ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

احسان و شیما

احسان مدتی بود احساس میکرد دختر عموش بهش علاقه مند شده احسان هم دختر
عموش رو دوست داشت ولی هيچکدوم جرات اينکه علاقشونو ابراز کنن نداشتن تا
اينکه يکروز خواده عموش تلفن کردن و گفتند که قصد دارند به يکی از
ييلاقات اطراف شهر برن و از خونواده اونها هم دعوت کردن که با اونها برن
خونواده احسانم قبول کردن و با هم رفتن وقتی رسيدن بچه ها همه رفتن بازی
کردن و بزرگترها هم نشستن با هم حرف زدن احسانم رفت کمی دورتر لای درختها
نشست و درس میخوند آخه اونسال کنکور داشت در حال درس خوندن بود که احساس
کرد کسی کنارش ايستاده روشو که برگردوند ديد شيما دختر عموشه که کنارش
ايستاده.شيما گفت آقای مهندس چی میخونی ؟/؟ احسان گفت فضول رو بردن جهنم
بعدش شيما اومد کنار احسان نشست و گفت چقدر درس میخونی يکم با من صحبت کن
احسانم کتابشو گذاشت کنار و به شيما نزديکتر شد شيما گفت راستش احسان يک
چيزی میخوام بگم ولی روم نمیشه احسان گفت اتفاقا منم يک چيزيه چند وقته
میخوام بگم ولی روم نمیشه بعد قرار شد هر کدوم جدا گونه روی کاغذ حرفشونو
بنويسن بعد با هم بازش کنن بعد از نوشتن کاغذها رو عوض کردن وقتی که باز
کردن هر دو نوشته بودن دوستت دارم يک لحظه توی چشمهای هم نگاه کردن بعد
نا خوداگاه سرهاشون رو بهم نزديک کردن و دور از چشم بقيه لب گرفتن لای
درختها نزديک يکربع داشتن از هم لب میگرفتن حال هر دو تا حسابی خراب شده
بود شيما گفت احسان من حالم خرابه احسانم گفت اينطوری من دل درد میگيرم
چکار کنيم؟/؟ دو رو بر امکان نداشت راحت کاری کنن همينطورکه داشتن دو رو
بر رو نگاه میکردند احسان گفت شيما جون يک چيزی میگم ناراحت نشی
هاااااااا شيما گفت باشه بگو عزیزم احسان گفت تنها جايیکه میتونيم راحت
باشيم اون توالت عمومی است که اونجاست شيما با کمی فکر گفت باشه چاره ای
نداريم بريم هر دو رفتن توی توالت مردونه اتفاقا کسی اونجا نبود رفتن توی
يکی از توالتها و در رو قفل کردن بعد همونطور ايستاده احسان برای اينکه
شيما رو آماده کنه لبهاشو گذاشت روی لبهای اون و با يک دست لای پاشو
میمالید و دست ديگش رو از لای مانتوی شيما کرده بود توی لباسش و سينه های
اونو میمالید شيما خيلی لذت میبرد صدای نفسهاش بلندتر میشد بعد به احسان
گفت عزيزم بکنننننننن احسان زیپ شلوارشو کشيد پائين از اونطرف شيما هم
مانتوشو داد بال او شلوارشو کشيد پائين احسان کمی با آب دهنش
کيرررررررررشو ليز کرد و بعد اومد سرشو بکنه توشششششش که شيما جيغی زد هر
دو تا حسابی ترسيده بودن که يکوقت کسی صدای جيغ رو شنيده باشه ولی از
شانس خوبشون کسی اونجا نبود ايندفعه شيما مقنعه اش رو لوله کرد و لای
دنوانهاش گذاشت احسانم دوباره کيرررررش رو خيس کرد گذاشت لای پای شيما
يکم فشاررررررررر داد از شدت درد شيما داشت مقنعه رو با دندوناش سوراخ
میکرد وقتی که کيرش رفت توی کون شیما احساس کرد زير کيرش خيس شده وقتی
نگاه کرد ديد کووووووووون شيما خونی شده ولی بهش چيزی نگفت و شروع به عقب
و جلو کردن کرد کم کم شيما دردش يادش رفت و لذت میبرد بعد از اينکه آب
احسان اومد همه رو ريخت توی کون شيما شيما هم که اونقدر لذت برده از دردش
و خونهاییکه میومد يادش رفت وقتی که برگشتن يک ساعت گذشته بود شيما درست
نمیتونست راه بره وقتی مامانش ازش سوال کرد گفت يوبس شده و يک نگاه به
احسان که روبروش بود کرد و لبخندی زد.پایان

1 نظرات:

matin گفت...

داداش 20 20 20 بود مرسی از تمام زحمتی که میکشی واقعن مرسی

 

ابزار وبمستر