ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عاقبت اذیت کردن

خيلي وقت بودكه هم را نديده بوديم.ازملاقات قبلي ما سالها ميگذشت.شايدنزديك به 3سال.اونموقع من يك پسر 19 ساله بودم واو فقط 17 سال داشت.عشق ماخيلي عميق نبود اما دوستان خوبي بوديم.من ومهناز جدا ازعشق براي هم دوستان سكسي خوبي هم بوديم.هرباركه اونو ميكردم لذت زيادي ميبردم واين باعث شده بود بيشتر به هم وابسته بشيم.هروقت خونه مون خالي ميشد به او زنگ ميزدم تا بياد و بكنمش واونم كه ازمن خيلي لذت ميبرد،با كمال ميل قبول ميكرد.گذشت وگذشت تا پدر مهناز به يك شهر ديگه منتقل شد.روزيكه مهناز رفت هردومون غم بزرگي تو دلمون بود.اما اين به اين خاطر نبودكه عاشق هم باشيم بلكه به اين دليل بود كه رفيق سكسي خودمون را ازدست ميداديم.مهناز وقتي توي اون شهر مستقرشد.اوائل كمي با من تلفني رابطه داشت اما بعد كه فهميديم ديگه اون فرصتها پيش نمياد رابطمون قطع شد.همونسال من دريكي از شهرستانهاي كناردريك رشته خوب قبول شدم وبه اون شهر رفتم و بعدازمدتي جستجو تونستم يك خونه دربست اجاره كنم وبعد وقتي فهميدم خونه خوبيه اونو براي خودم خريدم وچهار سال دانشگاه دريك خونه تنها بودم.بعداز دوسال يعني درسال سومي كه درس ميخوندم همون هفته هاي اول ترم ازدانشگاه بيرون اومدم وبه طرف نانوايي كنار ميرفتم كه نون بگيرم كه ديدم دختري چشمهايش روتوي چشمهام دوخته واز صورت من سرشو پايين نمياره.با پررويي منم به اوزل زدم كه ناگهان هردوي ما همديگه رو شناختيم.بله اومهناز بود كه دركنار دختري راه ميرفت.باخوشحالي باهم احوالپرسي كرديم.دلم براش تنگ شده بود ازش پرسيدم:تواينجا چكارميكني واز جوابي كه داداز شدت خوشحالي پر درآوردم.من اينجا دانشگاه قبول شدم.مهناز ومن خيلي باهم گرم گرفته بوديم اما دختري كه كنارش بود هي صداش ميزد وميگفت:مهناز بيا بريم.سرمو به آهستگي كنارگوش اوبردم وازش پرسيدم:مهناز اين كيه؟؟؟خاله ام.خاله ات؟؟چقدرجوونه.چند سال ازت بزرگتره؟ 2سال.چرا اينقدر رو ما كليد كرده؟؟ ازاينجور كارها خوشش نمياد.پس چقدرامله.خيلي.نميدوني چه دهني اينجا ازمن سرويس كرده.بهتر.خوبه مواظبته.اينجوري منم خيالم راحته توفقط بامن ميموني.حالا بذار با تو يكي هم ببينم ميذاره بمونم يا نه؟درهمين موقع خاله مهناز صداش كرد.من گفتم:ماخيلي وقته همو نديديم نميشه يك كم مهناز پيش من بمونه؟؟؟ خاله اش گفت:اصلا.من اينجا مواظبشم.نميذارم كاري بكنه.مهناز گفت:بايد برم وگرنه ازمن اعصابش خورد ميشه.آروم بهش گفتم:قرارمون كِي؟ گفت:ساعت 5 بعدازظهر همينجا يكجوري خاله ام رو دك ميكنم و ميام.خيلي خوشحال بودم.توي اون شهرغريب بودم واونقدرها كسي پيدا نميكردم تا بكنمش وحالا يك تيكه ناز ازدوستهاي سكسيم روديده بودم.يك لحظه تو فكرم بخودم گفنم:عجب بكن بكني.ساعت 5 بعدازظهر شد.بعداز چنددقيقه تاخير مهـنازاومد.بامهناز چندسال پيش اززمين تا آسمون فرق كرده بود.خيلي زيبا شده بود.بقدري خوشگل وماماني شده بودكه ازشدت زيباييش همونجا نزديك بود آبم بياد.بدون اينكه معطل كنيم به طرف خونه به راه افتاديم.توي راه به من گفت كه اصلا انتظارنداشته منو ببينه ووقتي فهميده باهم تو يك دانشگاهيم وهم رشته پردرآورده.ازش باكنايه پرسيدم:هنوزم اهل سكس هست؟ كه خيلي سريع گفت:بيشتراز قبل ازسكس لذت ميبره ودرضمن الان خيلي وقته سكس نداشته.نميگم توي خونه چقدرباهم حال كرديم.فقط اينو بگم مثل وحشيها به هم پريديم واونو طوري عجيب كردم كه ترسيدم پرده اش پاره شده باشه.بقدری سكس اونروز برامون حال داشت كه هنوزم كه يادش ميفتم ديوونه ميشم.هردوي ماحشري بوديم وتن هم رو ليس ميزديم.اين وسط اون بيشتر توي حس و حال خودش غرق بود طوريكه نميفهميد داره چكارميكنه وفقط التماس ميكرد بكنمش.اونروز گذشت.چون من واون هم رشته و گاهي همكلاس بوديم خيلي هم را ميديديم.من و اون بقدري با هم سكس داشتيم كه حد نداشت.شايد بهتره بگم هرروز.بخصوص كه خونه من هم باخونه او وهم به دانشگاه خيلي نزديك بود.اين وسط خاله مهناز خيلي مارو اذيت ميكردوبااينكه نسبتاً با من هم سن وسال بود بازم نميفهميد كه جوونها چقدر عذاب ميكشند كه سكس نداشته باشند و اصلا نميذاشت ما راحت باشيم.يكروز به مهناز گفتم:خاله ات چرااينجوريه؟ واوجواب داد: ميدوني.ازاينكارها بدش مياد.توي فاميل مااين ازهمه مومنتره.طوريكه حسابي ازش حساب ميبرم.تازه بخاطرتو نميدوني منو تو چه دردسري انداخته وچقدر تو خونه به من حرف ميزنه.ازمهناز پرسيدم:شوهرداره؟نه بابا.البته خواستگارخيلي داره اما خودش ميگه ميخوام درس بخونم.يك لحظه فكري به سرم زد.اگراين فكر عملي ميشد مطمئنا من ومهناز ديگه مانعي نداشتيم.مهناز رابه پاركي بردم و چيزي كه توذهنم بود را با او درميان گذاشتم.ابتدا قبول نميكرد اما بعدراضي شدوقبول كردكه با من همكاري كنه.توي خونه بودم كه ديدم زنگ زدند.با اف اف درو بازكردم واز پنجره بيرونو نگاه كردم.مهناز وخاله اش بودند كه اومده بودند داخل خونه.طبق نقشه ما صداي ضبط رو بلند كرده بودم تا خاله مهناز فكركنه داره با مهناز به جشن تولد يكي ازدوستهاش ميره.مهناز كه راه و خوب ميشناخت اونو آورده داخل خونه ومن بلافاصله دروبستم.خاله مهناز باديدن من شروع كردبه داد و فرياد و مهناز و من را زير فحش گرفت.خنديدم وگفتم:ساكت باشه.چون اولا صداش بيرون نميره و دوما اگر بره وبقيه بفهمند ميان و اونم به عنوان شريك جرم ما ميگيرند.بعداز مدتي فهميد كه راست ميگم و ديگه داد نزد ولي تا اونجاييكه ميتونست منو مهناز رو زير بار فحش گرفت و شروع كرد با در ور رفتن تا شايد بتونه بره بيرون.البته من درو قفل كرده بودم و اون نميتونست در و بازكنه.حالا نوبت اجراي نفشه ما بود.به خاله مهناز نگاه كردم خيلي خوشگل بود.اونقدر كه براي نگاه كردن به چشمهاش حاضر بودم از زندگيم بگذرم.به مهنازاشاره كردم و مهناز اومد به طرف من.دستمو گذاشتم رو كون مهناز وجلوي خاله اش حسابي دستمالي كردم.خاله مهناز داد زد:از من خجالت نميكشيد؟؟؟هركثافتكاري ميكنيد با خودتون بكنيد ديگه اين ادا بازيها رو چرا جلوي من در مياريد؟؟؟ من و مهناز خنديديم و من زبونم روبردم تو دهن مهناز و ازهم شروع كرديم به لب گرفتن.خاله مهناز ديوونه شده بود وهي داد ميزد.انگشتمو رو بينيم گذاشتم و به او اشاره كردم كه ساكت باشه.يادش اومد كه اگر همسايه ها بفهمند براي خودش و مهناز بدميشه و بازهم صداش را پايين آورد.با دستم دكمه هاي مانتوي مهناز و باز كردم و بعد لباس و شلوارشو درآوردم.خاله مهناز آروم عقب عقب رفت.اونقدركه خورد به ديوار.مهناز هم لباسهاي منو درمياورد و فقط شورت منو باقي گذاشته بود.من مهناز ولخت لخت كردم و بعد رومو كردم طرف خاله مهناز وشورتمو كشيدم پايين و كير كلفتمو كه شق كرده بود بهش نشون دادم.خاله مهناز كاملا ساكت شده بود وهيچ حرفي نميزد.خيلي ترسيده بود مثلا اومده بود جشن تولد اما حالا دونفر داشتند جلوش حال ميكردند.كمي شوكه شده بود و وارفته بود.مهناز كيرمو گرفت و با دستهاش كمي مالوند و بعد كرد تو دهنش وشروع كرد به ساك زدن.به خاله مهناز چشمكي زدم و بعداز اينكه مهناز خوب برام ساك زد بلندش كردم و بطرف ديوار بردمش و بعد روشو طرف ديوار كردم و كيرمو گذاشتم توی كونش.مهناز شروع كرد به آخخخخخخخخ واووووخخخخخخخ.ما كاملا كنار خاله مهناز ايستاده بوديم كه ما رونگاه ميكرد وكز كرده بود.گفتم:ببين چه جوري دارم ميكنمششششش.كيرررررمممم تا آخر توی كونشهههههههه.جووووووون.اگر يكبار ايـنجوري بكنم...به شدت كيرمو كردم توی كووون مهناز و مهناز جيغغغغغغ كشيد...اين كونش پاره ميشه.انگشتمو بردم طرف صورت مهناز و او براي انگشتم ساك زد.مهناز حال خودشو نميفهميد و فقط داشت كون ميداد.مهناز و بلند كردم و چهاردست و پا طوريكه صورتش كاملا طرف خاله اش باشه كردم و بازهم كيرمو كردم تو كونش.مهناز سرشو هي بالا و پايين ميكرد و به خاله اش نگاه ميكرد.به خاله مهناز گفتم:ميخواي تو روهم همينجوري بكنم؟؟؟ كه ناگهان خاله مهناز سرشو آورد بالا و آهسته گفت:نه،خواهش ميكنم به من كاري نداشته باشين.خودتون هركـار ميخوان كنين.اما منو اذيت نكنين.خنديدم و بهش نگاه كردم.دوقطره اشك از گوشه چشمهاش سرازير شده بود.آره خيلي ترسـيده بود.به مهناز اشاره كردم.كيرمو از كون مهناز آوردم بيرون و اون بلند شد و بامن بطرف خاله اش رفتيم كه داشت مات و ساكت ما رو نگاه ميكرد.مهناز دست خاله اش رو گرفت ولي خاله مهناز خودشو عقب كشيد.من خاله اش رو بلند كردم و خيلي محكم بهش گفتم:اگر حرف بزني پدرتو درمياريم.اون انقدر ترسيده بود كه حتي جرإت نفس كشيدن نداشت.مهناز شروع كرد خاله اش رو لخت كردن.خاله مهناز به شدت شروع به مقاومت كرد.ولي من دستهاش رو گرفتم و خوابوندمش.يكدفعه گريه اش شدت گرفت و شروع كرد به التماس و از من خواهش ميكرد كه باهاش كاري نداشته باشم.ازجلو روي زمين خوابوندمش ومهناز به زور با اينكه نميذاشت شلوارشو درآورد.زير شلوار يك شورت قرمز پوشيده بود.شورتي كه شهوت منو چند برابر كرد.مانتو و بعد لباسش را به كمك مهناز درآوردم.موقع درآوردن كرستش ديگه از شدت گريه ناي اينو نداشت كه به ما چيزي بگه وبا دستهاش خودشو هي ميپوشوند.دستهاي اونو گرفتم و روش خوابيدم.صورتش روي زمين در حالتي بود كه احساس نفس تنگي ميكرد.به مهناز نگاهي كردم و گفتم جاشو با من عوض كنه و اونم اومد و روي پشت خاله اش نشست و منم رفتم و روي پاهاش طوريكه كيرم روي كون چاق خاله اش قرار داشت نشستم.با انگشت كون خاله مهناز را دست ميزدم ولي اون كونشو سفت گرفته بود و گريه ميكرد.دهنمو بطرف كونش بردم و يك گاز از كونش گرفتم طوريكه جاي دندونهام بدجوري روي كونش موند.دادي كشيد و بهش گفتم:بهتره خفه شه وگرنه پرده اش را برميدارم.با شنيدن اين حرف ديگه كاملا ساكت شد ونه تنها چيزي نگفت بلكه رام شد.مهناز خاله اش رو بلند كرد و كونشو بطرف من نشونه گرفت.قبل ازاينكه به كون خاله اش بذارم كيرمو گذاشتم تو دهن مهناز واون باساك زدنش كيرمو دوباره خيس كرد.به خاله مهناز گفتم:كونشو بازكنه ولي اون گوش نكرد.كه من كيرمو گذاشتم دركوسش و اون ازترس گفت:باشهههههه باشهههههه و كونشو بازكرد.كيرمو كردم توی كوووووووونننننننن خالههههههههه مهناز.وقتي نصفش رفت شروع كرد به شدت ناله كردن وهي خودشو تكون ميداد.به مهناز اشاره كردم محكمتر بگيرش و خودم اونو به شدت ميكردم.خاله مهناز گريه ميكرد ومن ميكردمش.به خاله مهناز گفتم:چرا اينقدر ما را اذيت ميكردي؟؟؟؟؟ بيا اينم آخرش.ديدي مجبورشدم بكنمتتتتتتتتتتت.خاله اش گفت:خواهش ميكنمممممممم.ديگه بسهههههههههه دارم ميميرممممممممم.جرررررررر خوردمممممممممم.آیییییییییییییییی.به مهناز گفتم ولش كنه اما خودم اونو ميكردم.خاله مهناز به آرامي گريه ميكرد و من اونو بدجور ميكردم.بعد از مدتي به مهناز گفتم كونشو مثل خاله اش چهاردست و پا بطرف من بگيره.مهنازم كونشو به طرف من نشونه رفت ومن كيرمو درآوردم و گذاشتم توی كون مهناز.خاله مهناز دراز كشيد و به من ومهناز نگاه ميكرد.بعد از چند دقيقه به خاله مهناز گفتم ميخوام دوباره بكنمت.چهار دست و پا شو و اون دوباره كونشو اينبار خودش بطرف من گرفت.كيرمو كردم تو كونش و با دستم سينه هاشو گرفتم.مهناز بلند شد و با دستهاش كون خاله اش را باز نگه داشت تا كيرمن بيشتر بره تووووششششششش.خاله مهنـاز آخ خ خخخخخخخ واوخ خ خخخخخخ ميكرد.مهناز شروع كرد به سينه هاي خاله اش را ساك زدن و من كون مهناز را با انگشتهام انگول ميكردم.به مهناز گفتم:كيرم داره خشك ميشه بيا يك كم ساك بزن.و اون اطاعت كرد و كير منو از كون خاله اش درآورد و برام كمي ساك زد و بعد دوباره گذاشت تو كون خاله اش.خاله مهناز سرشو آورد بالا و به كيرم نگاه كرد و بعد آخيیییییییی كشيد و دوباره شروع كرد به ناله كردن.ديگه گريه نميكرد بلكه ساكت شده بود و فقط ميداد.بعد ازمدتي فهميدم ميخواد آبم بياد و به مهناز گفتم:آبم داره مياد.مهناز گفت:بده بخورم.ولي من گفتم:پس خاله ات چي؟؟؟ به خاله مهناز گفتم:ميخواي بخوريشششششش؟؟؟ اون هيچي نگفت و من وقتي آبم ميخواست بياد سريع آوردم بيرون و به مهناز وخاله اش گفتم:بايد هردوتون بخوريد وهردوي اونها دهنشون رو باز كردند و شروع كردند آبم را خوردن.مهناز وخاله اش بلند شدند كه برند.خاله اش كونشو هي ميمالوند وميگفت درد ميكنه.من و مهناز شروع كرديم كونشو مالوندن وبعد لباس پوشيدند و رفتند.فرداي اونروز مهناز را ديدم و پرسيدم:چي شد؟؟؟؟؟ خبري نداري؟؟؟؟گفت:درباره ديروز حرفي به من نزد.اما انگار اونقدرها كه فكر ميكردم ناراحت نشده.من گفتم:ديدي گفتم.كيرررررررر تنها چاره اين دختر بود.از اونروز تا چند هفته خاله مهناز رانديدم.اما يكروز اونو با مهناز تو خيابون ديدم و به اونها گفتم بيايند خونه من.خاله مهناز گفت:آخه كلاس داريم و من گفتم:بايد بياييد.نترس مثل اونروز اذيتت نميكنيم.بالاخره راضي شدند و اومدند و من اينبار هردوشونو كردم.خاله مهناز ديگه راحت به من ميداد.بعد از چند دفعه كه دوتايي اومدند و دادند خاله مهناز خودش تنهايي هم ميومد وميداد و من ميكردمش.ازاونموقع خيلي وقت ميگذره.شايد يكسال و من هردوي اونها راهنوزكه هنوزه ميكنم.همين الانكه دارم اين داستان را مينويسم صبح خاله مهناز رو كردم و واقعا به من حال داد.بخصوص كه يك كوني واقعي شده.آره.هيچ دختري در برابر كيررررررررر نميتونه مقاومت كنههههههههه.چون بهترين چيز دردنيا براي دختر كيرهههههههههههه.پایان

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر