ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

دست بالای دست 3

منم کیر کلفت و شق شده ام را محکم به سوراخ کون خیلی خیلی تنگ زن داداش فشار دادم . راه باز نمی شد -چیکار می کنی تو که نگاییده منو گاییدی . جرم دادی  .مثل این که تا حالا کون نکردی .-زن داداش مگه تا حالا کوس کرده بودم ؟/؟تو اولیشی .-ببین بهت چی میگم . این قدر ناشی بازی در نیار . میری روی میز توالت هر چیز چرب و کرم و از این جور چیزا گیر آوردی بردار بیار . اینم من باید بهت یاد بدم ؟/؟رفتم و یه کرم خمیری سفید براش آوردم . اونم روی سوراخ کون و قسمتی از سر و تاته کیرمو پماد مالی کرد وقتی به کیرم دست می کشید با آخرین توان به خودم فشار می آوردم که آبم نریزه آخه خیلی کیف می کردم . از این که یه خورده امل بازی در آورده کلاس پایین نشون داده بودم خجالت می کشیدم . راست می گفت تا حالا کون نکرده بودم . ولی شنیده بودم خیلی مزه میده . خودش سوراخ کونشو به سر کیرم می مالید تا یه راهی باز کنه .-ببین منم برای اولین باره که دارم کون میدم . خود به خود آدم باید بعضی چیزارو یاد بگیره . همین جوری که اون کونشو به کیرم می چسبوند منم کیرمو به طرف کونش هدایت می کردم تا این که کیر من و کون نیوشا رقیق شده و سوراخ کیپ و با حالش کیرمو به خونه خودش راه داد . واقعا راست می گفتن که خیلی مزه میده -نادرررررررررکوسسسسسسسمممممو بمالللللللل به سییییییینه هام چنگ بزن . حالللل بده کوسسسسسسسم باز میخخخخخخارررررره .هوای کیییییییییرررررررررتو داره . بککککککککن منو .-چشم زن داداش . کمرو سینه ها و پشت گردنشو کوسشو هر جایی رو که گیر می آوردم می مالیدم . حسابی حشریش کرده بودم . کیرمم که تا نصفه می رفت داخل و بر می گشت . سوراخ کونش در اثر تماس با کیرم یه صحنه هوس انگیز و قشنگی واسم درست کرده بود که دوست داشتم هرچی آب داشتم بریزم توی سوراخش .-من زاضی شدم نادر اگه دوست داری آبتو بریز توی کونم ...منتظر همین بودم بعد از دو سه تماس چسبون و لطیف با سوراخ کون نیوشا آب گرم کیر داغمو ریختم تو سوراخ کون زن داداش خوشگله ام .وقتی کیرمو در آورده وقسمتی از منی بر گشتی رو دیدم فکر نمی کردم این قدر خالی کرده باشم . تازه بیشترشو کون زن داداش بلعیده بود . کیرمو که بیرون کشیدم دست راستمو محکم دورش حلقه زده از ته آلت به طرف جلو فشارش دادم تتمه آب منی من که سه چهار قطره ای می شد ریخت روی کونش و یک منظره باحال و قشنگی درست کرد که در حال کیف کردن گفتم این هم به سلامتی داش ناصر -این قدر بد جنس نباش زنشو می کنی نمک نشناسی هم می کنی ؟/؟-خندیدم و گفتم از داداش باید تشکر کنم یا از زنش ؟/؟..خودمونو زیر دوش شستیم و رفتیم روی تخت و کنار هم . خنکی حموم روی تن ما بود ودیگه کولرو هم روشن نکردیم . به ساعت که نگاه کردم 5صبح بود . سه ساعت نیوشا رو گاییده بودم و برام مث سه دقیقه گذشته بود -یادت باشه این اولین و آخرین بار بوده که با هم برنامه داشتیم . من نمیخوام به ناصر خیانت کنم . یه جایی گندش در میاد اونوقت باید خودمو بکشم . تازه اون شوهرمه نباید بی وجدان باشم . ا ین یک دفعه ناگهانی بود . تو بهم حمله کردی و راستش منم خیلی وقت بود که سکس نداشتم .-نیوشانمی تونم یه چیزی بهت بگم ؟/؟-بگو -راستش قبل از این که خونواده ما بیان خواستگاریت من عاشقت بودم شاید یه روزی بهت می گفتم که چقدر دوستت دارم ولی تا اون موقع جراتشو نداشتم . که ای کاش جراتشو پیدا کرده بودم مادرم و ناصر تو رو ازم گرفتن . بذار این دو ساعتی رو که تا رفتن من به تعمیرگاه وقت داریم توی بغلت بخوابم .ب ذار ببوسمت . -فقط وفقط همین یکبار -باشه هر چی تو بگی . لخت لخت همدیگه رو بغل زدیم . لبامون رولبای هم بود که خوابمون برد وقتی هم که بیدار شدم ساعت هفت و نیم صبح بود .نیوشای لختو که کنار بدن لخت خودم دیدم فکر کردم دارم خواب می بینم . اما یکی یکی وقایع دیشب و نصفه شب که یادم اومد فهمیدم که خواب نیستم . لباسامو پوشیده به قصد تعمیر گاه از خونه بیرون اومدم . یعنی راستی راستی نیوشا دیگه نمی خواد به من حال بده ؟/؟مثل این که نیوشا جدی می گفت و این یک بار برام اشانتیون بود . چون از اون به بعد در زمینه سکس تحویلم نگرفت که نگرفت . می گفت و می خندید . باهام تخته می زد . پاسور بازی می کرد .ا ما هر وقت می خواستم بهش ناخنک بزنم بهم یاد آوری می کرد .-یادت رفته اون شب بهت چی گفتم ؟/؟من اهل خیانت نیستم حوصله دردسر هم ندارم . مثل بچه ها زار می زدم پس اون یک بار چی ؟/؟جوابشو قبلا بهت دادم . بس کن دست از سرم وردار .بذار رابطه مون همین جوری باقی بمونه . اگه دوست نداری دیگه اصلاباهات حرف هم نمی زنم .مجبور بودم باهاش کنار بیام . این داداش ناصر ماهم تحمل نیاورد و توی همون آموزشی و از داخل همون میدون تیر فرار را بر قرار تر جیح داد. نازک نارنجی مامان به صدای گلوله حساسیت داشت و دلشم برای زنش تنگ شده بود و با مصیبت خودشو به خونه رسوند . نمی دونم بجنورد بود یا بیرجند بالاخره برگشت . پدر تر سید و عصبانی شد مادر ترسید و خوشحال شد و نیوشا هم نگران از آینده و کمی هم خوشحال . من هم به شدت عصبانی و خشمگین شده بودم . لااقل دلم خوش بود که اگه دیگه نمی تونم نیوشارو بگام برادرمم نیست که کاری صورت بده و فرصت دارم که زن داداشمو اب بندی کنم حالا با اومدن ناصر همه چی بهم می ریزه . مادر قربون صدقه ناصر می رفت و می گفت عیبی نداره حالا که زمان جنگ نیست و سربازهم که زیاد دارن و ناصر هم که نمیخواد کارمند بشه به درک که نتونست خارج بره . نمیره سالم باشه از همه چی مهمتره . پدرم می گفت نه آبرومون میره اگه از اول نمی رفت یه چیزی الان وضع فرق می کنه . نیوشا هم هاج وواج مونده بود چی بگه . منم که حق حرف زدن نداشتم . پدر زن ناصرم می گفت من دیگه از دستم کاری بر نمیاد اگه هم خودشو معرفی کنه با این گندی که زده نمیشه پارتی دید . فکری مثل برق از سرم گذشت . یک بیست و چهار ساعت با خودم کلنجار رفتم تا تونستم وجدانمو قانع کنم که دست به همچه کاری بزنم .ناصرو لو دادم تا از شرش راحت شم و بتونم راحت تر قلق نیوشارو بگیرم . مامور اومد دم خونه و بردتش ...نفس راحتی کشیدم .حتم داشتم بعد از آموزشی موقع تقسیم یه جایی میندازنش که عرب نی انداخت . وقتی که داداشو بردن بزور خودمو افسرده و غمگین نشون دادم . تابستون بود و گرمای هوا بیداد می کرد . پدر به پیشنهاد مادر تعمیرگاه رو سپرد دست یکی از کار گرا یا اوسا کارای مطمئن گاراژیا تعمیر گاه تا ما چند روزی بریم مسافرت . سی چهل شهر از جمله مشهد اصفهان تبریز شیراز همدان کرمانشاه کلاردشت اردبیل ...را کاندید کرده بودیم که پس از بیست و چهار ساعت چرتکه زدن تصمیم  گرفتیم که به بابل برویم . یکی از شهرهای شمالی در استان مازندران که بیست کیلومتر با دریای زیبای شمال فاصله داشت . یکی از دوستای هم خدمت بابا که اهل همونجا بود و اتفافا اونم تعمیر گاه ماشین داشت اوجا خونه داشت . سالی یکی دو بار دوتا خونواده همدیگه رومی دیدن . آقا تقی هم مثل پدرم دو تا بچه داشت . تارا که همسن من بود و تیمور که دوازده سیزده سالش بود و در مدرسه راهنمایی درس می خواند. تهمینه خانم زن آقا تقی هم که خانه داربود . خیلی از منظره های طبیعی شمال خوشم میومد . از جاده هراز رفتیم . ماشین ما یک پژوی جلبکی 405بود . راستش نه از ریخت و قیافه ماشین خوشم میومد نه از رنگش . به بابای خر پولم میومد که یه ماشین کلاس بالاتر داشته باشه . جاده هراز با همه قشنگیش کمی خسته کننده بود . مخصوصا بین پلور و آمل . از بس جاده پیچ و تاب داشت حوصله امو سر می برد .کوه دماوند مثل یک سلطان پر ابهت خودنمایی می کرد . کوه و جنگلهای طبیعی را پشت سر گذاشته به سرزمینهای مسطح و جلگه ای مازندران در نزدیکی آمل رسیدیم . کشتزارهای برنج مثل یک سفره سبز بزرگ بر پهنه زمین خودنمایی می کردند . من و نیوشا پشت نشسته بودیم . زن داداش یه مانتو خوشگل و کوتاه با یک شلوار لی تنگ وچسبون پوشیده بود . چند بار دستمو گذاشتم روپاش ولی هربار اخم کرده پسش زد . مثل این که خیلی جدی بود. ..ادامه دارد نویسنده ..ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر