ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق23

از خواب مرگ بیدار شدم.چشماموکه بازکردم چهره زیبا و دوست داشتنی مریمو دوباره دیدم.ساعت رو نگاه کردم 9.15 بود.اتفاقات شب قبل دوباره بیادم اومد.کاش همش فقط یه کابوس بود.کاش خواب بود که با بیدار شدنم همه چیز بحال عادی برمیگشت.از رختخواب بلند شدم و رفتم سمت حمام.یه دوش گرفتم تا سرحال بیام.اومدم بیرون دیدم مریم هم بیدار شده.
ک : سلام قند عسلم.چطوری؟؟؟
م : سلام عزیز.خوبم.مرسی.صبحت به خیر.
ک : صبح توام به خیر.خوب خوابیدی؟؟؟
م : نه. یه بچه تخس دیشب تا صبح با من ور رفت نذاشت بخوابم که.
ک : خوب برو بگیر بخواب خانومی.
م : نه دیگه باید برم کلاس دارم.فقط میخوام یکم باهات حرف بزنم البته اگر قول بدی عصبانی نشی.
ک : بگو عزیز.نترس عصبانی نمیشم.
م : کامران دیشب چه خبر بود؟؟؟ اتفاقی افتاده بود؟؟؟
ک : نه عزیز.چیز خاصی نبود
م : مطمئنی؟؟؟
ک : آره چطورمگه؟؟؟
م : هیچ چی ولش کن
ک : هرجور راحتی
رفتم تو آشپزخونه و مشغول تدارک یه صبحانه مقوی شدم. نگاه مریم روم سنگینی میکرد. اما دلم نمیخواست چیزی بهش بگم چون تصمیم گرفته بودم به ص یه فرصت دیگه بدم.صبحانه تشکیل شده بود از تخم مرغ و خرما. مریم هم از حمام اومد بیرون و اومد تو آشپزخونه. در سکوت کامل صبحانه رو خوردیم و مریم هم بلند شد و آماده شد که بره.
م : کامی؟؟؟
ک : جانم؟؟؟
م : با من کاری نداری؟؟؟ من میخوام برم
ک : نه عزیز.ببخشید که بدگذشت
م : اتفاقا تو ببخش که اذیتت کردم ولی بمن که خیلی هم خوش گذشت
ک : خوب پس خدا رو شکر ما یکی رو کردیم و ازما خوشش اومد و تشکر کرد
م : خاک برسرت که فقط فکر این کارایی
ک : بخشی از زندگیه عزیز ولی شوخی کردم
م : میدونم مواظب خودت باش و چشمات رو تیز کن ببین دورو برت چی میگذره.
ک : چشم مادربزرگ مهربون.
م : از من گفتن بود ولی تو جدی نگیر.
ک : چشممممممم
م : بازم بابت همه چیز ممنونم ایشالا که جبران کنم برات.
ک : قابل نداشت 2 شب دیگه هم بیای خونه ام بمونی کامل جبران میکنی
م : تو جون بخواه کیه که بده؟؟؟
ک : اونی که میخواد بده دیگه تعارف نمیکنه که؟؟
م : بیشعوری دیگه.نگاه نمیکنی بطرف مقابلت ببینی دختر یا پسر.هرچی از دهنت درمیاد میگی.
ک : نیست توهم بدت میاد؟؟ دیگه نتونست جلوی خودش رونگه داره.اومد سمتم.فکر کردم میخواد شوخی افغانی کنه ولی برخلاف انتظارم اومد توآغوشم و سرشو گذاشت رو سینه هام.
م : همین پررو بودنته که آدم رو جذب میکنه. باز هم ازت ممنونم میام پیشت دوباره.
ک : قدمت رو چشم. هر وقت بیای خوشحال میشم.
م : مرسی کامی جان.
یه لب طولانی و داغ همراه با احساس آخرین چیزی بود که بینمون ردو بدل شد.چون بعد ازاون لب مریم با دیدگانی که از اشک پر شده بود از خونه با عجله زد بیرون.هیچ وقت نفهمیدم اشکی که ریخت بابت چه چیزی بود.دل و دماغ کار کردن نداشتم. تصمیم گرفتم بمونم تو خونه.یکم چرخیدم دور خودم و کارا رو انجام دادم. بعدش هم یه کم خودم رو با ماهواره مشغول کردم. چشمام تصویر میدید ولی مغزم جای دیگه ای بود. یاد اتفاق دیشب افتاده بودم. موبایلم زنگ خورد شماره ص بود اولش نمیخواستم جواب بدم ولی بعدش منصرف شدم.
ک : بفرمایید ؟
ص : سلام.
ک : سلام.
ص : کجایی کامران ؟
ک : خونه, چطور مگه ؟
ص : هیچ چی. مغازه نمیری ؟
ک : فکر نکنم. حوصله ندارم.
ص : میتونم بیام پیشت ؟
ک : که چی بشه ؟
ص : میخوام باهات صحبت کنم.
ک : فکر نکنم وقت خوبی باشه برای این کار.
ص : کامران به خدا دارم دیووونه میشم از دیشب نخوابیدم. تو رو خدا اجازه بده بیام میخوام باهات حرف بزنم.
ک : دوست داری بیا ولی توقع نداشته باش کامران همیشگی باشم برات.
ص : نه قول میدم بهت هیچ توقعی نداشته باشم ازت.
ک : باشه بیا.
ص : مرسی کامران.
ک : کی میرسی ؟
ص : در رو باز کنی میام تو.
ک : مگه اینجایی ؟
ص : آره,پشت درم.
ک : کلید که داری خودت بیا تو.
ص : اجازه هست. ؟
ک : تا وقتی که کلید رو ازت نگرفتم اجازه داری بیای تو این خونه.
ص : مرسی.
گوشیو قطع کرد.گوشی رو پرت کردم رو کاناپه و سعی کردم یکم خودم رو ریلکس کنم, نمیخواستم دوباره پرخاش کنم بهش.آخه دوستش داشتم اونقدر دوستش داشتم که میخواستم فراموش کنم این کارش رو پس باید سعی خودم رو میکردم.در آپارتمان باز شد و ص تو آستانه در نمایان شد. چقدر چهره اش مغشوش بود چقدر داغون بود یا من اینجوری فکر میکردم.اون دختری که هیچ وقت بدون آرایش ندیده بودمش حالا بدون هیچ گونه آرایش و با یه لباس خیلی معمولی اومده بود پیش من. دلم براش سوخت.در رو که بست کیفش رو ول کرد تو راهرو با سرعت اومد طرفم. با تمام احساسش خودش رو تو بغلم جا داد و با تمام وجودش گریه میکرد. از اینکه خودش رو در مقابل من بشکنه واهمه ای نداشت با اینکه میدونست کسی نباید جلوی من گریه کنه. مثل یه کودک شیر خوار زار میزد و گریه میکرد. دیگه نفساش به هق هق تبدیل شده بود.حال خودم هم بهتر از اون نبود ولی من مغرور اغلب مواقع تو زندگیم حتی از خودم هم خجالت میکشیدم که تو خلوت خودم گریه کنم چه برسه به الان که ص روبروی من بود.خودم رو نگه داشتم و بغض خودم رو با همه سختیهاش فرو خوردم. چند دقیقه ای گریه کرد و من هیچ گونه اعتراضی نکردم. چون فکر میکردم این اشکها باعث میشه که بار گناهش سبک بشه. بعد از تقریبا یک ربع ص رو از خودم جدا کردم. تیشرتم خیس شده بود از اشک چشماش.ص زل زد تو چشام و با حسرت نگاهم میکرد.
ص : کامران توروخدا من رو ببخش. از دیشب با خودم کلنجار رفتم. هر جوری که فکر کردم دیدم که به تو ظلم کردم و مقصر خود منم. قول میدم اگر من رو ببخشی تمام عشقم رو به پات بریزم. قول میدم. قول میدم به خدا اگر از این به بعد خطایی از من سر بزنه هر کاری دوست داشتی میتونی انجام بدی و دوباره هق هقش به اسمان برخواست.
ک : میدونی که چی از من میخوای ؟
ص : آره. بخشش.
ک : میدونی که خیلی سخته. ؟
ص : میدونم. اما اگر تو بخوای همچین هم سخت نیست. قول مبدم با کارهایی که برات انجام میدم هر چه سریعتر فراموشش کنی این قضیه رو.
ک : از کجا بدونم که دیگه تکرار نمیشه.
ص : هر کاری که بگی انجام میدم. هر ضمانتی که بگی قبول دارم.
ک : یعنی اگر جونت رو هم بخوام میدی ؟
ص : آره. جون من بی ارزش تر از این حرفهاست.
ک : پس نمیتونم ببخشمت. شرمنده ام.
ص : چرا؟؟؟؟ قیافه ناامیدش هنوزهم توخاطرمه
ک : برای اینکه وقتی جون خودت برات ارزشی نداره پس نتیجه میگیریم که من به اندازه جون خودت هم ارزش ندارم.
ص : نه کامران من منظورم این بود که جون من در مقابل تو بی ارزشه.
ک : هیچ وقت این حرف رو دیگه تکرار نکن چون دروغ محضه.
ص : چشم بابایی. چشم.
چقدر دلم تنگ شده بود برای این لحن بچه گونه و این جمله. همینجا بود که دیگه خر شدم و همه ژستی که گرفته بودم رو گذاشتم کنار. یه خنده گوشه لبم نشست که باعث شادی ص شد. برق خوشحالی تو چشای خیسش کاملا مشهود بود. چقدر خوبه که آدم بتونه دیگران رو خوشحال کنه حتی اگر به قیمت گزافی براش تموم بشه.
ص : آخ جون بابایی من رو بخشید. بابایی من رو بخشید.
ک : شلوغ کنی باهات قهر میکنما.
ص : نه تورو خدا. دیگه طاقت ندارم.بصورت دست به سینه نشست و لبهاش روهم روی هم فشار میداد تا صدایی ازش درنیاد.از قیافه اش خنده ام گرفت و دیگه نتونستم جلوی خودم رو نگه دارم و زدم زیر خنده. خنده ای از ته دلم با تمام وجودم. تمام غمها با این خنده از بین رفت و جاش رو به شادی داد. شادی و آرامشی که هر انسانی تو زندگیش به دنبالش میگرده.با این خنده ص هم به وجد اومد و خودش رو به من نزدیک کرد. تو چشام زل زده بود. تو چشاش یه چیزی میدیدم که که نمیتونستم درکش کنم.برق خاصی داشت چشمای سحر انگیزش. حالتی داشت که به انسان آرامش میداد. با گرمای لبهای ص به خودم اومدم. تو بغلم بود و هر دومون داشتیم عاشقانه از هم لب میگرفتیم.به سکس فکر نمیکردم چون این عشق بازی صد برابر سکس لذت داشت برامون.تقریبا یک ساعتی در آغوش هم بودیم ومعاشقه میکردیم. چه لحظات زیبایی بود.
ک : تو از کی جلوی خونه من بودی ؟
ص : از 8 صبح.
ک : چی شد که اومدی اینجا ؟
ص : میخواستم ببینمت. البته از دور حتی جرات این که بهت نزدیک بشم رو نداشتم. وقتی عصبانی میشی خیلی ترسناک میشی. راست میگن ادمایی که آروم هستن خشمشون خیلی بده.
ک : نمیدونم والا. خودم که همچین حسی ندارم.
ص : ولی واقعا همین جوریه که من میگم. خیلی وحشی میشی وقتی عصبانی میشی.
ک : پس سعی کن دیگه من رو عصبانی نکنی.
ص : چشم بابایی.
ک : آفرین دختر خوب.
ص : بابایی مریم دیشب هم اینجا بود ؟
ک : آره, چطور مگه ؟
ص :از قضیه چیزی فهمید ؟
ک : نه, چیزی بهش نگفتم.
ص : مرسی بابایی خوبم که آبروم رو حفظ کردی.دیگه دلم نیومد بهش بگم برای حفظ آبروی خودم چیزی بهش نگفتم
ک :خواهش. خوب حالا ناهار چی درست میکنی من بخورم.
ص : چی دوست داری ؟
ک : هر چی که تو درست کنی.
ص : باشه بزار برم سر یخچال ببینم چی میتونم درست کنم.
ک : همه چیز هست ولی باز هم نگاه کنی بد نیست.
ص از جاش بلند شد که بره تو آشپزخونه که بهش گفتم : نمیخوای لباسات رو عوض کنی ؟
ص : چرا, اما اول بزار ببینم چی میتونم درست کنم برای عشقم بعد برم لباس عوض کنم.
دوید رفت تو اشپزخونه سر یخچال و بعد از چند دقیقه اومد بیرون.
ص : کامی,باقالی پلو با مرغ درست کنم. ؟
ک : آره, خیلی خوبه.
ص : باشه پس تا من لباس عوض میکنم تو پاشو یه تیکه مرغ از یخچال در بیار.
ک : مارو باش, گفتیم آشپزی کن حالا باید پاشیم آشپزی هم بکنیم.
ص : خون خودت رو کثیف نکن تنبل خان. خودم همه کارارو میکنم. شما هم استراحت کن.
ک : آهان این شد حرف حساب.
ص لباساش رو عوض کرد و از اتاق اومد بیرون.
ک : بچه پر روها برای خودتون لباس بیارید اینجا دیگه. هر کی میرسه این شلوارک و تیشرت منو تنش میکنه.
ص : یه یه یه یه یه. خوب تو بخر برامون که ما هم شبیخون نزنیم به لباسات.
ک : خوشگلید یا خوب تار میزنید ؟
ص : هر جفتش.
ک : کار دیگه هم بلدید که از چشم من دور مونده باشه ؟
ص : خیلی کارا که یواش یواش میبینیشون.
ک : فکر نکنم به غیر از این کارا کار دیگه ای بلد باشید. دست و پا چلفتیها. دخترا همشون همین جورن. وقتی میرن خونه شوهر تازه یادشون میافته که باید به غیر از یه کار ی که خودت خوب میدونی کارای دیگه هم بلد باشن. مثلا خونه داری.
ص : اولا این حرفی که زدی چه ربطی به پوشیدن لباسای تو داشت. دوما اون یه کار چیه ؟
ک : اولا من هیچ وقت هیچ چیز رو به چیز دیگه ای ربط نمیدم. دوما اون یه کار هم خوردن و خوابیدن بود.
ص : برو بابا. همه دخترهای الان که تو رژیمن و زیاد غذا نمیخورن که.
ک : اولا تو کدوم رژیمن ؟ جمهوری اسلامی یا طاغوت ؟ دوما غذا رو نگفتم که. چیز دیگه رو میگم.
ص : مثلا چی رو ؟
ک : مثلا این رو.با دست اشاره کردم به جلوم
ص : دیگه باید بزنمت. هی من طفره میرم از این قضیه هی این همه چیز رو ربط میده بهش.
فرار رو بر قرار ترجیح دادم و از دستش در رفتم و دویدم تو اتاق خواب ص هم دنبالم میومد. رفتم بالای تخت و براش گارد گرفتم.
ک : بچه مگه خودت ناموس نداری میخوای دست به من بزنی ؟
ص : نترس ترسو بیا پایین باهات کاری ندارم.
ک : دروغ میگی.
ص : باور کن کاریت ندارم.
ک : نه تو میخوای منو گول بزنی و بعدش بهم تجاوز کنی.
ص : اه اه اه. کی به تو تجاوز میکنه آخه. چه خودش رو هم تحویل میگیره.
ک : به من که نمیتونی تجاوز کنی. به این تجاوز میکنی از خدات هم هست.
ص : میکشمت به خدا.پرید روتخت.همینکه رسید دم دستم دست انداختم پشت رونهای پاش و کمرش بلندش کردم رو هوا.بچه پر رو دست انداخت تو موهام و شروع کرد به کشیدن موهام.
ک : ول کن موهام ریخت همش.
ص : بگو غلط کردم تا ول کنم, والا اینقدر میکشمشون تا کچل بشی.
ک : من به بابام هم نمیگم غلط کردم. تازه برای من که مهم نیست کچل بشم. اگر دوست داری مورد تمسخر دوستات قرار بگیری که به همدیگه بگن شوهر ص کچله بعدش بزنن زیر خنده این کار رو بکن.
ص : راستی راستی من میخوام زن تو بشم ؟
ک : اگر دختر خوبی باشی و دست از پا خطا نکنی شاید.
دستاش شل شدن و به صورت حلقه اومدن دور گردنم.
ص : قول میدم تو زندگیت بهترین باشم. به خدا قول میدم.
ک : باشه پس من هم تو رو به عنوان زن دومم میگیرم.
ص : مسخره. حالا چرا زن دوم.؟
ک : برای اینکه هر وقت زن اولم دلم رو زد بیام تو رو بگیرم اونوقت حالش بیشتره.ص : دیوونه ای تو به خدا.
ک : تازه فهمیدی ؟
ص : نه میدونستم. ولی شکم به یقین تبدیل شد.
ک : خوب خدا رو شکر. حالا بریم سر مبحث شیرین تجاوز. دوست داری بهت تجاوز کنم. ؟
ص : عمرا نتونی. ( با عشوه حرف میزد. خودش دوست داشت که باهام کل کل کنه سر این قضیه )
ک : باشه. خودت خواستی.
ص : نه غلط کردم. ببخشید.
ک : بیخود کردی. دیگه من عزمم رو جزم کردم که این کار رو بکنم.
ص : نمیتونی. آخه چراغ قرمزه.
ک : ای بابا. فرعی هم نداره بندازیم از اونجا بریم.
خنده اش گرفته بود.
ص : عوضش بریم شمال تلافیش رو در میارم.
ک : اونجا شریک داری. نمیتونی.
ص : نترس اون با من. افسانه نهایتش روزی یه باره. بیشتر نمیتونه.
ک : تو ناراحت نمیشی بابت این که افسانه هم هست باهامون ؟
ص : فعلا تا زمانی که مسئله من و تو جدی نشده نه. ولی بعدش باید قطعش کنیم.
ک : اتفاقا پیش خودم تصمیم داشتم بعد از شمال این کار رو انجام بدم.
ص : نه بابا. تو توی این سفر شمال چه کارایی که نمیخواستی انجام بدی.
ک : دیگه دیگه. ما اینیم.
ص : آخ آخ. ولم کن من برم به غذا سر بزنم الان یه چیزیش بشه میگی آشپزی بلد نیستی.
ک : طوریش هم نشه باز هم اشپزی بلد نیستی فرق نمیکنه به حالت.
یه دهن کجی کرد و رفت سمت آشپزخونه. من هم دراز کشیدم رو تخت و چشام رو بستم.بعد از تقریبا نیم ساعت ص صدام کرد و گفت که ناهار حاضره. بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه. بوی باقالی پلو هوش از سر آدم میبرد.ص میز رو خیلی مرتب چیده بود و شمعهای روی میز رو هم روشن کرده بود. الحق و الانصاف دستپختش خوب بود تو بعضی از غذاها.و این قضیه شامل باقالی پلو هم میشد. غذای خیلی خوشمزه ای شده بود شروع کردیم به خوردن. من با وجودیکه صبحانه کاملی خورده بودم و تحرکم هم از صبح زیاد نبود ولی با اشتها غذا خوردم.بعد از نهار با کمک ص ظرفها رو شستیم و آشپزخونه رو مرتب کردیم. تو همین حین هم افسانه زنگ زد بهم که بهش گفتم بعدا خودم بهت زنگ میزنم. کارمون که تموم شد یه چایی و سیگار بعدش هم بر خلاف عادتم یه چرت مرغوب با عشق زدیم که خستگیمون در بره.از خواب که بیدار شدم ص رو هم بیدار کردم و در کنار هم یه چایی خوردیم.
ص : کامی ؟
ک : بله ؟
ص : منو کاملا بخشیدی ؟
ک : بخشیدمت, ولی نه کامل. به زمان احتیاج دارم.
ص : باشه عزیز ولی سعی کن همه چیز رو فراموش کنی.
ک : سعیم بر همینه.
ص : مرسی.
ک : خواهش, فقط حواست باشه دیگه اینجوری نشه. چون دفعه بعد معلوم نیست مثل ایندفعه به خیر بگذره.
ص : نه, قول میدم که دیگه تکرار نشه.
ک : آفرین. من هم میخوام با بابا صحبت کنم و قضیه تو رو بهش بگم.
ص : یعنی میخوای بیای خواستگاریم ؟
ک : یه چیزی تو همین مایه ها.
ص : مرسی. مرسی.پرید تو بغلم و صورتم رو غرق در بوسه کرد.
ک : بسه دیگه مثل این پیرزنها هی ماچ میکنی آدم رو.
ص : خوب دوست دارم. اصلا به تو چه مربوطه ؟ من دارم عشقم رو ماچ میکنم.
ک : هر جور راحتی.
ص : همین جوری راحتم.
یه کم دیگه سر به سر هم گذاشتیم و بعدش ص بلند شد که بره.
ک : چون میخوام یه کم فکر کنم بهت نمیگم که بمونی.ارواح عمه ام
ص : میدونم عزیز.
ص رفت به سمت خونه اشون و من دوباره تنها شدم. یه زنگ زدم به افسانه و قرار شد که شام با هم بریم بیرون. یه رستوران تو شریعتی قرار گذاشتیم و قرار شد راس ساعت 8 اونجا باشیم. نمیخواستم افسانه تنهایی بیاد تو خونه من حوصله حرف و حدیث نداشتم مخصوصا با این اوضاعی که به وجود اومده بود.یه دوش گرفتم و سر و صورتم رو هم صفا دادم. یه دست لباس کلاسیک که متشکل شده بود از یه پیراهن و شلوار زغالی و یه کفش مشکی. تنم کردم و یه کاپشن مشکی هم داشتم که تنم کردم.سر ساعت اونجا بودم ولی بر خلاف همیشه که دخترها عادت دارند دیر برسند, افسانه رسیده بود و منتظر من بود. با همدیگه سلام و علیک کردیم و نشستیم.
آ : کامی خبریه اینجوری تیپ زدی ؟
ک : آره, با یه نفر قرار دارم بعد از اینکه از تو جدا بشم میرم پیشش. ( ضد حال اساسی خورده بود )
ا : خوب اگر میبینی من مزاحمم برم که تو هم زودتر برسی به قرارت.
ک : حالا به اندازه یه شام خوردن میتونم وقتم رو در اختیارت بذارم.
ا : هر هر هر. خندیدم.
ک : گریه ات رو هم میبینم.
ا : حالا خداییش با کی قرار داری ؟
ک : بابا با کسی قرار ندارم. بده بهت احترام گذاشتم لباس مرتب تنم کردم اومدم پیشت ؟
ا : نه, اتفاقا خیلی هم خوبه.
منوی رستوران رو نگاه کردیم و غذا سفارش دادیم. من برای خودم ماهی قزل آلا سفارش دادم و افسانه هم بختیاری.
ا : کامی ؟
ک : بله ؟
ا : راجع به دیشب حرف میزنی ؟
ک : نزنم بهتره چون میخوام فراموشش کنم ولی تا حدودی بهت میگم.شروع کردم به صورت مختصر و مفید قضیه رو بهش گفتم و شرح دادم.
ا : خوب حالا میخوای چیکار کنی ؟ ص رو میبخشی یا نه ؟
ک : امروز صبح ص اومد خونه ام. تا بعد از ظهر هم اونجا بود. من هم بخشیدمش و میخوام با بابا صحبت کنم که باهاش ازدواج کنم.
ا : نه
ک : آره, چه ایرادی داره ؟
ا : شما پسرا حقتونه هر بلایی سرتون بیاد. شما ها آدم بشو نیستید.
ک : ببین افسانه درسته که ص دست از پا خطا کرده ولی من به شخصه نمیتونم ازش دل بکنم. بهش عادت کردم و فکر میکنم که بخشی از وجودمه.
ا : نمیدونم والا چی بگم. ولی فکر نمیکنی این کارت یه ریسکه ؟
ک : ببین افسانه زندگی کردن ما آدمها هم یه نوع ریسکه, با اینکه میدونیم زود یا دیر میمیریم, ولی با این وجود سعی میکنیم پول جمع کنیم, خونه آنچنانی داشته باشیم, ماشین لوکس سوار بشیم و غیره و غیره. مثلا همین الان من ریسک کردم با تو اومدم به این رستوران, شاید ص از این مسئله خبر داشته باشه و برای آبرو و حیثیت من خدشه ای به وجود بیاد. ص که نمیدونه من و تو در چه رابطه ای با هم اینجا قرار گذاشتیم و چه حرفهایی ردو بدل میشه و شده, غیر از اینه ؟
ا : نه حرفات منطقیه.
ک : خوب حالا ص یه اشتباهی کرده و به نظر من تنوع طلبی کرده همون کاری که همه انسانها انجام میدن. نمیشه به خاطر این اشتباه که هممون مرتکب میشیم تردش کنیم و مثل یه جزامی باهاش برخورد کنیم. برای همین من به قول تو این ریسک رو کردم و امیدوارم که جواب این ریسکم رو هم بگیرم.
ا : از کجا معلوم که نخواد دوباره تنوع طلبی کنه ؟
ک : اونش دیگه بستگی به من نوعی داره تا چطوری بتونم نیازهای ص رو برطرف کنم تا هوس تنوع طلبی به سرش نزنه.
ا : ایشالا همین جوری باشه که تو فکر میکنی. پس از الان باید به فکر یه مراسم عروسی باشم و خودم رو اماده کنم.
ک : آره والا.
ا : از همین الان بهت تبریک میگم.
ک : حالا. بذار ببینیم چی میشه بعدش تبریک بگو.
شام اومده بود در سکوت شام رو خوردیم. از رستوران زدیم بیرون.
ا : میگم کامی ؟
ک : جانم ؟
ا : قضیه مریم چی شد؟ چیکارش میکنی ؟
ک : قرار شد با تو بیاد پهلوی دکتره دیگه. زحمتش گردنه تو افتاده.
ا : نزن از این حرفها که بدم میاد. چه زحمتی ؟ من دوست دارم کاری از دستم بر بیاد و برای تو انجام بدم.
ک : سعی کن این حس رو نسبت به همه آدمها داشته باشی.
ا : چشم.
ک : بی بلا.
سوار ماشین افسانه شدیم و راه افتادیم سمت خونه. سر کوچه که رسیدیم با افسانه خداحافظی کردم و رفتم داخل.کفشهام رو هنوز در نیاورده بودم که تلفن زنگ خورد سریع خودم رو رسوندم به تلفن. ص بود.
ک : جانم ؟
ص : بی بلا بابایی. کجا بودی ؟
ک : رفتم بیرون یه دور زدم الان رسیدم که زنگ زدی.
ص : شام خوردی بابایی ؟
ک : اره عزیز. تو خوردی ؟
ص : من هم خوردم. چه خبر ؟
ک : خبری نیست. امن و امانه.
ص : خدا رو شکر.
یکم با هم حرف زدیم و بعدش قطع کردم تلفن رو.داشتم لباسام رو در میاوردم که موبایلم زنگ خورد.
ک : بفرمایید ؟
آ : سلام آقا کامران.
ک : علیک سلام. شما ؟
آ : آزیتا هستم. خواهر افشین.
ک : اوه. ببخشید به جا نیاوردم. خوبی ؟
آ : خواهش میکنم. ای بد نیستم. زنگ زدم که بگم من اولین قدم رو که گفته بودید برداشتم و به خوبی پیش رفت.
ک : آفرین. بهتر از این نمیشه.
آ : دیگه باقیش دست خود شما. ایشالا که درست از آب در بیاد.
ک : ایشالا. فکر نکنم که مشکلی پیش بیاد.
آ : باشه. پس من منتظر خبر شما میمونم. شماره ام هم که افتاد.
ک : باشه عزیز. پس من باید با سامان صحبت کنم و باقیه قضایا.
ا : اوکی. خبرش رو به من هم بدید.
ک : باشه, چشم. فعلا کاری ندارید با من ؟
آ : نه دیگه. خوشحال شدم. خدا نگهدار.
ک : منم همینطور. خدا نگهدار.
گوشیو انداختم رو مبل و بقیه لباسام رو در آوردم. یکم کانالهای ماهواره رو بالا پایین کردم و اخرش هم گذاشتم روی M 6 music و خودم هم رفتم داخل آشپزخونه و یه چایی دو نبش فرد اعلا برای خودم ریختم و اومدم پای تلویزیون.یواش یواش احساس کردم که دیگه باید برم بگیرم بخوابم. فردا خیلی کار داشتم و باید زود از خونه میزدم بیرون.رفتم تو رختخواب و با یه عالمه مشغله فکری آخر سر خواب چشمانم رو فرا گرفت و به خواب رفتم.صبح خروس خون از خونه زدم بیرون. اول از همه باید به شیکمم میرسیدم. سر خر رو کج کردم تو کله پزی سر خیابون. وارد که شدم مجید صاحب کله پزی پشت دیگ وایساده بود و بوی کله پاچه آدم رو مسخ میکرد. یه سلام و احوالپرسی کردم و نشستم پشت یکی از میزها. جاتون خالی یه کله کامل رو خوردم و زدم بیرون. راه افتادم سمت مغازه. طبق معمول یه بسم الله گفتم و به قول قدیمیها در حجره رو باز کردم و مشغول کار شدم. ساعت 8.45 بود تقریبا که ص زنگ زد و ازم پرسید برنامه شمال به راهه یا نه که گفتم آره فردا ظهر میریم. قرار شد که به افسانه هم خبر بده و هماهنگیهاشون رو انجام بدن.نزدیکای 10 بود که به سامان زنگ زدم و نقشه ام رو بهش گفتم اولش قبول نمیکرد اما با هزار مصیبت تو مخ پوکش رخنه کردم و با هم هماهنگ شدیم. قرار رو گذاشتیم برای هفته بعد. خوب دیگه کارها بر وفق مراد بود. از مریم هم یه خبری گرفتم که گفت دانشگاهه و بعدا بهم زنگ میزنه. باقیه روز رو به کارهای بانکی و غیره سر کردم. دو تا چک داشتم که حساب رو پر کردم تا توی سفر خیالم راحت باشه بابتشون. دم دمای عصر هم خدا دوستم داشت یه چند تایی دستگاه فروختم و خرج سفر هم جور شد.با یکی از همسایه ها هماهنگ کردم و بهش گفتم که تا شنبه نمیام. اگر کسی اومد سراغم رو گرفت بهش بگه. به علی یه زنگ زدم و راه افتادم سمت خونه اشون تا کلید ویلا شون رو ازش بگیرم.زنگ خونه اشون رو زدم و علی آیفون رو برداشت و گفت که برم بالا. با هم تعارف نداریم خیلی رله ایم.از درکه وارد شدم مادر بزرگ علی در کنارش وایساده بود.علی با مادر بزرگ و پدر بزرگش زندگی میکنه که البته الان پدر بزرگش در قید حیات نیست. خدا بیامرزدش پیرمرد با عشقی بود.
ک : سلام حاج خانوم.
% : بازم این پدر سگ به من گفت حاج خانوم.
ع : عادتشه مامانی.
ک : من شرمندم به خدا حواسم نبود.
% : تو هیچ وقت حواست نیست بچه جان. مثل علی سر به هوایی.
ع : باز هم که منو تخریب شخصیتی کردی جلوی دوستام.
% : کامران که دوستت نیست. داداشته علی جان.
یکم تعارف تیکه پاره کردیم و بعدش من و علی رفتیم تو اتاقش.
ک : خوب داش عل ما چطوره ؟
ع : بد نیستم خدا رو شکر. تو خوبی ؟
ک : ای. میگذره. ببخشید انداختمت تو زحمت. شرمندم به خدا.
ع : نزن از این حرفها. چه زحمتی. ما که خودمون نمیریم. شما جوونا برید عشق و حال کنید یه ثوابی هم به رو ح پر فتوح ما برسه.
ک : تو اون روح پر فتوحت سگ ب... این چه طرزه حرف زدنه. اینگار خودش 100 سالشه. حالا خوبه 3 سال هم کوچیکتر از منه.
بعد از نیم ساعت صحبت کردن راجع به کاسبی و زندگی و از این چیزا بالاخره از علی کلید ویلا رو گرفتم و بلند شدم که برم.
ک : خوب داداش ایشالا که بتونم جبران کنم.
ع : جبرانت اینه که برگشتنی یه شیشه مربا برام بخری بیاری همین.
ک :تو جون بخواه. کیه که بده ؟
ع : اونی که باید بده میده. نگران نباش. راستی با چی میخواید برید ؟
ک : با ماشین دوست ص.
ع : چی هست ماشینش ؟
ک : رنو 5.
ع : آخه کسخل آدم چله زمستون با رنو 5 میره شمال ؟
ک : خوب چیکار کنیم. ماشینمون همینه دیگه.
ع : بیا جوون برو عشق و حال کن.سوییچ ماشینش رو درآورد و سمتم دراز کرد
ک : نه بابا. دیوانه ایا. خودت بدون وسیله بمونی که چی ؟
ع : بهت میگم بگیر.حرف اضافی هم نزن..........ادامه دارد......

1 نظرات:

ناشناس گفت...

امير جون خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي باحالي دمت گرم !!!!!

 

ابزار وبمستر