : نه. تو منو تو این وضعیت نباید تنها بذاری.
ک : کدوم وضعیت.؟ تو که وضعیتت بد نیست. یه دوست خوب پیدا کردی اسمش آقا مرتضی شاخ شمشماده.
ص : تو رو خدا اینجوری حرف نزن. اول حرفم رو گوش کن.
ک : بگو. میشنوم.
ص : ببین کامران به همه مقدسات قسم میخورم که امشب برای اولین بار بود که با مرتضی رفتم بیرون. اون هم مقصرش فرزانه بود. اون تشویقم کرد که با مرتضی دوست بشم.
ک : فرزانه مرتضی رو از کجا میشناخت. ؟
ص : چند باری اومد دم مغازه. یه بار هم همین پسر رو اونجا دید. پسره با فرزانه دوست شد. یه مدت که از دوستیشون گذشت مرتضی به فرزانه گفته بود که با من صحبت کنه و پیشنهاد دوستی مرتضی رو به من بده. یه چند باری با هم راجع بهش صحبت کردیم. حتی به فرزانه گفته بود که اگر ص بخواد من باهاش ازدواج میکنم. امشب هم مثلا اومده بود ببینه حاظرم باهاش ازدواج کنم یا نه. به خدا من اصلا روحم هم خبر نداشت. فرزانه گفت بیا بریم بیرون بگردیم. بعدش دیدم از قبل با هم هماهنگ کرده بودن.رفتیم یه جا یه شام خوردیم و بعدش اومدیم که من رو برسونن تا دم در خونه نرگس.
ک : فرض بگیریم که همه چیزایی که گفتی راست بود. تو مگه من رو دوست نداشتی ؟
ص : آره. خیلی هم دوستت داشتم و دارم.
ک : پس چرا همچین قضیه مهمی رو به من نگفتی.
ص : ترسیدم بیای دم در مغازه و آبروریزی کنی.
ک : از ابرو ریزی امشب که بدتر نبود.
ص : راستش اصلا فکر نمیکردم که سر و کله ات اینجاها پیدا بشه.
ک : همیشه بهت گفتم که اتفاق یکدفعه میافته. نگفتم ؟
ص : آره بابایی گفته بودی.
ک : یه بار دیگه بگی بابایی میزنم زیر گوشت پرده گوشت پاره بشه. فهمیدی ؟
ص : آره. فهمیدم.سرش پایین بود.با یه حالت مستاصل جواب میداد.
ک : خوب دیگه وقتت تموم شد. ممنونم که این همه وقت باهام بازی کردی و آخرش هم این جوری تموم شد.
از جام بلند شدم و راه افتادم.
ص : کامران تورو خدا وایسا. هنوز حرفم تموم نشده.
ک : 10 دقیقه ای که فرصت خواستی تموم شد. شرمنده.
ص : به قول خودت. این همه وقت برام گذاشتی. حالا یه کم هم بیشتر. این رو از من دریغ نکن. خواهش میکنم ازت.صدای هق هقش بلند شد دوباره. یه چیزی قلبم رو داشت پاره پاره میکرد و اون هم این بود که یه آدم هر چند هم پست داشت التماسم میکرد.هیچ وقت تو زندگیم اجازه ندادم کسی التماسم کنه.
ک : خوب بگو. فقط سریع بگو. میخوام برم.
ص : باشه. پس بیا بشین.
ک : همینجوری راحتم. حرفت رو بزن.
