ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ماجرای طلاق گرفتنم قسمت اول

خاطره مربوط میشه به یکی از دوستان نزدیکم که خانم بیوه تقریبا ۸- ۲۷ ساله ای است بنام مرجان که خیلی هم بی شیله پیله است.یکروز دفترچه خاطراتش را به من نشون داد و ازمن خواست که ماجرای طلاق گرفتنش را بخونم.وقتی چند صفحه از دفترچه رو خوندم ، دیدم خیلی جالبه.ازش خواهش کردم که اجازه بده اون صفحات مورد نظرم را اسکن و پرینت کنم ، و الآن که این ماجرا را مینویسم ، پرینت خاطرات مرجان زیر دستمه.ماجرا را از زبان مرجان بخوانید: شوهرم آدم مزخرفی بود.درطی مدت ۵ سالی که باهاش زندگی کردم ، فقط چند ماه اول رفتار نسبتا خوبی داشت ولی بعد از اون دیگه از خونه فراری بود و اکثر شبها خونه نمیومد و این ۳ سال آخر به بهانه رفتن به خارج ازکشور برای کار دیگه اصلا هیچ خبری ازش نبود و ناپدید شده بود و من مجبور شدم خانه اجاره ایمان را تخلیه کنم و برگردم خونه پدرم و با اونا زندگی کنم حالا خدا را شکر که بچه دار نشدم.در آبانماه سال گذشته سرانجام تصمیم گرفتم به هرشکل که شده از شوهرم طلاق بگیرم.درپی این تصمیم به یکی از دفترخانه های ازدواج وطلاق رفتم و آخوندی را دیدم که تک وتنها پشت یک میز نشسته بود دفترخانه های ازدواج وطلاق معمولا بجز خود ملا کارمند دیگری نداره.سلام کردم وگفتم :حاج آقا میخواستم از شوهرم جدا بشم ، چیکارباید بکنم؟.آخونده خیلی بی تفاوت تکه کاغذ کوچکی را از توی کشوی میزش درآورد و گفت :به این آدرس مراجعه کن و تقاضا بده ، هروقت رای دادگاه صادر شد آنوقت بیا اینجا.من کاغذ را گرفتم و اومدم بیرون.توی خونه وقتی خوب فکر کردم ، دیدم مثل اینکه به این سادگی نمیشه طلاق گرفت و تازه باید برم دادگاه وحالا چقدرهم باید دوندگی کنم.خلاصه هرچی فکر کردم ، عقلم به جایی نرسید. بنابراین فردای آنروز دوباره به اون دفترخونه رفتم و به آخونده گفتم:حاج آقا دیروز اومدم خدمتتون فرمودید برم دادگاه ولی من خیلی مشکل دارم و اصلا راه و چاه راهم بلد نیستم تراخدا لااقل منو راهنمایی کنید که چیکار باید بکنم صواب داره.آخونده گفت:خیلی خب بنشین تا من این سند را بنویسم تا ببینم چی میگی.بعد از حدود پنج دقیقه آخونده سندش را نوشت و سرش را بلند کرد وگفت:خیلی خب حالا من سراپا گوشم بگو ببینم ؟؟ من هم بطور خلاصه ماجرای زندگیم را شرح دادم.آخونده گفت:همه این چیزها که گفتید درست ولی من بدون حکم دادگاه هیچ کاری نمیتونم بکنم.گفتم:خلاصه حاج آقا من امیدم اول به خداست دوم به شما.الهی خدا یک دردنیا صد درآخرت عوضتون بده.آخونده گفت:ببین خواهرم گوش بده:نمیشه که من بدون رای دادگاه حکم صادرکنم من فقط میتونم یک مقدار راهنمائیت کنم و راه وچاه را نشونت بدم.گفتم:همینکار راهم بکنید ازتون ممنون میشم چون من اصلا نمیدونم چیکار باید بکنم.حاج آقا گفت :خیلی خب خواهر فردا ساعت دوبعدازظهر بیا که من هم سرم خلوت باشه تا بهت بگم که چکار باید بکنی البته من وظیفه ندارم کسی را راهنمایی کنم ایندفعه راهم بخاطر رضای خدا و بخاطراینکه یک خدمتی به همشیره دینی خودم کرده باشم اینکار را میکنم.گفتم:خیر ببینی حاجی.ایشالله بتونم ازخجالتتون دربیام.این را گفتم و خواستم خداحافظی کنم که آخونده یکدفعه گفت:مثلا چه جوری میخوای از خجالتمون دربیای همشیره؟؟؟؟ من که غافلگیر شده بودم گفتم:نمیدونم حاجی ایشالله خدا وسیله ای فراهم کنه که بتونم ازخجالتتون دربیام فعلا بااجازه.داشتم از دفترخونه خارج میشدم آخونده گفت:خدا وسیله اش را قبلا فراهم کرده برو بسلامت.من از دفترخونه خارج شدم.فردا ساعت دو که رفتم دفترخونه به آخونده سلام کردم و نشستم.آخونده گفت:ببین همشیره خدا خودش شاهد وناظر است که من وظیفه خودم را انجام دادم و تمام نصیحتها را کردم ولی شما قبول نمیکنید دیگر.بخدا اصلا هیچ نصیحتی نکرد.اصلاهیچ صحبتی با من نکرد.حاجی بعد از کمی مکث گفت:ببین من الان بعنوان یک مشاور دارم با شما صحبت میکنم شما الان اگر پیش یک مشاور میرفتید باید کلی پول میدادید ولی من هیچ پولی هم نمیخوام بهرحال خدایی هم بالای سرمان هست.گفتم:نه حاج آقا خیلی ممنون من هرچقدر پول مشاوره تون هم بشه پرداخت میکنم.آخونده گفت:اولا نمیخواد خواصه خرجی کنی ثانیا مشاورکه اندازه من دلسوزی نمیکنه درسته؟؟؟ گفتم:درسته.گفت:احسنت حالا که به دلسوزی من اذعان میکنی منهم پولی ازشما طلب نمیکنم و شما دیروزهم گفتی که انشالله جبران میکنم حالا بفرمائید چگونه میخواهی جبران بکنی؟؟؟ گفتم:نمیدونم حاج آقا شما میفرمائید چکارکنم؟؟؟ حاجی گفت:واالله نمیدانم یک معامله مرضی الطرفین که هم خدا راضی باشد وهم بنده خدا.گفتم:حاج آقا ببخشید معامله مرضی الطرفین یعنی چه؟؟؟ گفت:یعنی یک معامله ای که درآن هردوطرف راضی باشند دیگر.باورکنید تا اونموقع هنوز دوزاریم نیفتاده بود که این مرتیکه چه مرگیشه.گفتم:حاج آقا یعنی میفرمائید من با شما معامله کنم؟؟؟ اگه میشه یک مقدار بیشتر توضیح بدین که یعنی جزئیات این معامله چی باید باشه.آخونده گفت:جزئیات راهم خودت بهتر میتوانی مشخص کنی که چه باید باشد.ضمنا من هم خدا وکیلی تمام تلاشم را میکنم در جهت متارکه و خلاصی شما.حالا فعلا برو فکرهات را بکن این هم کارت من.یک کارت داد دستم.هرنتیجه ای که ازفکر کردنت گرفتی تلفن بزن و بمن بگو.کارت را گرفتم و گفتم:چشم حاج آقا و خداحافظی کردم داشتم از دفترخونه اش بیرون میومدم که شنیدم آخونده داره پشت سرم میگه:ماشا الله ماشا الله....وقتی برگشتم خونه همش تو فکر بودم که جواب آخونده رو چی بدم چون دیگه کاملا فهمیده بودم ازم چی میخواد.با خودم گفتم:من که به تنهایی هیچکاری ازم برنمیاد و بلد هم نیستم که کجا برم و چیکار بکنم بنابراین هیچکس بهتر از این آخونده نمیتونه کمکم کنه تا از دست شوهرم راحت بشم.ولی هرچی فکر میکردم دلم نمیگرفت که به آخوند جماعت حتی یک بوس هم بدم چه برسه به اون چیزهای دیگه. وقتی فکرشو میکردم حالم بهم میخورد مخصوصا وقتی یاد اون حرفهایی که همه میگن کاسه آب یخ و..میفتادم دیگه هیچی.خلاصه خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی آخر سر باخودم گفتم:به جهنم سگ خور.ولی با آشیخ رک و پوست کنده حرفهام را میزنم و قید و شرط میکنم که فقط برای یک دفعه باشه ها و سفت و محکم هم باید بهم قول بده که کارم را درست کنه.با این نتیجه گیری فردای اونروز به دفترخونه زنگ زدم و گفتم:حاج آقا میخواستم بیام خدمتتون.گفت:فکرهات را کردی؟؟؟ گفتم: بله.گفت:حالا جواب منفی است یامثبت؟؟؟.گفتم:حاج آقا حالا میام اونجا بهتون میگم.حاجی گفت:خیلی خب بنده ساعت دوبعدازظهر منتظر شما هستم.گفتم:چشم حاج آقا و خداحافظی کردم.نزدیک ساعت دو بعدازظهر یک دستی به سر و صورتم کشیدم و رفتم دفترخونه.سلام کردم و نشستم.بوی گلاب آخونده توی فضا پیچیده بود.شیخ بلافاصله ازجاش بلند شد و همانطورکه در را می بست گفت:راجع به آن معامله خداپسندانه فکر کردی؟؟؟ گفتم:بله حاج آقا ولی بشرط اینکه شما قول بدین که کار منو درست کنید و این برنامه هم برای یکدفعه بیشتر نباشه ها.آخونده چشمهاش برقی زد وگفت پس جواب عروس خانم مثبت است دیگر؟؟؟ من هم با یکمقدار عشوه گفتم:اگه شرطهام را قبول داشته باشید با اجازه بزرگترها بلهههههههههه.تا این را گفتم آخونده گفت:ای جاااان جااااااان و بطرفم اومد و دوتا دستشو گذاشت روی پستونام و فشارشون داد و گفت:این لیموها حالشان چطور است؟؟؟ گفتم:وا حاج آقا به این زودی؟؟؟ درضمن من که هنوز شوهردارم یعنی ازنظر شما گناه نداره؟؟؟ آخونده گفت:ببین عزیز جانم دین مبین اسلام برای هرمسئله ای راه حلی دارد درخصوص اینکه میگویی برای یکبار و یکروز باشد شما بگو حتی برای ۵ ساعت من صیغه را ۵ ساعته میخوانم.گفتم:حاج آقا مثل اینکه متوجه نشدید من چی میگم میگم من هنوز شوهر دارممممممممم.شیخ گفت:برای آن هم یک فکری میکنیم.به پستونام اشاره کردم و گفتم:برای این دستی که الان به اینجام زدید چه فکری میکنید؟؟.شیخ گفت:اون هم خب ما خطا کردیم استغفرالله وربی انسان جایزالخطاست دیگر اینکه چیزی نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟ همانطورکه به سرتا پام نگاه میکرد گفت:شما هی میگوئی شوهر شوهر اصلا یک همچین مردی که نماز نمیخواند و انقدر هم ظلم کرده زنش بهش حرام است حالا اگر شما خیال میکنید گناه دارد و از آخرتتان میترسید گناهش گردن من؟؟.گفتم:نه حاج آقا شما نمیخواد گناه منو به گردن بگیری خیلی ممنون شما فقط لطف کن کار منو درستکن اصلا من زیاد به گناه و ثواب و این چیزها مقید نیستم.بمحض اینکه این حرف را زدم شیخ با خوشحالی کف دستهاش را محکم به هم زد و ازجاش بلند شد و درحالیکه بطرف من میومد گفت:دیدی دیدی گفتم شماها به من حلالید؟؟؟ دستش را برد زیر مانتو و گذاشت روی کوسم و همانطورکه میمالید گفت:اییییی جااااااااان.جااااااااااااان.الهی درد و بلات بخوره تو سر اون حاج خانوم بوزینه.باعشوه گفتم:حاجی تورو خدا طلاقمو بگیری هاااااااا.شیخ همونطورکه دستش لای پاهام بود گفت:درمورد متارکه هرکاری شما آخرالامر بگویید من میکنم و دستش رو فشار داد روی کووووووسم و یک نیشگون از کوووووسم گرفت.گفتم:حاجی جووون هنوز صیغه نخوندی هااااااااااا.دستشو از روی کوسم برداشت و دوتا بازوهام را گرفت وهمونطورکه سرشو برای لب گرفتن جلو میاورد گفت:تو به من حلالی شیرین زبان و لبهاش را گذاشت روی لبهام.از اونهمه ریش و پشم داشت حالم بهم میخورد و سفت دهنمو بسته بودم و لبهامو روی هم فشار میدادم.خلاصه حضرت حجت الاسلام وقتی یک مقدارهم با گردن و زیر چونه ام حال کرد دستم رو گرفت و برد زیرعباش که دستمو بچسبونه به کیررررش سریع دستم رو از زیرعباش بیرون کشیدم و گفتم:چیکارمیکنی حاجیییییییییی؟؟؟ حاج آقا دوباره دستمو کشید بطرف خودش و گفت:بگذار دست شما هم به زیارت مشرف بشه و دستم را برد زیرعبا و چسبوند به کیرررررشویکدفعه مغزم سوت کشید بی اختیار با خودم گفتم:این چی چیههههههههه؟؟؟ این که اندازه کیررررررررخرررررررهههههههه.خیلی ترسیده بودم گفتم:غلط کردم گوه خوردم دیگه از این کارها نمیکنم.بغض تو گلوم گیر کرده بود میدونستم که من از زیر این کیررررررررر سالم بیرون نمیامممممم.وحشت سراسر وجودم رو فرا گرفته بود.سرانجام حاجی یک مقدار که دستم رو روی کیرش نگهداشت بالاخره دستمو از روی کیرش برداشت و گفت: زیارت قبول دیگر دستت را بردار تا ما واجب الغسل نشده ایم؟؟؟ گفتم: حاجی من دیگه میخوام برم اجازه هست؟؟؟ حاجی گفت:روز موعود کی باشد؟؟؟.گفتم:نمیدونم حاج آقا فقط شما زحمت بکشید یک جوری طلاق منو بگیرید.حاج آقا گفت:قرار ما همین فردا یا پس فردا باشد خوب است؟؟؟؟؟ دیدم نه بابا من تو فکر طلاقم وحاجی فقط به فکر روز موعود.گفتم:مسئله ای نیست فقط یک روز زودتر به من بگید تا من هم برنامه ام را تنظیم کنم.حاجی گفت:خیلی خب فردا یک تلفنی به اینجا بزن.گفتم:چشم پس دیگه من با اجازه تون برم؟؟.حاجی پیشانیم را بوسید و گفت:خدا پشت و پناهت.من ازدفترخونه اش بیرون اومدم.وقتی خونه رسیدم هزار جور فکر و خیال پیش خودم کردم.به خودم میگفتم:خاک برسرت کنن احمق مگه تو دیگه از زیر اون کیرررر کلفتتتتتتت و کاسه آب یخ جون سالم بدر میبری؟؟؟ چشمت کورشه تا تو باشی دیگه با آخوند نپری دوباره با خودم میگفتم:نهههههههههه اصلا شاید کاسه آب یخی هم درکار نباشه حالا کیرش یک مقدار کلفته خب باید تحمل کنم دیگه مگه زنش چیکارمیکنهههههه؟؟؟ منم مثل اون.دوباره با خودم میگفتم:این آخوندهای بی شرف اصلا خدا را قبول ندارن مگه ندیدی چی میگفت پدرسگ میگفت:من زن شوهردار راهم میکنم گناهش هم گردن خودم.؟؟؟؟؟ نکنه منو بر داره ببره یک جای دنج بعدش حسابی که کارخودشو کرد سرمو زیرآب کنه؟؟؟اصلا ولش کن من طلاق نمیخوام بهتر از اینه که جونم رو هم در این راه ازدست بدم؟؟؟ خلاصه تا فردای آنروز فکر و خیال ولم نمیکرد.ولی آخر سر با خودم گفتم:بابا دیگه لولوخوخوره که نیست مگه زن بدبختش چیکارمیکنه؟؟؟ منم یکدفعه خودمو جای اون میذارم دیگه مگه چی میشه؟؟؟ حاجی بیچاره هم بهرحال کارمو درست میکنه دیگه.فردا به حاج آقا زنگ زدم و تا سلام کردم حاجی که موقعیتش مناسب نبود گفت:آقای عزیز من الان سرم شلوغ است شما یکساعت دیگر تلفن بزن تا ببینم چکار میتونم برات بکنم خندیدم و گفتم چشم و قطع کردم.یکساعت بعد که زنگ زدم حاجی گفت:وعده ما برای فردا باشد خوب است؟؟گفتم:اشکال نداره.حاجی گفت:بنابراین فردا ساعت ده صبح بیا اینجا.گفتم:حاجی مگه ساعت ده صبح ساعت کاری شما نیست؟؟؟؟.حاجی گفت:فردا ساعت ده کارهای من تمام میشه و بعد از آن دیگر آسوده ام ضمنا حتما با چادرمشکی بیا.گفتم:چرا با چادر مشکی منکه چادری نیستم حاجیییی؟؟؟.گفت:مگر شما چادر مشکی توی خانه ندارید؟؟.گفتم:بخدا نه حاج آقا من اصلا تا حالا چادر سرم نکردم.حاجی گفت:خیلی خب شما همینجوری بیا من برات از خانه چادر میاورم.گفتم:حاج آقا اگه ساعت ده بیام تا کی کارم طول میکشه؟؟؟.حاجی گفت:انشاالله برای نماز مغرب وعشا برمیگردیم.بالحن متفکرانه ای گفتم:خیلی خب پس من فردا ساعت ده صبح اونجام و خداحافظی کردم.خلاصه از وقتی تلفن رو قطع کردم تا فردای اونروز فکر و خیال داشت منو میکشت دلهره اون کیر کلفت و کاسه آب یخ یک لحظه راحتم نمیذاشت.دوباره افتادم به فکرکردن.با خودم گفتم:آخه مگه تو عقل نداری؟؟این آخوند ایکبیری پدر صاحاب کوست رو درمیاره بدبخت بیچاره بیا جون خودت رو نجات بده و از خیر این معامله ننگین بگذر.دوباره میگفتم:نه بابا حاجی بیچاره مگه چیکار کرده؟؟خب حالا یک مقدار کیرش کلفته تقصیر خودش که نیست یک راه باهاش میرم درعوض کارمو درست میکنه و طلاقمو میگیره و دیگه برای همیشه راحت میشم.فردای اونروز ازبس دلهره داشتم اصلا آرایشم نکردم و ساعت ده و نیم از خونه راه افتادم بطرف دفترخونه آخونده.وقتی از خونه اومدم بیرون وگفتم:بسم الله الرحمن الرحیم یاارحم الراحمین خدایا خودمو بخودت سپردم و راه افتادمممممممم.ادامه دارد....البته اگه نظر بدید

10 نظرات:

رويا گفت...

مرسييييييييييي اميرررررررررر جوووووووووون بخاطر همين داستانهاي زيباته که همه دوستت دارن فدات شم بببببببووووووووووووووووووسسسسسسسسسسسس

ناشناس گفت...

salam amir jan khobi? khaste nabashi man chan vaghte pish 2bar vasat mail zadam ke ye dastan dar morede tajavoz be khahar dar khast dade bodam age mitoni vase ma zahmatesho bekesh merc movfagh bashi bye

ناشناس گفت...

salam amir jan khobi? khaste nabashi man chan vaghte pish 2bar vasat mail zadam ke ye dastan dar morede tajavoz be khahar dar khast dade bodam age mitoni vase ma zahmatesho bekesh merc movfagh bashi bye

ناشناس گفت...

داستان خوبی بود ادامشو بذار زیاد منتظرمون نذار

Unknown گفت...

سلام دوستان عزيزم بنده 1هفته است به مشكلي برخوردم و خدا ميدوني شايد شبي4ساعت وقت آزاد دارم و نميرسم داستان بنويسم ازهمه دوستانيكه بمن لطفدارن عاجزانه تقاضا دارم براي مشكلم دعا كن از صميم قلب مهربونشون شايد خدااااا .....

Unknown گفت...

سلام دوستان عزيزم بنده 1هفته است به مشكلي برخوردم و خدا ميدوني شايد شبي4ساعت وقت آزاد دارم و نميرسم داستان بنويسم ازهمه دوستانيكه بمن لطفدارن عاجزانه تقاضا دارم براي مشكلم دعا كن از صميم قلب مهربونشون شايد خدااااا .....

رضا گفت...

عالی بود. خیلی حال کردم. برام فیلتر شکن میفرستی تا لینکهای فیلم و داستانهات رو دانلود کنم. ممنونم و دمت گرم

ناشناس گفت...

امير جون ادامش رو حتما بذار ايشالا که مشکلت هم حل ميشه ما دعات ميکنيم.

sina285 گفت...

Salam dada6 amir mibinam ke link weblog mano bar dashti dar har sorat eshkali nadare hanozam miam be webloget bye bye

ناشناس گفت...

عالی برام بفرست به سایت

 

ابزار وبمستر