ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق31

ک : قدمتون روی چشم, ولی شما خسته نشدید این چند روزه این همه دادید؟؟؟
ا : خیلی هم دلت بخواد.
ک : همین رو بگو.
رفتم تو اتاق و خودم رو خشک کردم و لباسام رو تنم کردم. وسایلم رو هم جمع کردم و ریختم تو ساکم و یکم هم اتاق رو مرتب کردم و یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به کشیدن.کی با این کون گشاد حال داره این جاده رو برگرده.دخترها هم از حموم اومدن بیرون و با داد و بیداد های من سریع خودشون رو جمع و جور کردن و بعد از بستن درهای ویلا و چک نهایی اونجا افتادیم تو جاده.عجله ای برای برگشتن نداشتم و خیلی آروم میروندم. توی راه نزدیک عباس آباد توی یه قهوه خونه نگه داشتم تا صبحانه بخوریم. من املت خوردم و دختر ها هم نیمرو خوردن. بعد از صبحانه دوباره راه افتادیم. از داخل عباس آباد انداختم تو جاده عباس آباد به کلاردشت و با سرعت کم تو جاده شروع کردم به حرکت. واقعا زیباست این جاده و انسان از دیدنش سیر نمیشه. همین جوری نمور نمور جاده رو اومدیم تا رسیدیم به کلار دشت و بعد از پر کردن باک ماشین به راه افتادم و انداختم تو جاده چالوس. با سرعت متوسط میروندم و با جاده عشقبازی میکردم. صدای موزیک فضای ماشین رو پر کرده بود و هر کدوممون سرمون به کار خودمون بود. حرفی رد و بدل نمیشد. ص بقل دست من نشسته بود. پای راستش رو گذاشته بود رو ی داشبورد و به بیرون زل زده بود. افسانه هم پشت سر ص نشسته بود و داشت جاده رو تماشا میکرد. من هم که داشتم رانندگی میکردم و با موزیک حال میکردم. کندوان رو رد کردیم رسیدیم به گچسر.
ک : بچه ها چیزی برای خونه نمیخرید ؟
ص : من که نه.
ا : منم نه.
ک : اوکی پس بریم.
راه افتادم و دوباره روز از نو روزی از نو.بعد از سد کرج به بچه ها گفتم اگر گشنشونه که پیاده بشیم برای غذا خوردن اگر هم که نه میریم خونه و یه چیزی میخوریم. به این نتیجه رسیدیم که بریم خونه غذا بخوریم. من هم گازش رو گرفتم و راه افتادم سمت خونه. ساعت تقریبا 2.45 بود که رسیدیم تهران سر راه سه تا ساندویچ از موسیو گرفتم و رفتیم خونه. ماشین رو انداختم تو پارکینگ ولوازم من رو برداشتیم و رفتیم بالا.این سفرم تموم شده بود و فقط خاطره های خوب و بدش به یاد موند. خاطره هایی که آدم در حسرت تکرارشون میمونه. خاطره هایی دور اما دل انگیز و روح نواز که بعضی وقتها پیوند دهنده گذشته به آینده هستن.سکوت مطلق خونه با صدای ما سه نفر در هم شکست و دوباره خونه تبدیل شد به میدان جنگ زمان جنگهای صلیبی. با وجود اینکه گرد راه به صورتامون نشسته بود و خسته بودیم ولی همچنان پر انرژی تو سر و کول هم میزدیم. ناهار رو خوردیم و بعدش من به داش عل زنگ زدم تا باهاش هماهنگ کنم برای تحویل ماشین و کلید های ویلا قرارمون افتاد برای بعدازظهر.چند ساعتی وقت داشتم تا یکم استراحت کنم.هر کدوممون یه جایی ولو شده بودیم و من روی کاناپه بودم و اون دو تا هم تو اتاق خواب من. نفهمیدم کی خوابم برد نزدیکای غروب بود که از خواب بیدار شدم و رفتم حمام و یه دوش گرفتم تا از کرختی در بیام.اون دوتام که هنوز خواب بودن.لباسام رو تنم کردم و راه افتادم سمت خونه علی شون یه زنگ به علی زدم که بیاد پایین چون اگر میرفتم بالا در رفتن از چنگال تیز مادر بزرگش برای من ناتوان خیلی سخت بود. علی جلوی در وایساده بود که من رسیدم بهش بعد از سلام و احوالپرسی ازش تشکر کردم بابت همه چیز و ماشین و کلید های ویلا رو دادم بهش و میخواستم خداحافظی کنم که
علی گفت : الان کجا میخوای بری؟؟؟
ک : میرم خونه دیگه. چطور ؟
ع : هیچ چی. میخوای بیام برسونمت ؟
ک : نه دادا با خط 11 سیر میکنم, برو به زندگیت برس.
ع : تعارف که نمیکنی ؟
ک : نه بابا خیالت راحت برو داداش برو.
خداحافظی کردیم و من هم یه تاکسی دربست گرفتم و راه افتادم سمت خونه. توی راه به برنامه هایی که داشتم فکر کردم و یه کم تحلیلشون کردم.رسیده بودم دم در خونه تصمیم داشتم برم سراغ تیمسار و ببینم با بابا صحبت کرده یا نه.یه کوچولو هم به خودم نهیب زدم که : داش کام ( به قول علی joker_2006 ) قشنگ فکراتو بکن چون بعد از ازدواج بساط کس کلک بازی رسما تعطیله و باید بشی مرد زندگی. یه وقت نیای دختر مردم رو بیاری تو خونه ات و بعدش بخوای دوباره بری دنبال جوونی کردن و این جور چیزا.
ک : نه بابا. مگه کسخلم ؟ میچسبم به زندگی و یه زندگیه ردیف درست میکنم و سعی میکنم تو این مدتی که از عمرم باقی مونده به نحو احسنت حالشو ببرم و سعی کنم که ص هم حالشو ببره. مگه یه مرد از زندگیش چی میخواد ؟
تو این فکر بودم که اسم بچه امون رو چی بذاریم, خودم از این همه کسخل بودنم خنده ام گرفته بود.حالا اگر بابا قبول نمیکرد چی ؟ اگر بابای ص قبول نمیکرد چیکار باید میکردیدم؟ بریز بیرون این فکرای مسخره رو. مگه میخوای آپولو هوا کنی, یه پسر و دختر علافید که هر دو خانواده راضی هم هستن که شما دو تا با هم ازدواج کنید و از شرتون خلاص شن.با این افکار زنگ خونه تیمسار رو زدم. شادی آیفون رو برداشت و پرسید کیه ؟
ک : منم منم مادرتون.
ش : سلام آقا کامران. جدیدا خیلی با مزه شدید.
ک : آره. به خاطر اینه که شبا تو پیت خیار شور میخوابم. پدرتون تشریف دارن ؟
ش : والا رفته تا جایی و لی الان دیگه پیداش میشه. راستی شنیدم میخوای بری قاطی مرغها.
ک : ای بابا. تو این دورو زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد. بابا جونت همه چیز و بهت گفته ؟
ش : نخیرم. وقتی داشت بابابات صحبت میکرد فهمیدم. به هر حال مبارک باشه.
ک : حالا معلوم نیست چی میشه که ؟
ش : آره بهتره وایسی بابا بیاد ازش بپرسی.
ک : باشه مرسی. کاری نداری ؟
ش : نه خداحافظ.
ک : خداحافظ.
دست انداختم کلید رو از جیبم در بیارم که دیدم تیمسار داره با خانمش میاد سمت من, به من که رسیدن با هاشون سلام و احوالپرسی کردم و بعدش خانمش از ما جدا شد و رفت توی خونه.
ت : چطوری جوون ؟
ک : خدا رو شکر بد نیستم.
ت : خوش گذشت ؟
ک : ای, جای شما خالی بد نبود.
ت : دوستان به جای ما.
ک : زنگ زدید به بابا ؟
ت : آره زنگ زدم و بهش هم گفتم.
ک : خوب چی شد ؟
ت : هیچ چی. بابات میگه کامی حق اینکه برای خودش زن انتخاب کنه رو نداره, من خودم باید براش پیدا کنم.
بد خورد تو حالم فکر نمیکردم بابام این حرفا رو بزنه.
ک : خوب حتما راست میگه. از اینکه زحمت کشیدید و باهاش در میون گذاشتید ممنونم.
با لب و لوچه آویزون ازش دور شدم و میخواستم برم یه کم قدم بزنم که تیمسار صدام کرد.
ت : بچه ننر بیا ببنیم. کجا داری میری ؟
ک : میرم جایی کار دارم.
ت : باشه برو به کارت برس. تقصیر منه که با داداشت هماهنگ کردم با هم بریم خونه دختره و با پدرش حرف بزنیم.
ک : کدوم دختره ؟
ت : همون ص دیگه. مگه با چند تا دختر میخوای ازدواج کنی شیطون ؟
ک : عمو جان اذیت نکن, بگو ببینم چه خبره. اذیت نکن دیگه.
ت : پسر خوب تا حالا دیدی بابات بد تور و بخواد ؟
ک : نه والا.
ت : اون حرفی که زدم شوخی بود بابات گفته که یه قراری بذاری من و داداشت بریم خونه اشون یه صحبتهایی رو بکنیم اگر اوکی شد برای عید که اومد ایران براتون یه مراسم بگیریم و بعدش هم ما یه شیرینی بخوریم که خیلی وقته منتظر این لحظه ایم.اینگار دنیا رو بهم داده بودن, تو کونم عروسی بود بد فرم اگر کسی انگشت میکرد حتما داماد کور میشد.یکی از معدود دفعاتی بود که تو زندگیم از شنیدن یه خبر اینقدر به وجد بیام و از خوشی بترکم. پریدم تو بغل تیمسار و غرق در بوسه اش کردم. خیلی خوشحال بودم بابت این خبر. با دستپاچگی کارایی که باید میکردم رو ازش پرسیدم و دویدم تو خونه. اصلا یادم رفت ازش خداحافظی کنم.دویدم تو اتاق خواب دیدم اون دوتا نشستن و دارن با همدیگه حرف میزنن. با دیدن من از جاشون بلند شدن و به سمتم اومدن.
ص : کامی چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟
ک : چجوری شدم ؟
ص : نمیدونم ولی دگرگونی.
ک : یه مژدگونی بده یه خبر خوب بهت بدم.
ص : اول بگو بعد.
ک : پس نمیگم.
ص : باشه بابا, بیا.یه ماچ آبدار از صورتم کرد که صداش هنوزم که هنوزه تو گوشمه
ک : امشب تیمسار زنگ میزنه خونه اتون و با بابات صحبت میکنه.
ص : دروغ میگی.
ک : دروغم چیه دیوونه ؟
ص : وای کامی اصلا باورم نمیشه. بگو که خواب نیست و حقیقته.
ک : باور کن راست میگم, میخوای انگشتت کنم که باورت بشه بیداری ؟
افسانه که ترکید از خنده.
ص : مسخره.
ا : وای بچه ها من که خیلی خوشحالم از شنیدنش. به پای هم پیر شید.
ک : ممنونم عزیزم.
ص : افی زود باش که خیلی کار دارم. بریم من و برسون خونه.
ک : کجا با این عجله ؟
ص : باید برم خونه, میخوام ببینم بابام چی میگه. من دق میکنم به خدا.
ک : باشه هر جور راحتی عزیزم.
ص : فردا شب حتما میام میمونم پیشت.
ک : لازم نکرده. حالا بگو ببینم فکر میکنی نظر بابات چی میتونه باشه ؟
ص : نمیدونم, ولی ایشالا که مشکلی پیش نیاد.
ک : ایشالا.
دخترها حاضرشدن و رفتن سمت خونه هاشون کامی موند و حوضش.یکم تو خونه چرخ دور زدم یه جور حس شبیهه دل شوره داشتم که برام جذاب بود. دقیقا مثل زمانی که از بانجی جامپینگ میخوای بپری پایین. یه حس آمیخته به ترس که خیلی هم دلپذیره. یادمه تو تایلند تجربه کرده بودم این حس رو, نه یه بار بلکه 4 بار. هر دفعه که راهم میافتاد اونوری حتما از بانجی جامپینگ استفاده میکردم. یه جورایی میخواستم پوز این حس که تو وجودت رخنه میکنه رو بزنم ولی به شخصه هیچ وقت نتونستم. بعدها به این نتیجه رسیدم اگر این حس وجود نداشته باشه که پایین پریدن اصلا مزه نمیده به آدم.الان هم همین فکر رو میکردم. با تمام وجودم با این حس لعنتی حال میکردم.بالاخره ساعت مقرر فرارسید و تیمسار اومد پایین تو خونه من ؛ آمار بابای ص رو داشتم و میدونستم که خونه است. شماره خونه ص شون رو گرفتم.البته نه تلفن مستقیم ص رو,بلکه تلفن خانوادگیشون رو بعداز حدود چندتا بوق یه صدای مردونه از پشت خط به گوش رسید.گذاشته بودم رو اسپیکر گوشی که من هم بفهمم چی میگه
# : بفرمایید ؟
ت : سلام عرض میکنم. منزل آقای..؟
# : بله بفرمایید.
ت :عرض ادب دارم خدمتتون. بنده.... هستم, میخواستم ببینم میتونم برای چند لحظه مصدع اوقات شریف بشم ؟
# : حتما. من در خدمتم.
ت : خدمت از ماست. والا غرض از مزاحمت اینکه....
در حدود 20 دقیقه صحبت کردن و بالاخره قرار شد من بهمراه تیمسار و برادرم برای فرداش برای آشنایی اولیه بریم خونه ص.تو دلم غوغایی به پا بود, داشتم از خوشحالی بال در میاوردم. واقعا نمیدونستم این انرزی رو چه جوری تخلیه کنم.تیمسار باهام خداحافظی کردو رفت خونه خودش قرار بر این شد که آخر شب برم ازش بپرسم که چیکار میخوایم بکنیم. یکم تو خونه فر خوردم دیدم نمیشه. یه زنگ زدم به ص.
ص : سلام بابایی ؟
ک : سلام عزیزم. چرا گریه میکنی ؟
ص : اشک شوقه بابایی. باورم نمیشه که به قولت عمل کنی.
ک : دختر خوب کامی هر حرفی بزنه روش وامیسه. تا حالا نفهمیدی اینو ؟
ص : چرا بابایی ولی این یکی یه رویا بود که داره رنگ واقعیت به خودش میگیره.
ک : آره منم دارم پرواز میکنم.
یکم دیگه صحبت کردیم و بعدش تلفن رو قطع کردیم.باورم نمیشد یعنی با این سرعت قرار بود که پیش بریم. پس کارای عقب افتاده ام چی ؟شماره مریم رو گرفتم.
م : سلام کامی. چه عجب نگرانت شدم.
ک : خوبی ؟ چه خبر ؟
م : سلامتی, کی رسیدید ؟
ک : ظهر بود.
م : خوش گذشت ؟
ک : جای شما خالی. مریم پس فردا چیکاره ای ؟
م : چطور ؟
ک : برای دکتر دیگه آی کیو.
م : آهان ؛ راستش کلاس دارم. نمیشد فردا بریم ؟
ک : نه عزیز فردا من یه کار خیلی مهم دارم.
م : چه کاری ؟
ک : حالا بعدا بهت میگم.
م : نه اول باید بگی.اینقدر کلید کرد تا بالاخره من رو به حرف آورد
ک : میخوایم بریم خونه ص برای خواستگاری و از این حرفها.
یه لحظه شوکه شد, لال مونی گرفته بود.
ک : مریم. مریم. هستی ؟
م : آره ؛ هستم. تو مگه بابات اومده ایران که میخوای بری خونه اونا.
قضیه رو براش تعریف کردم. خیلی به هم ریخت.
ک : خوب نگفتی پس فردا بریم یا نه ؟
م : بذار ببینم چی میشه.
ک : بابا جان باید بگی که من به افسانه بگم برات وقت بگیره.
م : کامی ؟
ک : جانم ؟م : من منصرف شدم. دیگه نمیخوام ریکاوریش کنم.
ک : یعنی چی ؟ تو که الان داشتی میگفتی فردا بریم ؟
م : خوب الان میگم که دیگه نمیخوام.
ک : مثلا که چی ؟ چی شد دوباره.
م : تو که میخوای بری سر زندگیت. به زندگی من هم کاری نداشته باش از این به بعد. خواهش میکنم ازت.
ک : من نمیتونم به این سادگی از این قضیه بگذرم.
م : کاری بوده که خودم دوست داشتم انجام دادم و به تو هم هیچ ربطی نداره. دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم.
ک : ولی مریم جان.
م : دیگه نمیخوام بشنوم, به پای هم پیر شین. خداحافظ.
نذاشت من باهاش حرف بزنم. گوشیو قطع کرد. دوباره گرفتمش. ریجکتم کرد. یه بار دیگه بازم ریجکت. دفعه سوم : دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است.
ک : تف به ذات هر چی دختره. خوب احمق به من چه که بابات تو رو به من نداد. مگه من سعیم رو نکردم. مگه نیومدم با دایی صحبت کنم. خودت که دیدی جوابش چی بود. حالا مگه قتل کردم ؟ میخوام با دوست دخترم ازدواج کنم. میخوام خوشبختش کنم. میخوام بشم مرد آرزوهاش. مگه تو خودت دوست نداشتی من سر و سامون بگیرم.
ک : کامی خاک بر سرت با این خبر دادنت. این همه ملت رو میپیچونی یه هفته هم این دختر رو میپیچوندی کاراش رو تموم میکردی بعدش بهش میگفتی. حناق میگرفتی اگر جلوی خودت رو نگه میداشتی؟ همینجوری با خودم حرف میزدم و تو خونه راه میرفتم. عیشم کوفتم شده بود. از دست خودم شاکی بودم و به خودم فحش میدادم. دیدم بمونم خونه کلافه میشم یه زنگ زدم به رضا و بهش گفتم بیاد بریم یه دوری بزنیم بیرون. میخواستم از اون حال و هوا در بیام.رفتم تو پارکینگ و یه دستمال برداشتم و کشیدم رو موتور. یه مگنوم مغز پسته ای رنگ که باهاش زندگی میکردم, خودم از سی کی دی درش آورده بودم و جمعش کرده بودم. باک اولش رو تو شهر سوزونده بودم و باک دوم جاده چالوس بودم. حسابی آب بندی بود و به قول موتور سوارا گرگ بود برای خودش. خیلی وقت بود سوارش نشده بودم, هوا که سرد میشد موتور رو میکردم تو پارکینگ تا بهار بعد. زمستون حال نمیکنم موتور سواری کنم. ولی اون شب عجیب زده بود به سرم که یه دوری با موتور بزنیم تو خیابونا. با یه نیش هندل روشن شد یه نیمچه گاز کردم تو کونشو بعدش از رمپ پارکینگ رفتم بالا و انداختمش تو کوچه رضا رسیده بود جلوی در. در حیاط رو بست و اومد نشست پشتم.
ر : چطوری داش ؟ رسیدن به خیر ؟
ک : نوکرتم داداش. فدای تو.
ر : چه عجب رخش رو آوردی بیرون.
ک : دلم گرفته بود گفتم بریم یه فری بخوریم. پایه ای که ؟
ر : برو که باهاتم.
از رو پل رد شدم و انداختم تو خیابون. گازشو گرفتم و انداختم تو نواب رو به شمال. از توحید انداختم تو چمران و از پل گیشا که رد شدیم دیگه گاز کش بودیم. دنده بود که میکردم تو کون موتور. صدای اگزوز شکاری تو گوشم بود. همیشه همین بود صدای اگزوز رو که میشنیدم از خود بی خود میشدم. موتورم حسابی سر حال بود و گاز میخورد. رضا هم از اون پشت تشویقم میکرد به اضافه کردن سرعتم. خروجی ملاصدرا رفتم داخل و جلوی بهروز برگر نگه داشتم. از چشام به خاطر سرعت زیاد اشک اومده بود پایین. موتور رو زدم رو جک و به رضا گفتم : چی میخوری ؟
ر : مهمون منی ها ؟
ک : خفه شو بابا. آوردمت بهت سور بدم اونوقت تو میخوای مهمون کنی ؟
ر : سور چی چی داداش ؟
ک : حدس بزن.
ر : حتما باز کسخل شدی و یه مغازه دیگه راه انداختی.
ک : نه بابا. همون یدونه هم داره دهنم و میگاد مگه کسخلم ؟
ر : جون کامی بگو حوصله فکر کردن ندارم.
ک : اصلا مغز داری که فکر کنی ؟
ر : آره هر چی تو بگی. بگو بینم مردم از فضولی.
با دهنم آهنگ بادا بادا مبارک بادارو زدم براش.
ر : دروغ میگی ؟
ک : نه به خدا.
ر : با کی ؟ ص ؟
ک : آره. ایراد داره ؟
ر : نه داداش چه ایرادی ؟ مبارکه. به خدا خوشحال شدم. بالا خره تو هم یه چیزی شدی.
ک : یعنی چی ؟
ر : هیچ چی بابا. به قول بهزاد همه یه گهی شدن ما همون آقایی هستیم که بودیم.
تا بیام به خودم بجنبم ناکس در رفته بود.
ک : دهنت سرویسه.
ر : شوخی بود بابا.
ک : میدونم.سفارش دو تا چیز برگر دادیم و همونجا نشستیم به خوردن. تموم که شد یه نخ سیگار روشن کردم و یه کام عمیق گرفتم ازش.
ر : میگم کامی فکر نکنی با یه ساندویچ همه چیز تموم شد ها. یه سور حسابی باید بدی.
ک : ای به چشم. اونم به وقتش.
ر : ولی جدا از شوخی خیلی خوشحالم که داری سرو سامون میگیری.
ک : ممنونم رفیق. ایشالا یه روز هم نوبت شما میشه.
ر : نه دادا ش قربونت خودت خر شدی بسه. از من یکی بکش بیرون.
ک : خیلی هم دلت بخواد. کون گشاد همچین میگه بکش بیرون اینگاری الان صد تا داف مشتی پشت در خونشون صف وایسادن تا آقا با یکیشون ازدواج کنه.
ر : نه داداش همون یدونه هم که داریم از سرمون زیاده. خواهر... فکر میکنه واقعا زنمه بعضی وقتها یه توقع های بیخودی ازم داره که تو کونم هویج سبز میشه از شنیدنشون.
ک : بیخیال رضا. بالاخره دخترا با هزار امید با یه پسر دوست میشن. نمیتونی اون امید ها رو ازشون بگیری.
ر : دیگه هر خواسته ای که دارن اسمش امید نیست که.
ک : میدونم چی میگی ولی به هر حال باید بسازی باهاش. اتفاقا دختر خوبیه. من که خوشم میاد ازش.
ر : آره والا این یکی خوب اومدی. یه موی گندیدش رو با صد تا دخترجنده مثل اینا عوض نمیکنم.سه تا دختر مکش مرگ من داشتن از اونجا ردمیشدن
ک : خانم ببخشید فضولی میکنم ولی این آقا بهتون فحش داد.اون سه تا برگشتن و یه نگاه عاقل اندر صفیح به ما کردن و راهشون رو گرفتن و رفتن
ر : خاک بر سرت کامی. دیگه داری زن میگیری از این کارا نباید بکنی.
ک : بابا جان دختر بازی که نکردم. فقط بهشون اطلاع رسانی کردم که تو چی بهشون گفتی.
ر : بیخود کردی اطلاع رسانی میکنی. پاشو راه بیافت بریم که دیره.
ک : بزن بریم.
برگشتنی خیلی آروم انداختیم از میدون ونک و خیابان ولیعصر اومدیم پایین. توی مسیر راجع به چگونگی قضیه ای که پیش رو اومده بود حرف زدیم و درد دل کردیم.
ر : ولی کامی زن بگیری دیگه کس کلک بازی تعطیل میشه ها.
ک : آره. ولی به هر حال باید یه روزی تموم بشه. باور کن خسته شدم دیگه. میخوام زندگیم رو هدفمند کنم ببینم چی کارم ؟
ر : آره. این رو هستم.
رسیده بودیم تو محل رضا رو سر کوچه اشون پیاده کردم و خودم هم رفتم سمت خونه. موتور رو انداختم تو پارکینگ و خودم هم رفتم بالا. یه زنگ زدم خونه تیمسار و باهاش صحبت کردم. قرار شد فردا من ساعت 5 خونه باشم و با تیمسار و داداشم و زن داداشم بریم خونه ص اینا. فقط نمیدونم این زن داداشم چرا خودش رو قاطی کرده بود. راستش با هم میونه خوبی نداشتیم ولی میدونستم که میخواد بیاد فقط حس فضولیش رو آروم کنه. بعضی وقتا جو میگرفتش و میخواست من رو نصیحت کنه من هم که همیشه با یه زخم زبون کارش رو میساختم و بهش میفهموندم که تو کارای من فضولی نکنه. خیلی دلش میخواست آپارتمانی که من توش زندگی میکردم رو برای خودشون کنه و من خیلی خوب این رو میدونستم که اغلب مواقع داداشم رو تحریک میکنه بر علیه من ولی من پر رو تر از این حرفها بودم که جلوش کم بیارم. بایدیه پادزهر برای این حرکت پیدا میکردم. آهان این شد.زنگ زدم خونه تیمسار اینا و بهش گفتم که از خانومش هم دعوت کنه بیاد.
ت : معلوم هست چی میگی پسر جان. مگه میخوایم بریم جبهه داری لشکر میکشی ؟
ک : نه عمو جان بالا خره دو تا خانوم باید باهامون باشن که با خانومهای اونا گرم بگیرن.
ت : باشه حالا که خودت میخوای من حرفی ندارم. اتفاقا خوشحال هم میشه بهش بگم.
ک : ممنونم عمو جان ایشالا جبران کنم براتون.
ت : برو پسر جون, من خوب میشناسمت تو چه جونوری هستی. میخوای پوز زن داداشت رو بزنی.
کرکم ریخت پایین. تا حالا راجع به این قضیه هیچ صحبتی با هم نکرده بودیم ولی این از کجا میدونست ا... اعلم.
ک : این حرفها چیه عمو جان. پوز زنی چیه ؟
ت : ولش کن برو به زندگیت برس بچه جان.
ک : چشم.
ت : بی بلا. خدا حافظ
ک : خدا حافظ
خوب این هم یه پادزهر مناسب برای زن داداش عزیز که دیگه پاشو تو کفش من نکنه.قیافه اش فردا دیدنیه.خدا رو شکر الان اینجا نیستن که من بخوام باهاش سرشاخ بشم.چون الان دیگه اون کامی جنگنده نیستم.آماده شدم برای خواب فردا خیلی دل مشغولی دارم.باید استراحت میکردم تا جون بگیرم برای فردا.

2 نظرات:

ناشناس گفت...

slm amir jan lotf kon kol dastan ro yek ja barai download bezar . rasti ghaleb bloget ba inkeh ghashangeh vali barai kasai ke ziad to blogetan (mesleh khodam)baese sozesh cheshm misheh.

ناشناس گفت...

slm amir jan lotf kon kol dastan ro yek ja barai download bezar . rasti ghaleb bloget ba inkeh ghashangeh vali barai kasai ke ziad to blogetan (mesleh khodam)baese sozesh cheshm misheh.

 

ابزار وبمستر