ص : ببین کامران. من و تو دوستهای خوبی برای هم بودیم و امیدوارم که تو به من فرصت بدی این اشتباهم رو جبران کنم. یک بار بهم فرصت بده. قول میدم با تمام وجودم جبران کنم برات. اصلا من رو به کنیزی قبول کن. درسته این چند وقته با هم دوست بودیم و به قول تو به هم عشق میورزیدیم. تو هیچ چیزی برای من کم نذاشتی. به جرات میگم هیچ چیز. اما یه چیزی که هر دختری از عزیزش توقع داره بشنوه رو هیچ وقت به زبون نیاوردی. یا اگر هم صحبتش شد به راحتی از کنارش رد شدی. من اگر امشب اینجا بودم در کنار مرتضی صرفا به خاطر همین قضیه بود. چون فکر نمیکردم که تو هیچ وقت به من پیشنهاد ازدواج بدی. همیشه از این که تو بخوای با من دوست باشی و من به تو عشق بورزم و در آخرش تو بری با مثلا مریم ازدواج کنی میترسیدم. کامران من دیگه سنی ازم گذشته. درسته تو تا امروز ستون زندگیم بودی ولی اگر بخوای یه روزی بری با کس دیگه ای ازدواج کنی این وسط کی بازنده میشه. ؟ درسته اون بازنده منم. نه تو. درسته من به تو بد کردم. خیانت کردم با وجود اینکه میدونستم تو خیلی به این مسئله حساسی و من رو زیر ذره بین داری. ولی بدون اگر میدونستم که 1 % تو اقدام میکنی به این که بخوای با من ازدواج کنی مطمئن باش هیچ وقت فکر هیچ پسر دیگه ای رو هم به مغزم خطور نمیدادم.
ک : شاید حرفات درست باشه و منطقی ولی نباید این کار رو با من میکردی. میتونستی بیای به من بگی که مثلا یه خواستگار برام پیدا شده. اونوقت نظر من رو میپرسیدی. اگر من بهت جواب درست میدادم که هیچ. اگر هم نه که تو میتونستی هر کاری دوست داری انجام بدی. تازه اگر دیدی اومدم جلو و درگیر شدم صرفا به خاطر لبی بود که به مرتضی دادی. این برای من خیلی سنگین تموم شد. برای همین دلیلت رو قبول نمیکنم که میگی مرتضی اومده بود ببینه که تو باهاش ازدواج میکنی یا نه. دفعه اولتون هم نبود که با هم میومدین بیرون چون از برخوردتون موقع خداحافظی میشد فهمید که اون احترم اولیه بینتون بر قرار نیست. اونوقت من احمق میومدم تو پاساژ سینه ام رو میدادم جلو راه میرفتم. معلوم نیست تا حالا چند نفر پشت سر من حرف زدن که فلانی رو میبینی اینجوری راه میره. دوست دخترش با فلانی رفیقه. میدونی این چه ضربه بدی به اعتبار من. به غرور من و به حیثیتم میزنه. ؟ میدونی یا نه ؟
ص : آره. امشب فهمیدم که چقدر این مسئله برات اهمیت داره.فهمیدم که وقتی میگن یارو ناموس پرسته و بخاطر ناموسش دست به قتل میزنه یعنی چی؟؟؟
ک : خوبه پس یه تجربه کسب کردی تا بعد از من با هرکس که دوست شدی بدونی به غرورش. به هیثیتش و به آبروش با این کارت لطمه نزنی. خوب دیگه من میخوام برم. فقط میخوام بدونم چند بار از این کارا کردی که من روحم هم خبر نداشت؟؟؟ چند شب من احمق تو رختخواب به یاد تو میخوابیدم ولی تو با فراق خاطر داشتی به ریش من میخندیدی و عشقت را با کسی به غیر از من تقسیم میکردی ؟ جون هرکس که دوست داری این یدونه روبهم راست بگو.دیگه چیزی ازت نمیخوام.بخدای احد و واحد راست میگمممممممم.ص سرش پایین بود و داشت با ناخنهاش ور میرفت.
ک : خوب مثل اینکه این رو هم نمیخوای بگی. پس من برم.برگشتم و راه افتادم که برم.
ص : کامران صبر کن. میخوام جوابت رو بدم.
همونجا وایسادم. پشتم بهش بود. نمیخواستم نگاهش کنم و افسون نگاهش دوباره من رو بگیره. با حرفاش یکم رامم کرده بود ولی نمیخواستم که برگردم.
ک : بگو ؟
ص : این دفعه چهارم بود.
ک : ممنونم که گفتی. اگر تو این مدت ازم بدی دیدی منو ببخش. حلالم کن. خداحافظ
ص : وایسا کامران. یه سوال من ازت دارم تو جواب بده.
ک : بگو.
ص : تو اگر یه روزی میخواستی با کسی ازدواج کنی. من هم جزو گزینه هات بودم یا نه ؟
ک : تو تنها گزینه بودی. گذاشته بودم تو سفر شمال باهات حرف بزنم.
راه افتادم و رفتم. صدای دویدن ص میومد که دنبالم میدوید. رسید بهم. جلوم وایساد. با دستاش نگهم داشت و تو چشام نگاه کرد. میخواست ببینه چشام دروغ میگن یا راست.
شرم و پشیمانی رو میشد توی چشاش دید.
ص : کامران به من فرصت بده جبران کنم. قول میدم جبران کنم همه چیز رو. قول میدم.
ک : خیلی دیر شده. خیلی دیر.
ص : به خدا هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده بین من و مرتضی. به جون بابا و مامانم راست میگم.
ک : فرقی نمیکنه.
ص : کامران یه فرصت. جون هر کس که دوست داری. دوست دارم دوباره بابایی خودم باشی.
ک : نمیدونم. شاید فکر کردم و نظرم برگشت ولی الان مغزم کار نمیکنه.
ص : میخوای باهات بیام خونه ات ؟
یه نگاه بهش کردم که خودش فهمید حرف نادرستی زده. سریع حرفش رو تصحیح کرد.
ص : منظورم این بود که میخوای تا خونه باهات بیام و برسونمت. ؟
ک : برو به زندگیت برس.
ص : تو رو خدا اینجوری باهام حرف نزن. به خدا یه بلایی سر خودم میارما.
ک : فرقی نمیکنه. هر کاری دوست داری انجام بده.
به سرعت حرکت کردم که از این مخمصه فرار کنم. دوباره دوید دنبالم و منو گرفت. خیلی سریع تا من از خودم عکس العمل نشون بدم لباش رو گذاشت رو لبام.راست میگن اگر از یه خر لب بگیری. بهتر از اینه که با یه لب خر بشی و این در مورد من بی اراده صدق میکنه.بعد از اون لب ص دستاش رو گذاشت دو طرف صورتم و تو چشام زل زد.
ص : کامران. منو ببخش. خواهش میکنم. قول میدم جبران کنم.
ک : اگر این هفته بهت گفتم که بریم شمال بدون بخشیدمت. اگر هم که نگفتم بدون نبخشیدم. فعلا خدانگهدار. تو هم دیگه دیر وقته برو خونه. خوب نیست یه دختر این وقت شب تنها تو خیابون باشه.
ص : من که تنها نیستم. با عشقم هستم.
ک : نیم ساعت پیشت یادت بیاد دیگه این حرف رو نمیزنی.بدخورد تو حالش
ص : یعنی تو نمیخوای من رو برسونی تا دم در خونه ؟
ک : مگه نمیری خونه نرگس ؟
ص : نه دیگه. میخوام برم خونه خودمون.
ک : باشه بیا برسونمت. راه بیافت.
ص : مرسی بابایی.
ک : تا زمانی که نبخشیدمت این واژه رو به کار نبر.
ص : چشم بابایی.
از لج بازیش خنده ام گرفت.
ص : هورا هورا. بابایی بد اخلاق خندید.
ک : مگه نگفتم این واژه رو به کار نبر.
ص : ببخشید.
از تو خیابون یه تاکسی گرفتیم رانندش یه پیر مرد بود. تو دلم به تمام سر دمداران مملکت فحش دادم. از خودم بدم اومده بود.مگه میشه یکی مثل من که جوون بودم و توانا تقریبا از نظر مالی تو مذیقه نباشم و پول رو بدون دلیل مثل ریگ برای امثال ص خرج کنم. یکی هم مثل این بنده خدا این وقت شب به خاطر یه لقمه نون باید زحمت بکشه و خون دل بخوره.میگن دنیا وارونست همینه دیگه.سوار شدیم آدرس خونه ص رو دادم و گفتم بعدش هم میرم خ باستان.پیرمرد از تو آیینه یه نگاهی بهم کرد و گفت : چقدر میدی ؟
ک : چقدر میشه پدر ؟
پ : 6 تومن.
ک : خوبه. بریم.
راننده دنده یک رو چاقید و راه افتاد. توی راه ص نگاهش تو صورت من بود, داشت من رو نگاه میکرد.
ک : حاجی میتونم سیگار بکشم ؟
پ : بکش ایراد نداره.
ک : شما هم میکشی برات روشن کنم ؟
پ : نه پسرم اهلش نیستم.
از تو جیب کاپشنم بسته سیگارم رو در آوردم و یه نخ روشن کردم.شیشه رو دادم پایین تا دود سیگار بره بیرون. یه کام عمیق از سیگار زدم و فرو خوردمش.تو فکر بودم که دست ص رو روی دستم حس کردم. یه حسی بهم دست داد نمیخواستم فکر کنه که خیلی زود خرم کرده با وجود اینکه دقیقا همینجور بود. واقعا زود خرم کرده بود.دستم رو از دستش کشیدم بیرون.
ص : کامران ؟
ک : بله ؟ص : چرا اینجوری میکنی با من ؟
ک : دلیلش رو خودت میدونی, من دیگه چی بگم بهت.
ص : هنوز من رو نبخشیدی ؟
ک : تو اگر جای من بودی به این سادگی و به این سرعت میبخشیدی ؟
ص : فکر نکنم.
ک : پس توقع بیخودی نداشته باش.
ص : چشم.دوباره اشک از گوشه چشماش سرازیر شد.اشک تمساح که میگن همینه.
ک : میدونی که بدم میاد کسی کنارم باشه و گریه کنه مگه نه ؟
ص : آره میدونم.
ک : پس پاک کن اون اشکهای مسخره رو.
ص : چشم.
دیگه رسیده بودیم دم در خونه اشون. از ماشین پیاده شد.
من هم پیاده شدم که بشینم پهلوی راننده.
ص : کامی ؟
ک : بله ؟
ص : تو رو خدا سعی کن امشب رو فراموش کنی.
ک : سعی خودم رو میکنم.
ص : مواظب خودت هم باش.
ک : این رو هم سعی خودم رو میکنم.
ص : خداحافظ.
ک : خدا حافظ.
نشستم تو ماشین و راننده حرکت کرد. یه سیگار دیگه روشن کردم و تو حال خودم بودم. راننده هم بنده خدا فهمیده بود که من بدجوری پنچرم کاری به کارم نداشت. فقط وقتی سر خیابون رسیدیم ازم پرید کدوم ور بره که من راهنماییش کردم.رسیدیم سر کوچه و نگه داشت.
ک : حاجی امشب چقدر کار کنی دخلت جور میشه و میری پهلوی زن و بچه ات ؟
پ : 10 تومن بشه میرم خونه, چطور ؟
ک : هیچ چی. پس برو خونه و پیش زن و بچه هات باش و بهشون برس.
در آوردم از جیبم 10 تومن دادم بهش و روم رو کردم سمت خونه و راه افتادم.بنده خدا ماتش برده بود, نفهمید چی شد. فقط فکر کنم دلش به حالم بدجوری سوخت. فکر کرد من کسخلی چیزی هستم.کلید انداختم تو در و داخل شدم. رفتم تو اتاقم دیدم مریم یه دست لباس سکسی و زیبا تنشه و یه آرایش خیلی باحال هم کرده و رو تخت خوابش برده.بنده خدا حتما خیلی منتظرم بوده, دلم به حالش سوخت.پتو رو آروم کشیدم روش و خودم هم رفتم تو هال رو کاناپه دراز کشیدم.یه نخ سیگار روشن کردم و به جریان امشب فکر کردم.دلم میخواست که ببخشمش, ولی عقلم میگفت که کار درستی نیست تو جدال بودم با خودم. تو فکر غرق بودم.
م : کامران با تواما.
ک : هان چیزی شده؟؟؟
م : نه بابا کی اومدی؟؟؟
ک : نمیدونم فکر کنم یه ربعی باشه.
م : چرا نیومدی پیش من بخوابی؟؟؟؟
ک : گفتم تو رو دیگه از خواب بیدار نکنم.
م : کجا بودی تا این وقت شب؟؟؟
ک : جایی بودم.
م : افسانه زنگ زده بود. گفت هر ساعتی که اومدی بهش زنگ بزنی, کار واجب پیش اومده.
ک : باشه بهش زنگ میزنم توهم برو بخواب.
م : تو نمیای پیشم عزیز؟؟؟
ک : برو من هم میام.
مریم رفت. من هم گوشیو برداشتم و شماره افسانه رو گرفتم.
با اولین زنگ برداشت گوشیو.
ا : کامران حالت خوبهههههه؟؟؟
ک : آره چطور مگه؟؟؟
ا : هیچ چی نگران شده بودم برات ؟
ک : چرا؟؟؟
ا : آخه فرزانه زنگ زده بود و یه چیزایی میگفت. نگران شدم.
ک : چی میگفت مگه؟؟؟
ا : این که امشب سوتی دادن و تو فهمیدی. مچشون رو گرفتی و از این حرفها. میگفت که تو خیلی عصبانی بودی.داشت دنبال ص میگشت, میگفت خونه نرگس هم نرفته و نگرانه که تو بلایی سر ص آورده باشی.تو که موبایلتو جواب نمیدادی.ص هم که خاموش بود.منم نگران شدم کامران بلایی که سر ص نیاوردی؟؟؟
ک : نه بابا نترس. به اون پتیاره هم بگو یه بار دیگه دوروبر ص ببینمش جرش میدم.
ا : کامی ؟
ک : بله ؟
ا : یه بار بهت هشدار داده بودم. ولی گوش ندادی.
ک : الان موقع نصیحت نیست, اوکی ؟
ا : باشه, هر جور راحتی. فردا که میتونم ببینمت ؟
ک : اگر حالم خوب باشه آره, میبینیم هم رو.
ا : پس صبح بهت زنگ میزنم.
ک : باشه الان کاری نداری ؟
ا : نه, بهش فکر نکن. عشق و عاشقی از این چیزا زیاد داره.
ک : میدونم, میدونم. فعلا خداحافظ.
ا : خدا نگهدار.گوشیو گذاشتم سر جاش و دوباره یه سیگار روشن کردم.اینقدر عصبانی بودم که اصلا هیچ چیزی جلودارم نبود سیگار میکشیدم که مثلا آرومم کنه.مدام صحنه هایی رو که دیده بودم مثل فیلم سینمایی جلو چشمم رژه میرفتن بدجوری داغون بودم.الان که دارم مینویسم یاد فیلم مسیر سبز میافتم که تکیه کلام جان کافی بعد از گذشتن از سختیها این بود : خیلی خسته ام رییس. خیلی.سیگارم رو تو جاسیگاری خاموش کردم. یاد حرف یکی از بچه ها افتادم که میگفت : بهترین رفیق آدم سیگارشه با این که میدونه آخرش زیر پات له میشه ولی تا آخر عمرش به پات میسوزه.یه زهرخند زدم و از جام بلند شدم. چراغهای هال رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق خواب.مریم انتظارم رو میکشید آغوشش رو باز کرد و منو به آغوشش فرا خواند.چقدر احتیاج داشتم به آغوش گرمی که من رو در بر بگیره و آرومم کنه. چقدر احتیاج داشتم به جایی که بتونم تمام بدبختیام رو تبدیل کنم به اشک و در اونجا خودم رو خالی کنم.با تمام وجودم با تمام خستگیم به آغوش مریم عزیزم پناه بردم و خودم رو سپردم به دستان لطیف و پر از عشقش. که واقعا میتونم بگم عشقش یه عشق ناب بود و گوارای وجود قلبی پاره پاره مثل قلب من.به نظر شخصیه من آدمها برای این از سکس خوششون میاد که بعد از اتمامش مغزشون یه ریست کامل میشه و به یه خلصه میره و پر میشه از لذت, دردها رو فراموش میکنن و از دنیا برای حتی لحظه ای دل میکنن, خلع فکری یکی از دستاوردهای سکسه که ما انسانها رو از بعضی از غمها نجات میده.آغوش گرم و نوازشهای دل انگیز مریم من رو به وجد آورده بود ولی در عین حال باز هم به یاد ص بودم و کاری که با من کرده بود.با خودم کلنجار رفتم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که دم رو غنیمت بشمارم تا بعد ببینم چه کاری میشه کرد. برای همین خودم و مریم رو تو سکس و شهوت غرق کردم. سکسی که آخرش یه خلع مغزی بود و میتونم بگم کاملا من رو به ارامش رسوند, میدونم که مریم هم لذت وافری از اون سکس برد و با وجود اینکه بعضی وقتها در حال سکس خشمگین میشدم و سکس خشنی براش به اجرا گذاشته بودم لذت کامل رو برد, بعد از سکس در اغوش مریم به خواب رفتم و چه خواب دلپذیراما کوتاهی.نیمه شب بود که بر اثر دیدن یک کابوس از خواب پریدم و سراسیمه نشستم توی جام, عرق سردی به پیشونیم نشسته بود. تمام بدنم خیس عرق بود خواب وحشتناکی بود, خیلی هم وحشتناک.از تخت اومدم پایین.یه نگاه به مریم کردم.باز هم با همون چهره معصوم خوابیده بود, تو دلم گفتم خوش به حالت که میتونی به این راحتی بخوابی.رفتم تو آشپزخونه ساعت تقریبا 3 صبح بود. یه چایی برای خودم درست کردم و ضبط رو روشن کردم.شاید صدای فریدون میتونست آرومم کنه.نشستم روی صندلی جلوی شومینه و چایی داخل لیوان رو مزه مزه کردم. دوباره فکر و خیال اومد به سراغم.چرا باید همچین اتفاقی برای من بیافته ؟؟؟ سوال مسخره ای بود چون خودم احمقم به همین سادگی.خواب بدی بود مظمونش اینبود که ص خودکشی کرده.بی اختیار دستم رفت سمت گوشیه تلفن.شماره ص رو گرفتم.جای تعجب بود برام, با دومین زنگ برداشت؟؟
ص : بله بفرمایید؟
ک : منتظر کسی بودی؟
ص : آره منتظر تو بودم.خیلی باخودم کلنجار رفتم که بهت زنگ بزنم اما نمیدونستم که عکس العملت چیه برای همین منصرف شدم.
ک : یعنی تو منتظر من بودی. من باور کنم این موضوع رو؟
ص : آره به خدا. به جون عزیز ترین کسایی که تو زندگیمن راست میگم.
ک : خیره ایشالا.
ص : تو چرا زنگ زدی ؟
ک : نمیدونم, از خواب پریدم. اصلا نفهمیدم چرا شماره ات رو گرفتم.
ص : پس معلومه خیلی مهمم برات.
ک : اگر مهم نبودی امشب خیلی بی تفاوت از کنار این مسئله میگذشتم و اصلا به روی خودم نمیاوردم و جلو نمیامدم.
ص : به خدا وقتی دیدمت منتظر بودم یه کاری دست خودت بدی. از قیافه ات معلوم بود که خیلی عصبانی هستی, من که منتظر هر گونه اقدامی از طرفت بودم.
ک : خدا رو شکر میکنم که اتفاقه غیر قابل برگشتی نیافتاد.
ص : آره, باید یه صدقه بدم.
ک : اوکی, با من کاری نداری ؟
ص : کامران ؟
ک : بله؟
ص : به خدا دوست دارم. میپرستمت.
ک : فکر نمیکنی یه کم دیر شده ؟
ص : اگر تو بخوای نه, هنوز دیر نشده.
ک : این هم مستلزم فکر کردنه.
ص : فکرات رو بکن, قول میدم پشیمون نشی.
ک : از چی ؟ از این که فکرم رو میکنم ؟
ص : به خدا مسخره ای, تو عصبانیت هم فکرت جاهای بد میگرده.
ک : میدونی که نسبت به واژه کردن واکنش نشون میدم.
ص : آره میدونم.
ک : خوب دیگه کاری نداری ؟
ص : نه, ولی تو رو خدا من و ببخش.
ک : سعیم رو میکنم, بهت خبر میدم.
ص : میتونم بهت زنگ بزنم ؟
ک : دوست داری بزن, ولی این به منزله این نیست که بخشیدمت. بهت که گفتم جوابت رو چه شکلی میدم بهت.
ص : آره,خیلی دلم میخواد با هم بریم شمال.
ک : هر چی خدا بخواد.
ص : و البته بنده خدا که تو باشی.
ک : بسه دیگه نمیخواد مخ من رو بزنی. برو بگیر بخواب.
ص : چشم, شب به خیر.
ک : بگی صبح به خیر بهتره, خدا حافظ.
ص : خدا حافظ.
گوشیو گذاشتم سر جاش,لیوان چایی رو سر کشیدم و بعد از خالی شدنش گذاشتمش رو میز.دستام رو قلاب کردم پشت گردنم و تکیه دادم به پشتی صندلی.بازم فکر و خیال, باز هم استرس و تنش.نمیدونستم چه راهی درسته و چه راهی غلط, وقتی یاد چهره زیبا و دلفریب ص میافتادم با خودم میگفتم که میبخشمش ولی وقتی یاد اون اتفاق کذایی میافتادم میگفتم : ولش کن, بذار گورشو گم کنه بره دنبال هرزه گریش.هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. آخرش هم به این نتیجه رسیدم با چند نفری مشورت کنم, که البته یکیشون افسانه بود. دوست نداشتم مریم از این ماجرا با خبر بشه, که البته تا حدودی هم موفق بودم.برگشتم تو اتاق خواب, دوباره به چهره معصوم مریم نگاه کردم.پوست سفید و لطیفش, دماغ زیبا و خوش فرمش, موهای مشکی و لختش, اندام خوش تراش و بی نقصش.همه و همه آدم رو تشویق میکرد که این مخلوق خدا رو به آغوش بکشی و غرق در لذت بشی.خودم هم نمیدونم با اون اعصاب خورد چه شکلی تشویق میشدم به این کار, کدوم دست نامرئی من رو سوق میداد به طرف مریم و اندام هوسناکش, ولی دست آخر اون دست و غریضه شهوت دست به دست هم دادن و من رو تشویق کردند به هم آغوشی با مریم.کنار مریم دراز کشیدم و خیلی آروم شروع کردم به نوازش اندامش.از گوشش تا زیر گردنش, از روی لبهای داغش تا بالای سینه های سفت و گردش, یواش یواش مریم هم از خواب بیدار شد و از اینکه این وقت شب دارم باهاش ور میرم هم متعجب شده بود و هم خوشحال.
م : به به ببین کی اومده این طرفا. آقا کامرانی که تا دیروز حتی نمیخواست دست بزنه به دختر داییش.
ک : اگر ناراحت شدی برم ؟
م : اتفاقا باش که باهات کار دارم عزیز دلم.
ک : چیکارم داری ؟
م : خودت میفهمی.
مریم غلطی زد و اومد روم, من هم به پشت روی تخت دراز کشیده بودم. خدای من این دختر آتشفشانی از شهوت بود, داغی تنش بدنم رو میسوزوند, گرمای دل انگیزی که هر پسری آرزو داره پارتنر سکسیش به این صورت داغ و پر انرژی باشه.دوباره خلع ذهنی, دوباره کرختی بعد از سکس, دوباره لذت وافر.همه و همه دست به دست هم دادن تا من بتونم بعد از مریم در آغوش خواب قرار بگیرم, خوابی دل انگیز که الان هم در حسرت یه همچون خوابی هستم که دوباره برام تکرار بشه تا دیگه کابوس نبینم

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر