ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق28


آهنگ که تموم شد هرسه مون داشتیم با آهنگ داد میزدیم و این از اثرات خل بودنه.دوباره زدم آهنگ از اول پخش بشه و ماهم دوباره شروع کردیم به خوندن همزمان.من یکی که عربده میکشیدم.دخترها هم همینطور.ص که خودش یه ام پی تری پلایر سیار بود.لامصب هر موزیکی که میذاشتی حفظ بود و پا به پا میومد.دیگه رسیده بودیم نزدیک ویلا من هم که جاده رو خالی گیر آورده بودم و برای خودم لایی بازی میکردم و بوق میزدم. خلاصه آرامش اونجا رو به گه کشیده بودیم. رسیدیم به جلوی در ویلا ص پیاده شد و اومد نشست پشت فرمون. من هم در رو باز کردم و ص ماشین رو برد داخل و تا دم در ویلا رفت. من هم در رو از پشت قفل زدم و پیاده از روی جاده سنگلاخی به سمت در عمارت راه افتادم. صدای تکون خوردن سنگها زیر پام آوای دلنشینی رو بوجود آورده بود. رسیدم به دخترها.
ص : میگم بابایی چه ماشین ردیفیه. یدونه از اینا بخر دیگه ؟
ک : مگه پفک نمکیه به همین راحتیها بشه خریدش. میدونی چقدر پولشه ؟
ص : بابایی تو که مایه داری. این حرفها رو نزن.
ک : ای ول معنیه مایه داری رو هم فهمیدیدم. پس اونایی که تو روز در آمد میلیونی و میلیاردی دارن چی بهشون میگن ؟
ص : به اونا میگن خر مایه.
ک : نخیر به اونا میگن آقا زاده. من که آفتابه زاده هم نیستم.
ص : خوب از باباییت بگیر.
ک : الان به اون بگم خایه هاش رو حوالم میکنه.
افسانه که پقی زد زیر خنده. خودم هم خنده ام گرفته بود.
ص : تو دیوونه ای به خدا.
ک : میدونم نیازی به گفتن نبود.رفتیم داخل ویلا به ساعت نگاه کردم دیدم تازه شده 8. ای بابا حالا چیکار کنیم. همش هم که نمیشه سکس کرد تا سرمون گرم بشه.
ک : خوب. شماها لباستون رو که عوض کردید زود بند و بساط رو اماده کنید که میخوام شام شما ها رو بدم. خودم هم میخوام امشب سیاه مست کنم و حال کنم.
ص : ما هم هستیم.
ک : بیخود. شماها جنبه ندارید. یه بلایی سرتون میاد نمیتونم جمعتون کنم اونوقت.
ا : برو بابا. باهات شرط میبندم که از تو بیشتر بخورم.
ک : بچه جان یادت باشه هیچ وقت تو می خوری کل نکن حتی اگر حرفه ای این قضیه باشی.
ا : به هر حال ما هم میخوریم.
ک : حالا تا ببینم چی میشه.خودم لباسام رو عوض کردم و رفتم سر وقت منقل تا روشنش کنم. ذغال ها رو که آتیش زدم دو تا کنده بزرگ برداشتم و رفتم تو ویلا و یکیش رو گذاشتم داخل شومینه و یکیش هم گذاشتم کنارش.برگشتم سر وقت منقل و آتیشش رو به راه کردم.
ص : کامی برنج هم میخوای درست کنی ؟
ک : من که فقط جوجه میخورم. شما اگر برنج میخورید برای خودتون درست کنید.
ص : نه بابا. من به خاطر تو گفتم.
ک : اوکی. برو اون گوشیه من رو بیار کار دارم.
ص : چشم بابایی خوشگله.
ک : خوشگل عمته بچه پر رو بدو برو بینم.
ص گوشیو آورد و زنگ زدم به داش عل.
ع : بله ؟
ک : سلام داش.
ع : سلام دلاور. خسته نباشید. میبینم که خوب با دوتا ضعیفه به ملک ما تجاوز کردین و دارین حسابی عشق و حال میکنید.
ک : تازه کجاش رو دیدی. الان میخوام ازت اجازه بگیرم و به مشروبات هم حمله کنیم.
ع : این حرفها چیه داداش. از توی بار هرچی خواستی بردار.
ک : علی یه چیزی میگم نخندیا.
ع : بگو داداش.
ک : جون علی این مشروبا به من نمیسازه میدونی که. سوسولیه. میخورم معده ام تعجب میکنه. این دورو برا عرق سگی هم داری یا نه.
ع : جون کامی با این یکی شوخی نکن. ناموسی شوخی کنی ناراحت نمیشم ولی از این یکی بکش بیرون.
ک : بابا زیاد که نمیخوام. یه دو تا پیک باشه موضوع حله.
ع : همون دیگه پیکهای تو رو میدونم چقدریه برای همین میگم بکش بیرون.
ک : داداش 2 تا شیشه ویسکی میذارم جاش. حله ؟
ع : خفه بابا. پولشو به رخ من میکشه. ولی جون کامی تازه گرفتم تمومش نکنیا. حال ندارم تا کلار دشت برم دوباره بگیرم.
ک : نه جون تو. به اندازه ور میدارم.
ع : اوکی. گوشه آشپزخونه یه کابینت سه گوش هست. یه بیست لیتری اونجاست بردار.
ک : ای ول. دهنت سرویس شد. داشتی میومدی شمال سر راهت برو کلار دشت بگیر. این که تمومه.
ع : کسخل نذاشتی حرفم تموم بشه که فکر کنم در حدود 5 بطر داخلش باشه. نوش جونت بزن روشن بشی. اصل عرقه. سرگله حالشو ببر.
ک : نه داداش ما تک خور نیستیم برات نگه میدارم.
ع : کسخل شوخی کردم. اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم تا برش داری و یه حالی ببری و ما رو دعا کنی.
ک : داداش همینجوریش هم دعات میکنیم. نگران نباش.
ع : چس نکن خودتو دیگه. هوا چطوره ؟
ک : جات خالی. توپه توپه.
ع : دهنت سرویس. هوس کردم بیام.
ک : خوب پاشو بیا.
ع : نمیدونم بذار ببینم نوشین میاد یا نه بهت خبر میدم.
ک : اوکی پس منتظرم.
ع : زیاد روش حساب نکن ولی اگر اومدنی شدیم بهت میگم.
ک : باشه ولی بیای خوشحال میشیم.
ع : آره والا. ما بیایم که عیشت به هم میخوره.
ک : دیوانه ای دیگه من حاضرم یه سال از عمرم و بدم یه روز با تو و نوشین باشم. آخه میدونی که خیلی دلقکین حال میده آدم باهاتون باشه.
ع : کامی دم دستم برسی کونت و پاره میکنم.
ک : همش وعده و وعید. بابا جان یه بار هم عمل کن.
ع : دهنت گاییده است.
ک : اوکی بابا. حالا برو خبر بگیر ببین چی میشه.
ع : باشه داداش. خوش بگذره.
ک : نوکرتم داداش. به خوشیه شما.
ع : خداحافظ.
ک : خداحافظ.
گوشیو قطع کردم که دیدم ص داره نگاهم میکنه.
ک : چیزی شده ؟
ص : نه فقط کار بدی کردی به علی گفتی بیاد. ما مثلا میخواستیم تنها باشیم.
ک : علی از این حرفها زیاد میزنه. نترس عمرا نیاد.
ص : مطمئنی ؟
ک : آره بابا. تازه اگر بیان که خیلی هم خوش میگذره. نوشین خیلی دختر باحالیه. علی رو هم که دیدی چه جوریه.
ص : علی رو میدونم که با حاله. ولی دوست دخترش رو که ندیدم. نمیدونم کی هست و چه شخصیتی داره.
ک : بهت قول میدم اگر بیان دو تا دوست صمیمی میشید برای هم. خیالت راحت.
ص : ولی خدا کنه نیان. تازه داریم حال میکنیم.
ک : نترس اونا اگر بیان هم همش میخوان تو بغل هم باشن با ما کاری ندارن.
ص : اوکی. به قول خودت خیره.
ک : آره خیره.
رفتم تو ویلا و گالن رو پیدا کردم. راحت 10 لیتر عرق توش بود.اونم چه عرقه با عشقی.یه پارچ برداشتم و از عرق پر کردم و کردمش تو فریزر تا یکم حداقل خنک بشه. به افسانه هم گفتم : ماست خیار هم درست کنه.آخ که عاشق ماست و خیار با عرقم.تازه فلفل سبز هم داشتیم که نور علی نور بود.سریع دست به کار شدم و جوجه ها رو در آوردم بیرون و شروع کردم به سیخ زدن. یه مقدار هم بال قاطی جوجه ها بود که سوا روی یه سیخ دیگه زدم و گذاشتم کنار. به بچه ها گفتم که بند و بساط رو بیارن بیرون و رو میز روی تراس پهن کنن. میز رو هم کشیدم نزدیک منقل تا راحت بهش دسترسی داشته باشم. جوجه ها رو چیدم رو منقل و گذاشتم تا با آتیش خود منقل بپزه. یواش یواش میز پر شد از خوراکی و ظرفهای جور واجور. رفتم از تو اتاق علی چتفل های عرق خوریش رو برداشتم و اومدم بیرون.نشستیم دور میزو من شدم ساقی. چتفل ها رو پر کردم و جلوی هر نفر یدونه گذاشتم. یکی از کارهایی که تو عرق خوری باهاش حال میکنم سلامتی فرستادن و این کس کلک بازیاشه.چتفل خودم رو گرفتم دست و گفتم : اینو میخورم به سلامتیه داش علی که باعث شد ما اینجا چند روزی حال کنیم و جاش هم خیلی خالیه.پیک رو رفتم بالا. خداییش تا مغز کونم رو داغ کرد با خودم گفتم این مشروبه نه این مشروب شیشه ایها که آدم نمیفهمه چی خورده.دوستان عفو کنن ولی من یکی به شخصه با عرق کشمش خیلی حال میکنم و هیچ مشروبی نمیتونه جای عرق رو برام پر کنه.دخترها هم به طبعیت از من یه نفس رفتن بالا ص که ازحالت چشاش معلوم بود بدخورده تو برجکش.افسانه هم تقریبا همین حال رو داشت.هردوشون از سوزش مشروب تو گلوشون اشک تو چشاشون جمع شد.نفری یه قاشق ماست دادم خوردن. ازشون توقع نداشتم که آیین مقدس عرق خوری رو بلد باشن. برای همین زیاد باهاشون کل کل نکردم و گذاشتم حال کنن برای خودشون.چتفلها رو پر کردم و رفتم سمت منقل یه نگاهی به سیخها انداختم. تقریبا آماده بودن. یکی از جوجه ها و سیخ بال رو برداشتم و آوردم سر میز. میدونید که چربی بال مرغ چه حالی میده به آدم اینجور مواقع.دوباره چتفلم رو برداشتم و گفتم : میخورم به سلامتی باغچه که گلش شمایید و خارش ما.
ص : نوش جون.
ا : نوش.
ک : آره. بلدیدا.
رفتم بالا و چتفل رو خالی برگردوندم پایین. ص یه قاشق ماست بهم داد که زدم رو دستش و خوردمش.
ک : بچه ها ؛ فقط یه خواهشی دارم ازتون جایی که دیدین دیگه نمیتونید بخورید بگید. مشروبش سنگینه و اگر اوضاعتون خراب بشه تا صبح خواب به چشماتون حرامه.
ص : من که دو تا دیگه بخورم بسمه.
ا : من پابه پای کامی میرم.
ک : تو بیخود میکنی. دو سه تا که خوردی میکشی کنار. اوکی ؟
ا : باشه بابا. نترس من هیچ چیم نمیشه.
ک : ببینیم و تعریف کنیم.
همین جوری پیک ها پر و خالی میشد. من که احساس گرما میکردم. حسابی گرفته بود من رو. به افسانه گفتم بسه دیگه نخور.
ا : من خوبه خوبم. نترس.
ک : پس همینجوری خوب بمون.
ا : باشه. همین یه پیک رو هم بخورم دیگه نمیخورم.
ک : قبل از اینکه بخوری پاشو از تو آشپزخونه یه لیوان بیار بعد بخور.میخواستم بهش ثابت کنم که زیاده روی کرده.
افسانه میخواست از جاش بلند بشه که نتونست و دوباره با کون محکم خورد رو صندلی.
ک : دیدی گفتم بسه. من خودم هم آخرین پیکمه. چون نمیخوام مشروب با من حال کنه من میخوام باهاش حال کنم.
ا : آره. راست میگی. بد کوفتی بود.
پیک خودم رو رفتم بالا و پشت بندش هم پیک افسانه رو هم خوردم. پشت بندش هم یه کم نمک به عنوان مزه حسن ختام برنامه بود. حال خوشی داشتم. دوباره همون دعای همیشگی که میگم رو گفتم : ای خدا این حال خوش رو از ما نگیر.با کمک هم میز رو به نسبه جمع کردیم و باقی مونده غذا رو هم من کشیدم توی یه ظرف که فردا بخوریمش تا اصراف نشه.یه سیگار روشن کردم و کامهای عمیق میگرفتم ازش هوا هم که توپ بود. وای که تو چه لذتی غرق بودم. مستیم دوبل شد وبه قول دوستان فکر کنم 3 خط رو هم پر کردم.سیگارم که تموم شد رفتم داخل ساختمون. ص داشت ظرفها رو میشست و افسانه هم چپ کرده بود روی یکی از مبلها و داشت سیگار میکشید.
ک : صد دفعه گفتم یه پیک کمتر ؛ زندگیه بهتر. گوش نمیدی که.
ص : همین رو بگو.
ا : بابا جان من حالم خوبه. حسابی هم دارم حال میکنم.
ک : خدا رو شکر.از توی ظرف میوه ها یه پرتغال برداشتم. حوصله پوست کندن نداشتم با چاقو چهار قاچش کردم و به نیش کشیدم. خیلی حال داد. یکی دیگه برداشتم و به همین طرز فجیع خوردم.به خودم اومدم دیدم ص داره صدام میکنه : آهای چه خبره ؟
ک : چی چه خبره ؟
ص : به قول خودت کره کردی رو پرتغالها اونوقت میگی چی چه خبره ؟
یه نگاه به آشغال پرتغالها کردم راحت 7 یا 8 تا پرتغال خورده بودم.
ک : خوب حالا توام, یدونه پرتغال خوردم ها.
ص : منظورت یه کیلو بود دیگه.
ک : ای یه همچین چیزی.
ظرف رو برداشتم بردم داخل آشپزخونه و شستم و گذاشتم تو آب چکون.
ک : میگم خوش میگذره بهتون یا نه ؟
ص : به من که تا اینجاش خیلی حال داده.
ا : من هم دارم حال میکنم. خیلی با حاله.
ک : پس فعلا خدا رو شکر تونستم دو تا آدم متوقع رو راضی نگه دارم.
ص : نه بابا.
ک : زن بابا.
رفتم نشستم کنار شومینه و لم دادم رو مخده. به ص گفتم که برام سیگار بیاره. تو عالم مستی و شنگولی بودم و داشتم با رقص شعله های آتیش داخل شومینه حال میکردم.
ص : بیا بابایی.
ک : مرسی عزیز. از دستش گرفتم شروع کردم به کام زدن.
ص : میگم بابایی کی میخوای با بابات صحبت کنی ؟
ک : راجع به چی ؟
ص : راجع به خودمون دیگه ؟
ک : خودمون یعنی چی ؟
ص : بازم بدجنس شدیا بابایی شیطون. ازدواجمون دیگه.
ک : آهان از اون نظر. مگه قراره که ما با هم ازدواج کنیم ؟
ص : نمیدونم. خودت گفته بودی.
ک : آره. با تیمسار صحبت کردم که با بابا در میون بذاره. بعد از سفر نتیجه مشخص میشه.
ص : وای. کامی جدی میگی ؟
ک : مگه من با تو شوخی دارم ؟ص : کم نه.
ک : آره عزیز جدی گفتم.
ص : مرسی. مرسی.
پرید تو بغلم و یه لب اساسی ازم گرفت و نشست تو بغلم.
ص : کامی به خدا کنیزیت رو میکنم.
ک : اون که وظیفه اته, چیز جدید بگو.
ص : تمام زندگیم برای تو ؛ خوبه ؟
ک : آره, منم همینطور.
دوباره لبهامون تو هم قفل شد.
ا : وای این دوتا رو نگاه کن. مثل مرغ عشق دارن با هم جیک جیک میکنن.
ک : دیوانه مرغ عشق که جیک جیک نمیکنه. عر عر میکنه.
ا : آره خوب.
افسانه هم اومد و به ما ملحق شد. ص دوباره شروع کرد به لب گرفتن از من. دست افسانه به کیرم رسید و شروع کرد به مالیدن.
ک : یه اعلام آمادگی بکن بعد.
ا : اینجوری حالش بیشتره.
دیگه به حالت نعوض کامل رسیده بودم. راحت دراز کشیدم رو زمین و ص هم دوباره با لبهای من مشغول شد. افسانه شلوارکم رو کشید پایین و دوباره شروع کرد به مالیدن. بعد از چند لحظه گرمای لبهای حرفه ای و داغش رو رو کیرم حس کردم. یه حس خوب بهم دست داد. حسی که به من میگفت دوباره از وجود این دو تا حوری بهشتی بهره مند میشم و کام دل میگیرم از اندام زیبا و لوندشون. زبان افسانه به زیر تخمم میخورد و من غرق در لذت بودم. ص از کنارم به پایین خزید و جای افسانه رو گرفت. جای تعجب بود که ص بدون اینکه من بهش حرفی بزنم سعی در انجام کاری داره که خودش ازش بدش میومد. حرفه ای نبود و گهگداری دندوناش به کیرم میخورد ولی باز هم داشتم لذت میبردم. مخصوصا این که ص داشت این کار رو برام انجام میداد. بعد از لحظه ای افسانه دست به کار شد و با چنان شدتی شروع کرد به ساک زدن که به دقیقه نکشید تا آبم بیاد. مقداری از آبم رو مزمزه کرد و خالی کرد بیرون.
ک : پس شماها چی ؟
ا : نترس. اول خالیت کردم که دور دوم زود نیای. حالا حالا ها باهات کار داریم.
ک : اوکی. پس من میرم یه دوش میگیرم و میام.
رفتم داخل حمام و یه دوش مشتی گرفتم. با دوش آب سردی که آخرش گرفتم تا حدودی مستیم جاش رو به هوشیاری داد. از حمام زدم بیرون و با حوله ای که دور کمرم پیچیده بودم رفتم سمت اتاق خواب. ص روی تخت دراز کشیده بود و افسانه هم جلوی آیینه بود و داشت به خودش میرسید. صدای ساکسیفون تو فضا موج میزد و دوباره من رو کوک کرد برای یه سکس دیگه. رفتم سمت تخت و نشستم لبه تخت. ص از زیر پتو اومد بیرون, لخت لخت بود.
ص : بذار خشکت کنم, حتما باز هم با آب سرد دوش گرفتی ؟
ک : آره ؛ چه عیبی داره ؟
ص : هیچ چی فقط مریض میشی.
ک : نترس بادمجون بم آفت نداره.
افسانه هم چراغها رو خاموش کرد و لخت شد به ما پیوست. بعد از اومدن افسانه عملیات بیت المقدس شروع شد و یه سکس جانانه کردیم و بعد از سکس هر سه مون با بدنهایی کرخت و مغزی تهی از هر چیزی به خواب رفتیم. خوابی زیبا و دلنشین.صبح با همه خستگی که داشتم از جام پاشدم. یه کشو قوس به خودم دادم و رفتم سمت حمام. مستی و سکس دیشب و دیروز حسابی بدنم رو کوفته کرده بود. یه دوش آبگرم گرفتم و صورتم رو هم شیو کردم و از حمام اومدم بیرون. یه نگاهی به یخچال انداختم. تقریبا همه چیز داشتیم و نیازی به بیرون رفتن نبود. برای خودم چایی درست کردم و صبحانه رو براه کردم. نون بربریه دیروز شده بود عینهو لاستیک مارشال دور سفید ؛ لامصب هیچ رقمه نمیشد بخورمش. گرفتمش روی شعله گاز و یه کم با آتیش گرمش کردم تا قابل خوردن باشه. اومدم شروع کنم که یادم افتاد نون لواش هم هست. شروع کردم به خوردن صبحانه تو سکوت دل انگیز ویلا. بعد از صبحانه هم یه چایی ریختم برای خودم ورفتم نشستم جلوی پنجره و یه سیگار روشن کردم. بیرون رو نگاه میکردم. صدای پرنده ها میومد هوا هم که توپ بود و یه لکه ابر هم تو آسمون نبود. خوب امروز رو چیکار کنیم تا خوش بگذره؟؟؟ تصمیم گرفتم که وقتی بچه ها بیدار شدن بندو بساط رو جمع کنیم بزنیم بریم لب دریا. ناهار هم همونجا بخوریم. فقط باید یه چند تایی ماهی میخریدم برای ناهار که روی آتیش کباب کنیم و بزنیم به بدن.نیم ساعتی تو ویلا چرخ زدم و بعدش رفتم سراغ بچه ها که بیدارشون کنم.هر دوشون لخت مادرزاد خوابیده بودن و من دوباره با دیدن این اندام زیبا شور زندگی در وجودم روان شد. رفتم سر وقت ص و لبمو گذاشتم روی لبش.یکم که خوردم ص چشماشو باز کرد و یه لبخند کوچولو تحویلم داد ودستاش رو حلقه کرد دور گردنم و شروع کردیم به خوردن لبهای همدیگه. از ص جدا شدم و رفتم سمت افسانه.میخواستم یه کم کرم بریزم. دستم رو رسوندم به کونش و یه انگشتش کردم. بنده خدا اینگار برق بهش وصل کرده باشن از جاش پریدبالا.ص که از خنده روده بر شده بود. افسانه با قیافه خواب آلودش یه نگاهی به من کردو گفت : کامی تو کی میخوای آدم بشی ؟
ک : هیچ وقت.
ا : میدونستم.
یه لب ازش گرفتم و یکم با دستام که تو موهاش بود با موهاش بازی کردم و نوازشش کردم.
ا : همین خل بازیاته که تو دل آدم جا باز میکنی. دیوونه.
ص : خداییش این و خوب اومدی. من هم موافقم.
ک : پاشید تا باز باهاتون شوخی افغانی نکردم.
ص : بابایی صبحانه چی داریم ؟
ک : کوفت هست با زهر مار. کدومش رو میل دارید از همون بیارم براتون. اصلا میخواین شما از تخت نیاید پایین من صبحانه رو روی تخت براتون سرو کنم.
ا : آره آره من دوست دارم.
ک : پس بیا صبحانه حاضره.دستمو گرفتم به جلوم
ا : خاک بر سرت که اینقدر منحرفی.
ص : خودت کرم میریزی دیگه چرا به کامی فحش میدی ؟
ک :تو هم نمیخواد بالاخواه من باشی. الان حتما بابت این بالاخواهی از من باج میگیری ؟
ص : نه بابایی. من فقط میخواستم بگم که فقط برای من صبحانه میاری رو تخت.
ک : همین یه قلم رو داریم میل میکنید بدم خدمتتون.
ص : افسانه راست گفت.
ک : افسانه به راست دونش خندید.
پاشدم از اتاق زدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه. راستش هنوز گشنه ام بود. دوباره چایی ریختم برای خودم و نشستم. سرو کله دختر ها هم پیدا شد و نشستیم به صبحانه خوردن. بعد از صبحانه یه کم دو رو برمون رو مرتب کردیم و آماده شدیم برای رفتن. تعدادی سیخ و مقداری ذغال و لوازم دیگه ای که لازم داشتیم رو برداشتم وگذاشتم تو صندوق عقب و بعد از بستن در ویلا زدیم بیرون. حالا حالا ها برای ناهار وقت داشتیم پس چه جایی بهتر از متل قو, دریا گوشه و تیله وا.دنده رو چاقیدم و به سمت عباس آباد و متل قو به حرکت در اومدم. جاده کناره به نسبه شلوغ تر شده بود بالاخره 5 شنبه بود و بعضی ها هوای شمال زده بود به سرشون و زده بودن به جاده. توی راه تو حال خودمون بودیم و داشتیم راجع به مسائل دورو برمون حرف میزدیم که دیدم از روبرو دو تا ماشین با هم کورس گذاشتن و با سرعت هر چه تمامتر دارن میان به سمت ما. ماشینی که به حریم ما تجاوز کرده بود و داشت شاخ به شاخ میومد یه ماکسیما سفید بود که تو لاین من با سرعت داشت نزدیک میشد. ماشین بغلیش هم یه بی ام دبلیو بود که معلوم بود با هم حسابی کل انداختن و هیچ کدومشون هم حاضر به کوتاه اومدن نیستن. هر دوشون شونه به شونه هم میومدن و به ما نزدیک میشدن. من فکر میکردم که بی ام دبلیو به ماکسیما راه بده و شل کنه تا برگرده تو لاین خودش ولی خر تر از این حرفها بود و شل که نکرد هیچ چی راننده ماکسیما رو هم مجبور کرد که تو لاین سبقت بمونه. من هم در آخرین لحظه تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بکشم تو شونه خاکی اونم با سرعت تقریبا 100 تا بغل جاده رو خالی کرده بودن که زیر سازی کنن برای عریض کردن جاده برای همین اختلاف سطح آسفالت با شونه خاکی تقریبا 10 یا 15 سانتی بود که به محض هدایت ماشین به خاکی ماشین با صدای وحشتناکی وارد اون قسمت شد. ترمز نمیتونستم بزنم به خاطر خاک و سنگ ریزه هایی که اونجا بود به زحمت با معکوس و بعدش که سرعتم کم شد با ترمز ماشین رو نگه داشتم. یه نفس عمیق کشیدم به خاطر اینکه به خیر گذشته بود. شانس آوردیم پشت سرمون ماشین نبود والا معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد. ص و افسانه که ریده بودن به خودشون. یه چند تا دم و باز دم کردم و بعد از اینکه از استرسم کم شد ماشین رو گذاشتم تو دنده و جاده رو بریدم و از مسیری که داشتم میومدم برگشتم.دوباره خون به مغزم نرسیده بود و میخواستم اون دوتا مادر قحبه رو پیدا کنم و با خواهر و مادرشون وصلت کنم. ص اومد اعتراض کنه که بهش گفتم هیچ حرفی نزن و فقط کمربندت رو ببند. گاز ماشین رو گرفتم با گذشت هر ثانیه به سرعت ماشین اضافه میشد. از عصبانیت دنده بود که به دنده اضافه میکردم و با خشم میروندم. تقریبا 20 کیلومتری که برگشتم طعمه مورد نظر یافت شد. ماکسیما تو شونه خاکی پارک شده بود جلوی یه مغازه, از این مغازه هایی که سوغاتی میفروشن. وایسادم پشتش و از ماشین پیاده شدم. قفل عصایی رو برداشتم و در رو بستم. ص از ماشین پیاده شد که سرش داد زدم : میشینی تو ماشین. اگر نعشم هم افتاد زمین حق نداری پیاده بشی. فهمیدی؟؟؟ با سر تاکید کرد که کاملا متوجه شده. نشست تو ماشین و در رو بست.صورتم از شدت عصبانیت گر گرفته بود. یه بشکه باروت بودم که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه.رسیدم به پشت ماشین.با لگد کوبیدم به گلگیر ماشینشون. صدای دزدگیرش بلند شد. آماده شدم تا راننده اومد بیرون با قفل عصایی بزنم ننش رو بگام.چی فکر میکردیم و چی شد؟؟؟ یه دختر با ریموت کنترل دزد گیر رو زد و اومد سمت من.
% : مگه خل شدی مرتیکه؟؟؟
ک : خل نشدم با راننده این ماشین کار دارم.
% : راننده اش منم. امرتون.دستش به کمرش بود و با یه حالت طلبکارانه داشت نگاه میکرد
ک : شما الان با اون بی ام دبلیو کورس گذاشته بودی ؟
% : آره. مگه ایرادی داره ؟ تو همین حین یه دختر دیگه هم به دختره پیوست. فهمیدم که رفیقشه
ک : خودت پشت فرمون بودی؟؟/؟ میخواستم مطمئن بشم راننده کی بوده
% : گفتم که آره. به شما چه مربوطه ؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که یه کشیده محکم خوابوندم زیر گوشش. برق از سه فازش پرید.
% : هو کثافت برای چی میزنی ؟
یه چک افسری دیگه تو اون ور صورتش.
ک : اینو زدم که یاد بگیری تو همچین جاده ای با کسی کورس نذاری. فهمیدی مادر قهبه ؟
اونیکی که اومده بود سمت من و میخواست حمله کنه. بهش گفتم یه قدم دیگه برداری میزنم ننه تو رو هم میگام. فهمیدی ؟
همونجا در جا خشکش زد.
صاحب مغازه اومد بیرون.
@ : اوهوی بچه قرتی چیکارشون داری ؟ با یه لحجه مازندرانی کش دار حرف میزد.اگر تو حالتی غیر از این موقع بودم تا صبح بهش میخندیدم
ک : شما چیکارشونی ؟
@ : فرض کن همه کاره.
ک : پس آقای همه کاره وایسا الان زنگ میزنم پلیس بیاد باید جوابگوی یه سری مسائل باشی.
@ : به من چه. من چیکارم ؟
ک : پس وایسا عقب و خودت رو قاطی نکن.
بر خلاف تهدیدی که به ص کرده بودم با افسانه از ماشین پیاده شده بودن و داشتن دخترا رو آروم میکردن.رفتم طرف ماشین قفل رو انداختم داخل ماشین و بسته سیگارم رو برداشتم و یه نخ سیگار روشن کردم و شروع کردم به کشیدن. دختره هنوز داشت گریه میکرد. اونیکی هم داشت با افسانه حرف میزد. نشستم تو ماشین دستم رو گذاشتم روی بوق. اون دوتا هم مجبور شدن بیان سوار شن.رفتم جلوی پای دختره و بهش گفتم : حالا فهمیدی برای چی زدمت یا نه ؟ اگر نتونسته بودم ماشین رو جمع کنم الان داشتن با کاردک از کف جاده جمعمون میکردن.دختره همونجوری وایساده بود و داشت با ناخنهاش بازی میکرد.
ک : دفعه بعد از پاپیت ماشین گرفتی مثل بچه آدم رانندگی کن و یاد این دو تا چکی که خوردی بیافت.گاز ماشین رو گرفتم و راه افتادم. دیگه حس گردش نداشتم. بدجوری خورده بود تو ذوقم. سر راه چند تا ماهی گرفتم برای ناهار و برگشتیم سمت ویلا.دخترها هیچ کدوم حرفی نمیزدن. کاملا درک کرده بودن الان هیچ رقمه نباید حرف بزنن.ص ضبط رو روشن کرد و یه نخ سیگار برام روشن کرد و داد بهم. سیگار رو میکشیدم و تو حال خودم بودم.رسیدیم دم ویلا در رو باز کردم و ماشین رو انداختم داخل و به دختر ها گفتم کاری به کارم نداشته باشن و اگرمیتونن ناهار رو خودشون ردیف کنن. رفتم تو اتاق و خودم رو ولو کردم رو تخت. این هم از تفریح کردن ما. کیرم تو این شانس.

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر