ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

امیر و شیرین

اواخر تابستان سال 85 پدرم رفت مسافرت من و همکار پدرم تنها شديم همکار
پدرم آدم با حال و ريلکسی بود منم آدم کم رويی که جرات صحبت کردن با هيچ
دختری رو نداشتم اون هر روز از تجربه های سکس خودش با دخترهایی که با اون
دوست بودن برام تعريف میکرد تا اينکه من کنجکاو شدم تا با يک دختر صحبت
کنم چند روز از رفتن پدرم نگذشته بود که يکروز تلفن زنگ زد با کمک اون
تونستم يک سلام و احوالپرسی کنم البته نا گفته نمونه که دختره هم درست
نمیتونست با يک پسر صحبت کنه بعد از احوالپرسی اون خودش رو شيرين معرفی
کرد و منم اسمم رو امیر گفتم اينکار انقدر برام جالب بود که شب خوابم
نبرد و همش به اين فکر میکردم که فردا زنگ زد چی بگم روز بعد ساعت 7 صبح
از خونه خارج شدم و از شوقی که اون میخواد ساعت ۸ زنگ بزنه مسير خونه تا
مغازه رو که نزديک ۳-۴ کيلومتر بود رو دويدم به مغازه رسيدم دل تو دلم
نبود ۱ ساعت برام يکسال بود ساعت ۸ گذشته بود که زنگ زد نيم ساعتی حرف
زديم تا اينکه مامانش بيدار شد و قطع کرديم من ديگه هر روز کارم همين شده
بود صبح میومدم در مغازه شب ساعت ۱۱-۱۲ میرفتم خونه خواهرم که با من تنها
توی خونه بود.مشکوک شد منی که به زور مغازه میرفتم حالا سر صبح میرم آخر
شب برميگردم؟/؟ انقدر پيله کرد تا اينکه مجبور شدم همه چيز رو بهش بگم
نزديک يکماه فقط تلفنی صحبت کرديم و هر روز علاقمون به همديگه بيشتر میشد
تا اينکه يکروز من ازش خواستم يک قرار بزاريم و همديگه رو از نزديک
ببينيم در اصل قصدم اين بود که حداقل بتونم يک لب ازش بگيرم ولی اون قبول
نکرد منم با کمک تجربيات همکار پدرم از بعضی نقطه ضعف های اون استفاده
کردم و بعد بهش گفتم من دوستت دارم و تو بمن اعتماد نداری و از اين جور
چيزها اونم همونطورکه من میخواستم قبول کرد و قرار شد فردا ساعت ۱۰ بياد
پیشم صبح روز بعد از همکار پدرم کليد يک خونه رو گرفتم بعد با شيرين
رفتيم اونجا چون فرش و موکت نداشت من يکطرف لبه پنجره نشستم و اونم يکی
دو متر اونطرفتر.حال میکردم که چقدر دختر سنگينیه بعد از نيم ساعت حرف
زدن بلند شديم که بريم من رفتم جلوش و گفتم تو رو خدا بذار يک بوسه از
لبهات کنم؟/؟ گفت نه.گفتم جووووووووون من و با سرعت خودمو بهش چسبوندم و
لبهامو گذاشتم روی لبهاش و چسبوندمش به ديوار اونم يکم زور زد و خودشو
کشيد اونور و رفت طرف در.من ديدم انگار ناراحت شده رفتم طرفش و معذرت
خواهی کردم و بعد رفتيم بيرون اين اولين برخورد ما بود ولی من انقدر به
اون دل بسته بودم که میترسيدم اونو از دست بدم برای همين دنبال راهی بودم
که خيالم راحت بشه اون مال خودم باشه و نکنه يکوقت مال کسی ديگه بشه.هر
جوری امتحانش کردم بهانه میگرفتم که انگار باهاش قهر کنم ولی اون میومد
دنبالم و نمیذاشت قهر کنم خلاصه حسابی بهم ثابت کرده بود که دوستم داره
منم هر روز عشقم بيشتر میشد چند دفعه از مدرسه که برمیگشت وهوا تاريک شده
بود بخاطر اصرارهای من و چون منو خيلی دوست داشت میرفتيم توی يک کوچه بن
بست لب میگرفتيم و نامه های عاشقونه رد و بدل میکرديم تا اينکه بعد از ۶
ماه اتفاق بزرگی در رابطه ما افتاد من مجبور شدم برم سربازی حالا ما دوتا
که اگه روزی ۲-۳ مرتبه با هم صحبت نمیکرديم اونروز میمرديم مجبور بوديم
از هم جدا شيم ما فقط ۲ روز برای خداحافظی وقت داشتيم و اين دو روز شيرين
همش گريه میکرد و قول داد تا روزیکه من برگردم صبر کنه و خاطراتشو برام
بنويسه.من رفتم سربازی اواخر اسفند سال 85 من بخدمت رفتم و يک هفته بعد
به دليل تعطيلات عيد۱۰روز بما مرخصی دادن من شب ساعت ۸ بود که رسيدم اول
رفتم مغازه که شايد شيرين از اونجا رد شه و اولين کسی که ديده باشم اون
باشه ولی خوب نيومد رفتم خونه اول با اينکه فقط يک هفته خونه نبودم ولی
بخاطر سختيهای همون يک هفته اعضای خونه منو نشناختن بعد از احوالپرسی
رفتم طرف تلفن به شيرين زنگ زدم گوشی رو خودش برداشت گفتم سلام سلام کرد
گفت بفرمائيد؟/؟ گفتم میخوام باهات صحبت کنم ولی اون گفت نخير مزاحم نشين
و قطع کرد؟؟/؟؟ تموم دنيا دور سرم چرخ میزد يک ربع گذشت دوباره زنگ زدم
ولی خواهرش تلفن رو برداشت منم قطع کردم و به خواهرم گفتم زنگ بزن و اونو
صدا کنه وقتی اومد پشت گوشی با عصبانيت گفتم فقط يک هفته منو نديدی
فراموشم کردی؟/؟ گفت بخدا صدات عوض شده بود نشناختمت چون خيلی دوستش
داشتم ديگه هيچی نگفتم و بعد از احوالپرسی برای فردا قرار گذاشتيم منم
چون از راه رفتن توی خيابون میترسيدم با لباس نظاميم که لباس نيروی
انتظامی بود رفتم سر قرار تا کسی شک نکنه وقتی شيرين منو ديد نشناخت و
دهنش باز مونده بود بالاخره رفتيم توی کوچه ها يکم قدم زديم و بعد رفتيم
توی مغازه يک لب از هم گرفتيم و خداحافظی کرديم.ما عادت داشتيم روزهايیکه
نمیتونستيم صحبت کنيم شب ساعت ۱-۲ که همه میخوابيدن با هم صحبت میکردیم
چند روز عيد چون بيرون میرفتن شبها صحبت میکرديم ۲ شب قبل پايان مرخصيم
زنگ زد و گفت مامانم وقتیکه داشتم خاطراتمو مینوشتم اومده اونها رو گرفته
و خونده و همه چيز رو فهميده حالا بمن گفته وقتی زنگ زد بايد گوشی رو بهش
بدم تا با تو صحبت کنه منم قبول کردم روز بعد ساعت ۱۰ صبح رفتم مغازه بهش
زنگ زدم اونم گفت ديگه نمیخواد با من صحبت کنه بعد گوشی رو مامانش گرفت و
يکم متلک وغلمبه بارم کرد؟/؟ شب زنگ زد و از هم خداحافظی کرديم من رفتم
بيرجند به جهنم سبز ولی همش دلم اينجا بود منی که تا اونروز به عاشقی
دوستهام میخنديدم حالا خودم گرفتار شده بودم بالاخره بخاطر همين عشق
تونستم سختيهای آموزشی رو تحمل کنم و تموم دلخوشيم نامه هايی بود که برای
شيرين مینوشتم ولی هيچوقت به دستش نمیرسيد.يکروز سر پست نگهبانی نشستم و
نامه مینوشتم که توسط جانشين پادگان ۵ روز بازداشت شدم بالاخره آموزشی
تموم شد و برگشتم بازم اول رفتم مغازه ولی بعد از فهميدن مامانش ديگه
نمیتونست راحت بيرون بياد محل خدمتم افتاد داخل شهر خودمون وقتی به شيرين
گفتم زياد خوشحال نشد کم کم اخلاقش عوض میشد من راننده چند تا سرهنگ بودم
و به بهانه های مختلف میومدم داخل شهر يا میرفتم در مغازه تلفنی با شيرين
صحبت میکردم يا با ماشين نظام که البته پلاک شخصی بود شيرين رو مدرسه
میبردم و برمیگردوندم ولی هر روز اخلاق شيرين بيشتر عوض میشد چند بار
قسمش دادم که اگه منو ديگه دوست نداره و میخواد با کس ديگه ای دوست شه
بهم بگه چون من طاقت اينکه با کس ديگه ای ببينمش رو ندارم اما اون میگفت
من عاشقتم و از اينجور حرفها ضمنا شيرين در غياب من به يکی از دوستهام که
نزديک مغازه ما بود تلفن میزد تا اون پيغامشو بمن بده و در همين حين
دوستم که اسمش حميد بود با دختری دوست شد که شيرين رو میشناخت ولی جالب
اينجا بود که شيرين و اون دختره هميشه پشت سر هم زنگ میزدن يکروز من شک
کردم و شيرين رو تعقيب کردم از مدرسه که برگشت رفت جلوی تلفن عمومی و
شروع کرد صحبت کردن من رفتم مغازه دوستم زنگ زدم ديدم اشغاله رفتم جلو
بهش گفتم با کی صحبت میکنی؟/؟ گفت هدی يکی از دوستامه منم باور کردم يک
هفته بعد گفته بود تا ساعت ده و نيم امتحان داره بعد از اون ساعت مياد
مغازه حميد زنگ میزنه ساعت نه و نيم بود که من نزديک مدرسشون کار داشتم
ديدم هيچکس داخل مدرسه نيست ؟/؟ توی راه رفتن به مغازه نمیدونم چطور شد
از يک راه ديگه رفتم سر یک پيچ ديدم دختر و پسری دارن قدم میزنن دختره
خيلی شبيه شيرين بود؟؟/؟؟ ایستادم خشکم زد ديدم خود شيرينه از ماشين
اومدم پائين با لباس نظامی ایستادم جلوشون گفتم اگه دوستش باشه میترسن
ولی شايد داييش باشه؟/؟ بمن رسيدن شيرين با خونسردی سلام کرد و رد شد
گفتم اگه دوستش بود که به اين خونسردی سلام نمیکرد؟/؟ بعد از اون ماجرا
انقدر حالم بد بود که مرخصی گرفتم ولی شيرين زنگ نزد تا بعد از ۴ روز که
دوست حميد بهش زنگ زد و گفت من شيرين رو اونروز ديدم گفته اين پسر عمومه
که از کرج اومده.بعداز ظهرش شيرين بمن زنگ زد و همون حرفها رو گفت منم
چون دوستش داشتم با وجودی ته دلم راضی نبود ولی بخودم تلقين میکردم که
راست میگه.هر روز اخلاقش بدتر میشد بعضی وقتها دو سه روز زنگ نمیزد تا
روز تولدش وقتی بهش کادو دادم شروع به گريه کرد گفت اونی که با حميد دوست
بوده من بودم و اون پسره هم يک پسر خيابونی بوده حالا منو ببخش من تو رو
دوست دارم حالا فهميدم اشتباه کردم و با هيچکس رابطه ندارم منم باز گفتم
باشه.بعد از اينکه حرفهای شيرين رو قبول کردم رفتم خونه ولی بازم
نمیتونستم ته دلم حرفهای اونو باور کنم خوب چون بهش علاقه داشتم بخودم
تلقين میکردم که باور کنم چند ماه گذشت اخلاق اون هر روز بدتر میشد تا
جايیکه يکبار دو هفته و يکبار سه هفته زنگ نزد منم بخاطر غرورم هيچی
نمیگفتم وقتی از جلوم رد میشد چيزی نمیگفتم ولی ته دلم خيلی بهش علاقه
داشتم برای تحمل اينکارهاش مجبور شدم با چند تا دختر دوست شم با يکی شبها
صحبت میکردم با چند تا ديگه روزها رابطه داشتم ولی بازم نمیتونستم شيرين
رو فراموش کنم اين ماجرا ادامه داشت تا ۶ ماه بعد از روز تولدش منم هر
چند وقت يکبار برای امتحانش که آيا دوباره با کسی هست يا نه میگفتم من
باور نمیکنم اون پسره رفته باشه برای همين میخوام ازت جدا شم.يکروز
دوباره شروع کرد به گريه و گفت راستش من دروغ گفتم اون تا همين ماه پيش
با من بود ولی منو تنها گذاشت و رفت دانشگاه و باز با گريه میگفت اشتباه
کردم تو منو تنها نذار اونقدر گريه کرد دوباره خر شدم و قبول کردم ۲ ماه
بعد ماه رمضان بود اين خانم مومن در ماه های رمضان چون روزه اش باطل میشد
با من صحبت نمیکردند خوب شب قبل از ماه رمضان بهش گفتم تو دروغ میگی که
با اون پسره قطع رابطه کردی من ديگه حاضر نيستم باهات صحبت کنم اونم مثل
هميشه شروع به گريه کرد و گفت شما پسرها نامردين اونکه رفته تو منو تنها
نذار بد قطع کرديم توی يکماه رمضان گرفتار مرخصی پايان خدمتم بودم و وقت
فکر کردن بهش رو نداشتم تا بعد از خدمت که رفتم سراغش ديدم که خونشون رو
عوض کردن هر چی دنبال تلفنشون گشتم پيدا نکردم رفتم جلوی مدرسش با من حرف
نمیزد چند روز رفتم بازم حرف نمیزد.هر روز به يک صورت از جواب دادن در
میرفت تا اينکه چند روز از ماه رمضان گذشته بود که گفت ديگه دختر سر به
راهی شده و حاضر نيست با من صحبت کنه منم قبول کردم همون روز يکی از
دوستهای خدمتم میخواست با دوست دخترش دور بزنه بمن گفت با ماشين يکم
دورشون بدم منم قبول کردم همينطورکه توی خيابون میچرخيديم همون جای قبلی
ديدم شيرين داره با همون پسره مياد؟/؟ ایستادم به دوست دختر دوستم گفتم
اين تا همين چند روز قبل با من دوست بود و غرورم اجازه نمیداد بيرون برم
همونطورکه دستم بيرون بود به دوست دختر دوستم اونو نشون میدادم پسره
غيرتی شد و اومد جلو و گفت آقا چيه به نامزدم بد نگاه میکني؟؟/؟؟ منکه
خندم گرفته بود گفتم نامزدت؟/؟ اينکه تا ديروز با من دوست بود؟/؟ پسره
باورش نمیشد گفت اسم مامانش و باباشو بگو منم گفتم بعد من گفتم پارسال
منو با لباس نظامی نديدی؟/؟ گفت چرا شيرين بهم گفت عجب سرباز خوبی بود
ديده ما طبيعی راه میريم چيزی نگفته بهش گفتم شما با هم قهر کردين ؟/؟
گفت نه بعد ازم مدر ک خواست منم رفتم از خونه عکس شيرين رو همراه دوستم
حميد آوردم ديدم صورت شيرين خونی و عينکش شکسته بعد دلم بحال شيرين سوخت
که گير اين ديوونه افتاده شيرينم ازش خواهش میکرد که ببخشش منم که اينو
ديدم چون همه چيزم با آدميزاد فرق میکنه از پسره خواهش میکردم که اونو
ببخشه بعد شيرين رفت مدرسه اون پسره شروع به تعريف کردن چيزهايی کرد که
منو داشت ديونه ميکرد ماجراهای خونه رفتنها و کارهايیکه کردن فقط يک جمله
گفت که ديگه از شيرين متنفر شدم گفت شيرين براش ساک میزده و... بعد شيرين
اومد و ۶ ساعت هر چی به دهنش رسيد بمن گفت و به دست و پای اون پسره
افتاده بود منم بغض لای گلوم گير کرده بود ولی توی دلم‎ ‎ گفتم مادر هر
دوتا تون رو خواهم گائيدددددددد بعد چون پسره خيلی خول بود بمن اعتماد
کرد و منم بعنوان يک دوستش شده بودم اونو با ماشين میبردم دختر سوار
میکرديم از اونطرف چاهارتا دروغ از کارهاییکه با شيرين مثلا کرده بودم
تحويلش میدادم اونم باور میکرد ولی عشق شيرين به اون پسره خيلی زياد بود
با اين حرفها کم نمیشد ولی پسره خيلی خول بود برای اينکه جلوی دروغهای من
کم نياره چيزهايی میگفت که اعتماد شيرين رو کمتر میکرد برعکس اون شيرين
خيلی زرنگ بود و خر نمیشد.اين کار ۳ ماه ادامه داشت ولی ديگه از شيرين نا
اميد شدم از اونطرف دوستهای ديگم رو ممکن بود از دست بدم برای همين به
همون حميد گفتم اگه زنگ زد بگو من ديگه نيستم شما خوش باشيد البته حميد
باورش نمیشد که اون دختره شيرين باشه برای همين به تلفنهای اون جواب
میداد روز بعد حميد گفت شيرين کارت داره بهش زنگ زدم گفت بين من و اون
پسره منو انتخاب کرده فهميدم تيرم به هدف خورد حالا نوبت اين شيرينه گفتم
اول بيا خونه به اون پسره زنگ بزن اونم امد و زنگ زد بدبخت پسره چه اشکی
میريخت بعد يکروز ديگه به شيرين گفتم بيا خونه قبلش يک دوربين فيلمبرداری
گذاشتم توی خونه بعد برای اولين بار بعد از دو سال اونو لخت کردم بعد از
عقب کردمش البته خشکا خشک که تا چند روز نتونه راه بره بعدم که کارم تموم
شد فيلمو بهش نشون دادم گفتم اگه میخوای ولت نکنم بايد از جلو بکنم اونم
مجبور بود قبول کنه البته پرده نبود برزنت بود چون پاره
نمیشدلامسبببببببببب همه جاش پاره شد الا پردش بعد از ۲ ماه که هفته ای
مجبور بود ۲تا ۳ بار بياد با من خونه پردشم زدم تازه اونوقت بود که بابت
اينکه بهترين روزهای زندگيم رو از دست دادم خيالم راحت شد.پایان

1 نظرات:

matin گفت...

داداش گلم تک تک داستانات معرکه هست اصلان باید اقرار کنم که تو داستان نویسی و داستان گذاشتن تکی تک تک واقعن تک

 

ابزار وبمستر