ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

خانم مهندس قسمت سوم

دستمو روي سينش گذاشتم و آروم از خودم جداش کردم.يخورده رفت عقب و يه لبخندي بهم زد گفتم بهرام تروخدا بذار امشب کارمونو انجام بديم.دوباره کار دستمون نده.خنديد و گفت الان از ته دل منو بخشيدي؟؟؟ گفتم آره خيالت راحت بعد يه چشمکي بهش زدم و رفتم سمت پروژکتورهاي اونور استخر.ساعت 12 بود که خسته شدم و اومدم پايين تا کابل هاي پروژکتورها رو لخت کنم چون کابل ها گرون بودن نذاشتم بهرام لختشون کنه ميترسيدم نتونه و کابل حروم شه.دولا شده بودم تا کابل ها رو از جعبشون بکشم بيرون ديدم بهرام خودشو ازپشت چسبوند بهم و دستشو دور کمرم قلاب کرد.عکس العملي نشون ندادم و گفتم بهرام نکن بذار کارمو کنم؟؟ باز دير ميشه هااااا.گفت فقط ميخوام خستگيتون دربره.بدون اينکه سرمو برگردونم و نگاش کنم گفتم لازم نکرده اينجوري بيشتر خسته ميشم.روي من دولا شد و وزنش رو انداخت روي کمرم گفتم آروم کمرم شکست بهرام جون من نه دوست دخترتم و نه هيچ سنمي با تو دارم لطفا بمن بند نکننننن.من واقعا دوست ندارم رابطه کاريمون خراب شه.گفت شما که از پروژه بعدي با من کار نميکني پس من چيزي ندارم که ببازم.با اينکه لباس کار تنم بود ولي ميتونستم کیر راست شده بهرامو که همش به کونم ميماليد احساس کنم.گفتم نه دروغ گفتم پروژه بعدي هم با من کار ميکني.گفت خوب الان که کار بدي نميکنم فقط دارم خستگيتو درميکنم؟؟ گفتم اينکار خستگي درکردن نيست تو باز داري شيطوني ميکني که من خوشم نمياد.گفت خوب بهترهم خستگي شما درميشه و هم من يخورده شيطوني ميکنم؟؟ گفتم بيخود کردي برو با دوست دخترات شيطوني کن من هم سن و سال تو نيستم بچه.گفت خوب بخشش از بزرگترهاست پس شماهم اين شيطوني منو ببخشيد بجون خودم فقط يخورده شيطوني ميکنم.گفتم يخورده ي تو حد و مرز نداره و معلوم نيست بکجا ميکشه؟؟ يهو دستشو از روي لباس کارم گذاشت روي سينه هام که داد زدم بهراااااااممممممممم؟؟ گفت فقط خواستم حد شيطونيم رو نشون بدم که درهمين حده.گفتم بهرام مطمئن باش از پروژه بعدي ديگه با من کار نميکني.خنديد و گفت اگه بخاطر اين کاريه که ميکنم عيبي نداره ميارزه ه ه.شروع کرد به ماليدن سينه هام و فشار دادن خودش به کونم.توجهي نکردم و مشغول لخت کردن کابل ها شدم.ايندفعه دستشو برد تولباس کارم و از روي سوتينم سينمو گرفت.قبلا گفته بودم من زير لباس کار فقط شورت و سوتينمو ميپوشم.خودمو ازش جدا کردم و گفتم بهراااااامممممم ديگه داري شورشو درمياري قرارت اين نبود ديگهههههه.گفت خوب چرا ناراحت ميشي؟؟؟ گفتم معلومه که ناراحت ميشم همين کارت رو هم نبايد انجام ميدادي چه برسه بخواي جلوتر بري؟؟.گفت پس يه خواهشي ميکنم نه نگو اگه قبول کني منم قول شرف ميدم ديگه دست بهت نزنم؟؟ گفتم اولا براي من شرط و شروط نذار دوما چي ميخواي؟؟؟ گفت اگه ميشه فقط امشب بدون لباس کارت کارکني همين يعني لباسو دربيار.با تعجب نگاش کردم و گفتم يعني چي؟؟؟ من زير اين چيزي تنم نيست که؟.گفت خوب منم براي همين گفتم درش بياري ديگه.گفتم مثلا درش آوردم چي به تو ميرسه؟؟؟ گفت خوب اينطوري جالبتره فکرشو بکن ميتونيم جلوي هم راحت باشيم منم ديگه اينجوري همش کنجکاو نميشم که ببينم پشت اين لباس چه خبره.باز با تعجب نگاش کردم و گفتم بهرام خجالت بکش يخورده شرم و حيات به خواهرت نرفته اين چرت و پرت ها چيه ميگي؟؟؟ اومد جلو و زيپ لباس کارمو يخورده پايين کشيد.دستمو گذاشتم روي دستش و نذاشتم ادامه بده.گفت روشنک خانم من و شما که ديشب همه چيزو ديديم ديگه خجالت و اين چيزا واسه چيه؟؟؟ گفتم ديشب هراتفاقي افتاد تموم شده و ديگه نميخوام درموردش چيزي بشنوم اينکار توهم الان هيچ معني اي نداره.ولي توجهي نکرد و به زور زيپ رو تا پايين پام کشيد پايين لباسو بخودم چسبوندم که بدنم معلوم نشه.گفتم بهرام تروخدا باز شروع نکننننن؟؟ گفت روشنک خانم اذيت نکن ديگه منکه قول دادم حتي دستم هم بهت نميخوره اين اداها چيه درمياري؟؟؟ مگه شما بچه 18 ساله هستی که خجالت ميکشي؟؟ گفتم اين قضيه ربطي به خجالت نداره ربط به اين داره که تو داري زياده روي ميکني.لباسو ازدستم بيرون کشيد و کاملا درش آورد.بدنمو که ديد چشماش گرد شد و از تعجب و حيرت يه خنده اي کرد و گفت حيف اين بدن نيست توي لباس بمونه؟؟؟ يه نگاهي بهش کردم که گفت قول دادم ديگه حالا بريم سرکارمون نه من کاري به شما دارم و نه شما کاري بمن.راستش زياد هم بد نيست آدم آزادي داشته باشه و بتونه خودشو به همه نشون بده يعني من کلا خوشم مياد ديگران بهم توجه کنن و هميشه تو کفم باشن فکر ميکنم همه دخترا همچين حسي دارند.بهش گفتم بهرام اگه حتي سر انگشتت بمن بخوره با همين چاقوي کابل لخت کني دستتو قطع ميکنم.خنديد و گفت خيالتون راحت من دستمو بيشتر دوست دارم.دوباره دولا شدم تا کارمو ادامه بدم.بهرام هم پشتم بود و داشت سر سيم هاي تابلو برق روجا ميزد.چند تا کابل ببشتر نمونده بود که بهرام با انگشت شرتمو کنار زد مطمئنم توي اون لحظه هر دوتا سوراخمو ديده بود.انگار برق گرفته باشتم ازجام پريدم و داد زدم چيکار ميکني؟؟؟ خنديد و گفت ببخشيد دستم خورد با ابروم به چاقوي توي دستم اشاره کردم که خودش گفت ازقصد نبود دستم خورد.دوباره پشتمو بهش کردم و دولا شدم تا کارم روکنم ولي ايندفعه زيرچشمي به پشتم نگاه ميکردم تا ببينم باز بهرام کاري نکنه.همينکه سرم گرم کارم شد دوباره شرتمو کنار زد ولي اينبار شرتمو توي همون حالت با دستش نگه داشت چون دولا شده بودم حتما هردو سوراخم معلوم بودن.عکس العملي نشون ندادم و فقط گفتم بهرااااااممم اگه کنترل دستتو نداري و همش بي اختيار ميخوره بهم من ميتونم برات کنترلش کنماااااا.خنديد و گفت نه دارم سعي ميکنم کنترلش کنم.گفتم پس شرتمو برگردون سرجاش.يه لحظه احساس کردم دست راستشو گذاشت روي رون راستم و يه چيزي سوارخ کونمو قلقلک داد.خودمو جمع کردم و دستمو گذاشتم روي دستش که روي رونم بود و گفتم بهرام ول کن وگرنه با همين چاقو نصفت ميکنمااااااا.گفت شما گفتي دستمو کنترل کنم منم الان با دستم کاري ندارم و دارم با زبونم کارمو انجام ميدم ما که توافقي سر زبون نداشتيم داشتيم؟؟؟ حرفش که تموم شد زبونشو دور سوراخم چرخوند و يخورده فشارش داد توي سوارخ.بدنم شل شد دستشو بيشتر فشار دادم خودمم نميخواستم بيشتراز اين جلوش مقاومت کنم ميخواستم قيد همه چي رو بزنم و خودمو بندازم توبغلش ولي غرورم همچين اجازه اي بهم نميداد براي همين خودمو به بيخيالي زدم و دوباره مشغول کارم شدم.بهرام همينطور سوارخمو ميخورد و گاهي اوقات زبونشو ميکرد توش.گفتم بهرام از فردا ديگه باهات تنها نميام اينجا بهاره هم بايد باشه.خنديد و گفت نه بهاره نبايد بياد آخه من جلوي بهاره خجالت ميکشم کاري کنم.گفتم هرغلطي که امشب خواستي داري ميکني ولي فردا بدون بهاره نمياييم سرکار.کارش با ليس زدن سوراخ کونم تموم نشد و ايندفعه دستشو هم گذاشت روي کوسم و شروع کرد به ماليدنش.وقتي ديد من هيچ توجهي بهش نميکنم و کارش نميتونه تحريکم کنه شرتمو ازپام درآورد.درسته که نشون نميدادم تحريک شدم ولي حتما از روي کوسم که خيس شده بود فهميد حالم زياد خوب نيست.يه کم وسط پاهام رو زبون زد و ازجاش بلند شد.فکر کردم کارش تموم شده و منتظر بودم آبشو بپاشه بيرون.توهمين فکر بودم که احساس کردم يه چيزي رفت لاي پام اول فکر کردم دستشه ولي وقتي هولش داد توي سوراخ کوسم تازه فهميدم کيرش بوده.خودمو جمع کردم تا نتونه تلمبه بزنه کارهاي قبليشو ميتونستم تحمل کنم و بحساب جوونيش و داغ بودنش بذارم ولي اينکارش ديگه برام باورکردني نبود.وقتي ديد خودمو سفت کردم سينمو از روي سوتين گرفت و شروع کرد به ماليدن.ديگه نميتونستم کارکنم.انقدر شل شده بودم که کابل و چاقوي کابل لخت کني از دستم سرخوردن بي اختيار بدنم سست شد و بهرام بيشتر فشارررر آورد تا کيرش بره توشششش ولي من دستمو گذاشتم روي بدنش تا نتونه.هنوز پشتم بهش بود و دلم نميخواست برگردم تا ببينم چيکار ميکنه.ديگه قدرت نداشتم جلوشو بگيرم.به خوبي احساس ميکردم که کيرررررش داره بيشتر ميره داخل کووووووسممم.تموم بدنم به سوزش افتاد.با صداي آروم گفت اگه اذيت نکني نه تو دردت ميگيره و نه من مجبورم بيشتر فشار بدم.نميتونستم مقاومت کنم براي همين ولش کردم تا کارشوکنه.چندبار آروم عقب جلو کرد تا اينکه جاش بازتر شد.با هرعقب جلويي که ميکرد انگار يه چيزي توي دلم خالي ميشد.سوزش زيادي داشتم.توي اون لحظه داغترين نقطه بدنم کووووووسم بود که همش توش پر و خالي ميشد.پاهام ديگه قدرت نداشتن براي اينکه نيافتم دستمو روپاهاي بهرام گذاشتم.بهرام روم خم شد و سرشو آورد کنار گردنم با هرضربه اي که ميزد صداي نفسش توي گوشم ميپيچيد.شروع بخوردن و ليس زدن گردنم کرد.از ته دل يه آهي کشيدم که باعث شد بيشتر حشري شه و تندتر تلمبه بزنه.اونم انگار خيلي حشري شده بود و نميتونست خودشو کنترل کنه.هرچند دفعه که تلمبه ميزد کيرش از کوسم ميپريد بيرون دوباره با دستش ميذاشت توشششش.روم خم شد و سينه هامو گرفت تو دستش و تندتر تلمبه زد که باز کيرش پريد بيرون.اينبار نتونست سوراخمو پيدا کنه و همش به رونم ميزد.خودم با دست کيرشو گرفتم و گذاشتمش روي سوراخ کونم.متوجه شد که ميخوام از عقب باهام سکس کنه.صداي تف کردنشو ميشنيدم.داشت کيرشو خيس ميکرد.يخورده هم به سوراخ کونم ماليد و آروم سرشو گذاشت در سوراخ کونم و فشارررررر داد.وایییییییییییی.سرش که رفت توش دردش توي همه بدنم پيچيد.از درد داد زدم آ خ خ خخخخخخ بهرااااااااممممممممم.گفت عزيزم آروم باش الان دردش آروم ميشه خانمي.يخورده بيشتر دولاشو تا دردش کمترشه.منم کمرمو پايين تر بردم که يهو تموم کيرررررشو تا تههههههههههه کرد توکووووووونم.نفسم بالا نميومد حتي قدرت نداشتم داد بزنم.من زياد ازعقب سکس کردم ولي هردفعه همين برنامه رو دارم.هنوز دردش آروم نشده بود که شروع کرد به تلمبه زدن.گفتم آرومترررر درد ميکنههههه.سرعتشو کمتر کرد و گفت دردش کمتر شدعزيزم؟؟؟ سرمو به علامت تاييد تکون دادم و گفتم اووووووهوم.انگشت دستشو کرد توي دهنم و گفت اگه دردت گرفت اينو گاز بگير.هربارکه سرعتشو بيشتر ميکرد منم بي اختيار انگشتشو گاز ميگرفتم تا از شدت دردم کم شه.بعد ازچند دقيقه عقب جلو کردن از کونم درآورد و گذاشت توي کوسم.يه انگشتش تودهنم بود و با اون يکي دستش سينمو ميماليد و از اونورم توي کوسم تلمبه ميزد داشتم ديوونه ميشدم يه لحظه تموم بدنم لرزيد ارضا شده بودم.ديگه نتونستم سرپا بايستم و روي زانوهام افتادم روي زمين.به حالت سجده افتاده بودم.بهرامم روي پاهاش نشست و دوباره کيرشو کرد توي کونم.با اينکه ارضا شده بودم ولي از تلمبه زدن هاي بهرام لذت ميبردم.سرمو گذاشتم لاي دستام و کاملا کمرم رو دادم تو تا کيرررررررش تا تهههههههه بره توششششششش.از تلمبه زدن هاي بهرام معلوم بود آبش داره مياد.يهو ازم کشيد بيرون و اومد کنارم روي زانو نشت.موهامو محکم کشيد و سرمو بالا آورد.کيرشو گرفت جلودهنم و گفت بخورش ششش.دهنمو باز کردم و فشاررررررش داد تو.قدرت ساک زدن نداشتم براهمين خودش توي دهنم عقب جلو ميکرد.هنوز داشت موهامو ميکشيد تا سرم بالا بمونه.از سرعتش فهميدم آبش داره مياد که يهو ازدهنم کشيد بيرون و همشو روي صورتم خالي کرد.جفتمون بي حال يه گوشه افتاديم.سرمو بطرفش برگردوندم که ديدم داره نگام ميکنه.متوجه شدم روي صورتم پر از آب کير شده بوی آبش همه جا رو برداشته بود.يه کمشو با انگشت از روصورتم برداشتم و گذاشتم تودهنم.بهرام داشت با تعجب نگام ميکرد.بهش خنديدم و گفتم ديشب نشد کامل بخورمش عوضش امشب زياد دارم.اومد کنارم نشست و شروع کرد نوازش کردنم.بنظرم برام خيلي جذابتر شده بود البته نميتونست دوست پسرم باشه ولي برام خيلي دوست داشتني تر شده بود.لباشو رولبم گذاشت و منو کشيد توبغلش.ديگه ديروقت شده بود هم خسته بودم و هم خيلي خوابم ميومد.از بغلش پاشدم دستمو گرفت و گفت کجا ميري؟؟؟ گفتم دير شده روم نميشد توروش نگاه کنم.خجالت ميکشيدم ولي بهرام عين خيالش نبود.انگار نه انگار که چيزي شده.اين خونسرد بودنش ناراحتم ميکرد.يه حس بدي داشتم.انگار هدفش اين بود که منو تصاحب کنه و الانم به هدفش رسيده و خيلي راحت داره از فتح خودش لذت ميبره.احساس ميکردم منو وسيله ارضا کردن خودش کرده مخصوصا که 6 سالم ازم کوچکتر بود ولي ازطرفي باورم نميشد اون بهرام ساده و غد همچين شخصيتي داشته باشه.به صورتش نگاه کردم هرلحظه برام جذابتر ميشد.تو همين فکرا بودم که بهرام گفت خوب شب رو ميتونيم همينجا بمونيم پيش هم ميتونيم بگيم کار زياد بود مجبور شديم تا صبح کار کنيم؟؟؟ پيشنهادش بد نبود ولي نميتونستم قبول کنم.يه جورايي عذاب وجدان داشتم الکي بهونه آوردم.گفتم شب بايد خونه باشم يه مقدار کار دارم.بهرام باز اصرار کرد ولي آخر با بهونه هاي من قرارشد بريم خونه.لباسمو پوشيدم و رفتم بيرون منتظر شدم تا بياد.توی راه خونه هيچکدوم حرفي نزديم شايد بهرام هم خجالت ميکشيد.پشت يه چراغ قرمز ترمز کردم.بهرام گفت نصفه شبه خبري نيست که چراغ رو رد کن؟؟ گفتم بهرام ميفهمي امشب چيکار کرديم؟؟؟ سرشو برگردوند و از پنجره ماشين بيرونو نگاه کرد.گفتم با تو بودماااااا.گفت بهتره درموردش صحبت نکنيم يه اتفاقي افتاد و جفتمونم لذتشو برديم.گفتم تو ازکجا ميدوني من لذت بردم؟؟؟ جوابي نداد.وقتي رسيديم درخونشون موقع پياده شدن گفت روشنک خانم فکر ميکنم مقصر من بودم اگه بخواي ديگه ازفردا نميام سرکار؟؟ گفتم ولش کن بهرام هراتفاقي که افتاده جفتمون توش دخالت داشتيم فقط اميدوارم ديگه اينجور مسائل پيش نياد؟؟؟ با لبخند يه نگاهي بهم کرد و گفت منم همينطور بعدش لبشو آورد جلو.نميدونستم بايد ببوسمش يا نه؟؟ بي اختيار منم لبمو بردم جلو يکي از داغترين بوسه هايي بود که تا حالا تجربه کرده بودم.موقع پياده شدن آروم گفت خيلي دوست دارم.صبح با صداي مامانم بيدار شدم نزديکاي 11 بود مامانم گفت روشنک تلفن بهرامه.سيم تلفن اتاقمو وصل کردم و گوشي رو برداشتم گفتم بله؟؟؟ بهرام گفت خواب بودي؟؟؟ چرا موبابلتو برنميداري؟؟؟ گفتم ديشب خيلي خسته بودم براهمين گوشيمو سايلنت کردم و تلفن اتاقو قطع کردم حالا چيکار داري؟؟؟ گفت ميشه امروز ببينمت؟؟؟ با همون حالت خواب آلود گفتم معلومه که ميشه ساعت 3 ميام درخونتون.گفت نه منظورم قبل از اونه اگه ميشه ميخوام ناهار رو باهم بخوريم.گفتم قضيه چيه؟؟؟ ناهار واسه چي؟؟؟ گفت همينطوري دوست دارم ناهار رو مهمونم باشي.يخورده هم ميتونيم گپ بزنيم و از اونجا بريم سرکار.نميدونستم چي بگم؟؟ قرارمون ساعت 1 توي يکي از رستوارن هاي فشم بود.وقتي رسيدم ديدم يه گوشه نشسته و داره سيگار ميکشه.رفتم جلو تا منو ديد ازجاش بلند شد و باهام دست داد.يخورده دور و برمو نگاه کردم همه به من زل زده بودن.خيلي حس بدي داشتم.يه جوري بود.لابد همه تودلشون ميگفتن اين دختره با اين سنش خجالت نميکشه دوست دختر اين بچه شده؟؟؟ تا نشستم بهرام گفت چي ميخوري؟؟؟ گفتم بهرام من اينجا احساس خوبي ندارم جوش ناراحتم ميکنه ميشه بريم جاي ديگه؟؟؟ گفت چرا؟؟ مگه اينجا چيش بده؟؟؟ گفتم نميدونم ولي داره اذيتم ميکنه گفت خوب کجا بريم؟؟؟ رستوران ديگه اي درنظر داري؟؟؟ پيش خودم گفتم هرجا بريم همه فکر ميکنن ما دوست دختر و دوست پسريم و اونجا هم همين برنامست.گفتم نه اصلا نميشه رستوران و کافي شاپ و اينجور جاها نريم؟؟؟ گفت خوب کجا بريم؟؟؟ موندم چي بگم ميدونستم بهرام اينا توي فشم ويلا دارن و اونم حتما الان از ويلاشون اومده اينجا.گفتم ويلاي خودتون بهتر نيست؟؟؟ با تعجب نگام کرد و بعد زد زير خنده.گفتم چرا ميخندي؟؟؟ گفت هيچي چيز مهمي نيست آخه از اول ميخواستم بگم بريم اونجا ولي ترسيدم بهم شک داشته باشي و قبول نکني واقعا هم بهش شک داشتم ولي هرجا ميرفتيم بهتر ازاين بود که توچشم مردم باشيم.گفتم نه من به تو کاملا اعتماد دارم بريم ويلاتون.اول بهرام راه افتاد و بعد من پشت سرش رفتم.جلوي ويلاشون که رسيديم بهرام ماشينش رو برد توحيات ولي من همونجا جلوي در پارک کردم.وقتي رفتم تو ويلا گفت ماشينو نمياري تو؟؟ گفتم نه بيرون بهتره.رفتيم توساختمون قبلا چندبار با بهاره اينجا اومده بودم يدفعه هم اينجا مهموني داده بود ولي يه مقدار نسبت به قبل دکورش عوض شده بود.بهرام گفت توي تراس بشينيم بهتر نيست؟؟ يه لبخندي زدم و گفتم من که همون اول گفتم بهت اطمينان دارم توي سالنم بشينيم مشکلي نيست.بهرام خنديد و درحاليکه داشت از يخچال خرت و پرت بيرون مياورد گفت شما به من اعتماد داري ولي من که به خودم اعتماد ندارم پس بهتره بريم توي تراس.يخورده ميوه آورد با يه تيکه کيک گفت قهوه؟؟ چاي؟؟ آب ميوه؟؟ مشروب؟؟ گفتم خودت ميدوني که من چاي ميخورم.يه سيگار روشن کردم و بهرام با دوتا فنجون چاي اومد و نشست روبروم.گفتم خوب چي شده که منو تا اينجا کشيدي؟؟ چاي رو جلوم گذاشت و نشست روي صندليش.قبل از اينکه جوابي بده از جيبش پاکت سيگارشو درآورد و به من اشاره کرد تا سيگارم رو بهش بدم تا سيگار خودشو روشن کنه.گفتم بهرام پاکتي ميکشي؟؟؟ قبلا که چيزي بهت نميگفتم واسه اين بود که نخي ميکشي ولي ايندفعه شک نکن با بهاره صحبت ميکنم.گفت مشکلي نداره خودشم ديگه داره پاکتي ميکشه و بعد ادامه داد روشنک خانم نميدونم ازکجا شروع کنم راستش يه چيزي از ديشب داره اذيتم ميکنه راستش ازديشب که نه الان چند وقته که توفکرمه.گفتم خوب چيه؟؟؟ بمن مربوط ميشه؟؟؟ يه کام از سيگارش گرفت و سرشو انداخت پايين گفت تقريبا بله.راحت ميتونستم حدس بزنم چي ميخواد بگه از اون خجالت کشيدنش و مِن و مِن کردنش معلوم بود ميخواد درمورد پيشنهاد دوستي حرف بزنه.خيلي مسخره بود که من با يه بچه 21 ساله دوستشم و روابط عاطفي داشته باشم.بايد يجوري اينو حاليش ميکردم ولي نميدونستم چجوري.بهرام داشت همينطور صحبت ميکرد ولي من بيشتر تو فکر اين بودم که يجوري دست رد به تقاضاش بزنم.واقعا نه دوست پسر ميخواستم و نه ميتونستم با يه پسر بچه که چند سال از خودم کوچيکتره رابطه اي داشته باشم.بهرام داشت ميگفت:من ميدونم که تقاضام مسخرست ولي دلم ميخواست شماهم نظرتو بگي.گفتم بهرام جون اول اينکه من وقت دوست پسر و اين چيزا رو ندارم ديگه حوصلشم ندارم دوما ميدوني من چند سال ازت بزرگترم؟؟؟ بنظر خودت اين يخورده غيرعادي نيست؟؟؟ ميدونستم الان ميخواد باز اصرارکنه براهمين ادامه دادم ولي چون خيلي پسر خوبي هستي و دوستت دارم روي پيشنهادت فکر مکينم.يهو قيافش يه جور ديگه شد.انگار خيلي خوشحال شده بود بيچاره فکر ميکرد واقعا ميخوام روي حرفش فکر کنم.پريد ماچم کرد و گفت مرسي ميدونستم قبول ميکني.گفتم کي گفته قبول کردم؟؟؟ گفتم فکر مکينم.گفت همينم خوبه و بعد تلفنو برداشت و به يکي از رستوران ها سفارش غذا داد.يخورده ديگه صحبت کرديم که موبايلم زنگ خورد.آقاي کاراپتيان بود گفت امروز کارگرا ميخوان کارشونو تموم کنن براهمين تا آخر شب کار ميکنن و ما امروز نميتونيم بريم اونجا.قطع که کردم بهرام گفت کي بود؟؟؟ گفتم کاراپتيان بود ميگه امروز نميتونيم بريم سرکار.بهرام داد زد ايول.گفتم چي چي ايول؟؟؟ عوضش فردا بايد دوبرابر کارکنيم.گفت ولش کن فعلا امروز رو استراحت ميکنيم فردا هم خدا بزرگه.گفتم پس ناهار رو که خورديم بريم خونه.گفت روشنک خانم حالا امروز رو همينجا استراحت ميکنيم چه عيبي داره؟؟؟ اصلا زنگ ميزنم بهاره هم بياد که شمام تنها نباشي و حوصلت سر نره.بدم نميگفت واسه استراحت کردن چه جايي بهتر از اينجا تازه بهاره هم که ميومد کلي خوش ميگذشت؟؟ گفتم باشه بهرام داد زد هوراااااااااا.بعد زنگ زد به بهاره و گفت من و روشنک خانم فشم هستيم توهم پاشو بيا که تنها نباشيم.ناهار رو که خورديم بهرام گفت روشنک خانم ميخواي بريم تو استخر؟؟؟ ويلاشون دوتا حياط داره يکي جلوي ساختمون و يکي هم پشت ساختمون. توي هردوتاش هم استخر هست ولي از استخر جلوي ساختمون چون از اطراف ديد داره استفاده نميکنن و هميشه تواستخر پشتي شنا ميکنن.گفتم نه هوا سرده.گفت آبش گرمه بخدا تازه بعد ازناهارم ميچسبه هاااااا.گفتم آخه بهاره مياد زشته.گفت چرا زشته؟؟؟ خوب به بهاره هم ميگيم بياد توي آب.گفتم اصلا من مايو ندارم.خنديد و گفت تا دلتن بخواد تواتاق بهاره مايو هست.هرکدومو خواستي بردار و بعد دستمو گرفت و کشيد سمت ساختمون.گفتم آخهههههههه.که حرفمو قطع کرد و گفت آخه نداره امروز بايد کلي استراحت کنيم تا فردا بتونيم دو برابرکار کنيم.منو برد اتاق بهاره و در يکي از کمدها رو بازکرد.توش چندتا مايوي دوتيکه و يه تيکه بود.گفت هرکدومو ميخواي انتخاب کن و ادامه داد منم ميرم يه مايو واسه خودم پيدا کنم.چند دقيقه بعد با دوتا مايوي مردونه که دستش بود برگشت و گفت شما هنوز آماده نشدي؟؟؟ منم يکي از مايوهاي يه تيکه رو برداشتم و گفتم همين خوبه.اومد سمتم و گفت نه يه تيکه خوب نيست.دوتيکه بهتره و خودش يه دست آبيش رو برداشت و بهم داد.يه نگاهي بهش کردم و خنديدم و گفتم چه اينو بپوشم و چه يه تيکه فرقي براي تو نداره چون بهاره مياد و کاري نميتوني کني خنديد و گفت قرارم نبود کاري کنم فقط فکر ميکنم دوتيکه بيشتر بهت مياد.بعد دوتا مايوي خودشو گرفت جلوم و گفت کدوم بهتره؟؟/ يه نگاهي کردم و گفتم اين نارنجيه بهتره.يهو ديدم همونجا شلوارشو درآورد.خواست شرتشو هم دربياره گفتم بهراااااممممممم؟؟؟ اينجا ميخوای مايوتو عوض کني؟؟؟ گفت شما که ديدني ها رو ديدي ديگه عيبي نداره.بعد شرتشو هم خيلي راحت درآورد.چيزي نگفتم اگه به پررو بازي بود من از اون پرروتر بودم منم همونجا تاپمو درآوردم.به بهرام نگاه کردم که ببينم داره نگام ميکنه يا نه؟؟ داشت مايوشو پاش ميکرد يه نگاهي بهم کرد و خنديد.منم لباسمو درآوردم و مايو رو پوشيدم.بند سوتينش رو نميتونستم ببندم که بهرام اومد ازپشت گرفتش و گفت بذار کمکت کنم.وقتي برگشتم گفتم مرسي بهرام يه نگاهي سرتا پامو کرد و گفت ببين خدا چي ساخته.بعد دستشو به حالت دعا برد بالا و گفت خدايا همه ما رو به راه راست هدايت کن.خنديدم و گفتم گمشو بچه پررو.از ساختمون که رفتيم بيرون يه مقدار باد ميومد و يخورده هوا سرد بود.حولمو دور خودم پيچيدم.بهرام گفت زود بپر تواستخر که گرمت شه.منم حولمو انداختم روي يکي از نيمکت هاي کنار استخر و پريدم توي آب.راست ميگفت آبش خيلي گرم بود.بهرام هم پريد توي آب و اومد طرفم.گفت گرماي آب خوبه؟؟ سرمو به علامت آره تکون دادم و گفتم اوووووهوم.يمقدار شنا کرديم و يخورده هم آب بازي.بهرام هم گاهي اوقات به بهونه آب دادن سينمو ميگرفت يا باسنمو فشار ميداد.خودم ميفهميدم ازقصد اينکارارو ميکنه ولي چيزي بهش نميگفتم.ديگه از شنا کردن خسته شدم و خواستم از آب بيام بيرون.پامو روي نردبون استخر که گذاشتم بهرام ازپشت پهلوهامو گرفت و گفت کجا ميري؟؟ گفتم ول کن بهرام خسته شدم خستگيم که دررفت دوباره ميام توي آب.گفت اگه بري بيرون سرما ميخوري تازه من ميتونم توهمين آب خستگيتو درکنم.بعد منو کشيد پايين و ازهمون پشت بهم چسبيد.گفتم بهرام ول کن بيرون بهتر خستگيم درميره.گفت اگه يخورده تحمل کني متوجه ميشي که همينجا توي آب بهتره.سرشو آورد پشت گردنم و شروع کردن گردنمو ليسيدن دستاش داشتن ميلرزيدن.شايد سردش شده بود شايدم تحريک شده بود.گفتم بهرام جون عاقبت اينکاري که شما ميکني هم منو بيشتر خسته ميکنه و هم وقتي بهاره بياد آبرو واسه جفتمون نميمونه؟؟ گفت من که کار بدي نميکنم دارم خستگيتون درميارم نگران نباش کار بجاي باريک نميکشه.دوباره شروع کرد به ليسيدن گردنم.چيزي بهش نگفتم ميدونستم چون بهاره هرلحظه ممکنه بياد کاري نميکنهههههههه.ادامه دارد...

1 نظرات:

ناشناس گفت...

سلام خانم مهندس عالی بود مرسی من که واقعا لذت میبرم
خیلی عالی مینویسی خواهش میکنم ادامه بده خیلی خوب مینویسی .من عاشق داستانات شدم هر روز منتظر ادامشم هرروز.مرسی

 

ابزار وبمستر