ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رازنگاه4

قرارگذاشتیم که من برم خونه مامان بزرگ و باباهم بره سرکار. بعد ازظهر بابا به ما ملحق شه . من باید هرطورش شده مامانو نرمش می کردم .چون این دفعه جدا تصمیم گرفته بود که به خونه بر نگرده . باماشین خودم رفتم خونه مامان بزرگ . یک خونه درندشت توی گوشه کنارای تجریش . دوسه دقیقه ای باید از داخل حیاط رد می شدی تا به زیربنای خونه که انتهاش واقع شده بود می رسیدی. معلوم نبود اینجا چند مترزیربنا داره. چه گل کاریهایی!چه تزئیناتی!تعداد باغبونا ومستخدمای خونه که اونجاکارمی کردن بیشتر از افرادی بود که داخلش زندگی می کردن. توی این خونه فقط مادربزرگم بابرادرش زندگی می کردن یعنی دایی مامانم که اونم چندتا مغازه فرش فروشی داشت که تا اونجایی که یادمه یکیش حول وحوش میدون هفت تیربود. زنشم مرده بود وبچه هاش همه روسروسامون داده بود. مامان دیگه نذاشت پدرم این یکی خونه روازدستش دربیاره. فکرکنم قیمتش ازهفت هشت میلیاردهم می گذشت . قسمت زیربناشم که دریابود. چه دریایی!هفت هشت تا اتاقوباید می گشتی تا اونی روکه میخوای پیداکنی . بابابزرگ واسه خودش قصردرست کرده بود. آخرش که چی ؟باخودش که نبرد . ولی بازم خداروشکر که واسمون گذاشت . مادربزرگوبوسیدم اون منو خیلی دوست داشت ولی نه به اندازه داداشام . ا ز مردابیشترخوشش میومد. مادرو بغل کرده وازحال واحوال هم جویاشدیم. خیلی برام احساس دلسوزی می کرد وصحبتو به باباکشوندم  .-حرفشونزن فرشته . این پدرت آدم بشونیست . -مادر اون به من قول داده توبیامنو نگاکن . من تضمین میدم . به خاطر دل من . حالا که من طلاق گرفتم تمام مدت که نمی تونم خونه باشم . بیشترمیام بهتون سرمی زنم . قلق باباروهم دارم . باورکن خودشم خسته شده . اون دوستت داره . به من قول داده.تهدیدش کردم اگه یه دفعه دیگه اذیتت کنه رابطه پدردختری ما به هم می خوره .-مرتیکه زن باز ککشم نمی گزه .-مامان این حرفو نزن باورکن تنبیه شده . خواهش می کنم همین یه دفعه رو به خاطریدونه دخترت ببخش . میدونی که چقدردوستت دارم . منم دوباره تنها شدم . نه .چراتنها ؟/؟من شمارودارم . میخوام هم توروداشته باشم هم بابارو. پیش هم باشیم . قربون مامانی خودم برم . مثل دختربچه ها لوس شدم وآویزوون مامان . خوب آب بندیش کردم .-باشه همین یه بارو .ا ونم به خاطر گل روی تو دختر خوشگلم که دلت شکسته و زارزار زد زیر گریه ..-مامان اشکاتو پاک کن -نمیدونم چرا دختر خوشگل و با معرفت من باید همچه سر نوشتی داشته باشه ؟/؟من مقصرم هم گول پدرتو خوردم هم گول دامادمو .-حالا این قدر خودتو ناراحت نکن کاریست که شده خدارو شکر کن که همه ما زنده ایم و دور همیم . قدیما بود اگه یکی طلاق می گرفت باید سرشو مینداخت پایین یا این که از خونه در نمی اومدحالا وضعیت فرق کرده مامان جان .شاید حکمتی بوده . به کار خدا نمیشه ایراد گرفت . خلاصه بابا از سر کار یکراست اومد خونه مامان بزرگ ومامان هم با منت باهاش آشتی کرد . هر چند جونش به لب رسیده بود ولی هنوز هم عاشق بابا بود . یکی دو ساعتی رو رفتن اتاق خلوت . فکر کنم باباهه ترتیب مامانه رو داده بود . وقتی که بر گشت مامان جون حسابی شاد و شنگول بود و گل از گلش شکفته بود ولی بابا خیلی معمولی . آخه پدر لقمه چرب و چیلی تری خورده بود و به امید همون لقمه بود که این چیزارو تحمل می کرد و می خواست از بقیه خلافاشم دست بکشه .-بابا من میرم خونه و قبلشم چند جا کار دارم .-باشه دخترم . امشب خانوادگی دور هم هستیم . البته مامان بزرگ که دل نداره این خونه رو ول کنه با دایی بزرگ اینجارو قبضه کردن . ما پنج تایی امشب یک جشن درست و حسابی می گیریم .-پس شیرینیش با من .از خونه خارج شده و یکی دو جا کار داشتم و یه جعبه شیرینی ناب خریده و رفتم خونه . یعنی خونه پدریم . همه جای خونه خاطرات این دو رو زه رو واسم زنده می کرد . ا ستخرش , حموم طبقه اولش , اتاق خواب و تختش . هرگوشه خونه بابا یه جوری سیخم داده  بود . دلم هوس جمع شلوغو کرده بود . دوباره توی تنم یه حالت خاصی داشت به وجود میومد . یه حالتایی شبیه ثانیه هایی قبل از رسیدن به ارگاسم که پیش  از رسیدن به اون مرحله یهو رها میشم و همه چی تموم میشه . انگاری یکی منو می کنه و نصفه کاره ولم می کنه . شیطونو لعنت کرده تلویزیونو روشن کردم . موقع اذان مغرب بود و داشت قرآن می خوند . خیلی از شنیدن این صدا و حال و هوای موقع اذان خوشم میومد . گذاشتم روشن باشه و اون حال عجیب و غریب هم ازم دور شد . با خودم قرار گذاشتم که تا یکی دو روز دیگه به خاطر این حالتهای گیجم یکی دو تا دکتر برم . این اتفاقات اخیر منو پاک مالیخولیایی کرده بود . امروز هم با خیره شدن به چشای مادر افکارشو خوندم . بد بختی این که خیلی سرعتی هم می خونم . درست مثل این که یه صفحه کتابو نگاه کنی و همه شو از بالا تا پایین یک دفعه حفظ شی . کوفتم می گرفت موقع مدرسه و درس خوندن از این فکرا داشته باشم و به جای این که پس از دیپلم شوهر کنم برم دانشگاه ...صدای زنگ تلفن رشته افکارمو پاره کرد -الو بابا خبری شده ؟/؟-فرشته جون با عرض معذرت مامان بزرگ حالش خوب نیست من و مامان اونو بردیم دکتر و قراره شبو همین جا بالا سرش باشیم .-مگه دایی بزرگه بالا سرش نیست ؟/؟-چرا .پیرمرده و دست تنهاست .-پس من بیام اونجا //؟-همینو می خواستم بگم . فرهاد و فرشاد قراره شب بیان خونه بخوابن اونا از اون پدر سوخته هان . لنگه بابای سابقشونن . منتظرن کی خونه خلوت میشه دست یکی دو تا دخترو بگیرن بیارن خونه .تو امشبو همین جا که هستی باش منم زنگ می زنم که کار و کاسبی رو زودتر ول کرده بیان خونه که تو تنها نباشی . انشاءالله فردا شب دور همیم ...با تلفن خونه زنگ می زد واسه همین وارد چیزای خصوصی نشد . باید تا دو ساعتی منتظر داداشام می موندم .ا ونا هم خیلی شیطونن . مخصوصا داداشم فرهاد که چند دقیقه ای بزرگتر از فرشاده . باید چند بار اونارو دید و به چهره اشون دقت کرد تا فهمید از این دوقلو کدومشون فرهاده و کدوم یکی فرشاد . فرهاد دو سه در صدی خوش تیپ تر از فر شاد بوده و اون و داداش دیگه فرقشون در اینه که فرشاد یه خورده پیشونیش بلند تر و دماغش گوشتی تره .همین .  هردوتاشونم به مامان رفتن . حالا مامان زنه و این جور تیپا بهش نمیاد ولی داداشم بد تیپی هم نداشتن . به خودشون خیلی می رسیدند و حداقل هر یکیشون چهارپنج تا گرل فرند داشتند . خدا می دونه با چند تاشون سکس می کردن ولی فرهادپرروتر و با دل و جرات تر بود . اما فرشاد هم همچین خجالتی نبود . زندگی زناشویی و مشغله های من باعث شده بود که تو جه چندانی به اونا نداشته باشم . ساعت حدود ده شب بود که آقا فرهاد ما رسید خونه .-داداش کو ؟/؟راستشو بگو -صبر کن خواهر نازم عرقم خشک شه برات تعریف می کنم .. اون و فرامرز و نسرین و نسترن رفتن بیرون شام بخورن و شب هم شاید نیان . عمه فرانک و شوهر عمه و دختر عمه فرزانه امشبو رفتن ویلای شمال و تا دو روز دیگه هم نمیان ...فرامرز پسرعمه ام بود که خونه دارش کرده بودند .-حالا بهم بگو این نسرین و نسترن دیگه کین ؟/؟-هیچی دو تا خواهرن که چند تا خونه اون طرف تر زندگی می کنن . شهرستانین و دانشجو . خونه اصلیشون هم اصفهانه .-چی ؟/؟تو اجازه دادی اونا برن شبو با دو تا دختر خلوت کنن ؟/؟اگه بابا مامان بفهمن که این جوری ولش کردی پوست از سرت می کنن .-تو هم نباید چیزی به اونا بگی .فرشاد اون آدم احمق سابق نیست . خوب تجربه دار شده .-حالا دخترا خوشگل و با اخلاقن ؟/؟-اخلاقشون حرف نداره .ا ز خوشگلیشون چی بگم که از مامان خوشگل ترن . ساکت شدم و دیگه حرفی نزدم . اصلا به من چه مر بوطه . من برم غصه خودمو بخورم که معلوم نیست چرا تنم می لرزه و چشام چرا عجیب شدن . داداش این قدر زرنگی رو داشت که یه پیتزایی از بیرون بگیره و با هم مشغول شیم . آشپزیم حرف نداشت . از مامان خیلی بهتر غذا درست می کردم ولی این روزا دل و دماغ آشپزی رو نداشتم . پس از خوردن شام من و داداش نشستیم و کمی با کامپیوتر سرگرم شدیم . یه فوتبال دو نفره هم بازی کردیم که طبق معمول ازش بردم . بعد از اون نشستیم پاسور زدیم . نمی دونم چه طور می شد که همش می باختم . ورقام خوب بود . خوب برگ جمع می کردم . منتظر بودم امتیازم بیشتر شه ولی آخر بازی امتیازات اون بیشتر می شد . منتظر یه سری ورقا بودم که تا آخر بازی هم اثری ازشون نمی دیدم . سر چند تا سی دی و دی وی دی و بازی جدید کا مپیوتری شرط بسته بودیم  .پولش مهم نبود . فقط رو کم کنی بود . فوتبالو باخته بود . دوست داشت پاسورو ببره . بهش مشکوک شدم . اگه یک دست دیگه می برد من شرطو باخته بودم . خوب دقت کردم ببینم چیکار می کنه . حواسم به دستاش بود . چهار تا سرباز بازی رفته بود و نوبت بازی او بود . برگای خوب هم وسط بود و اون هی رنگ می داد و رنگ می گرفت چون چشم ازش بر نمی داشتم . یه لحظه دیدم یکی از ورقای دستشو گذاشت پایین و یکی از جمع کرده هاشو ورداشت که یک سرباز بود وخواست ادامه بده که مچشو گرفتم .-باور کن می خواستم شوخی کنم که یه خورده بخندیم .-از یکساعت پیش تا الان همش داری شوخی می کنی ؟/؟..داداش جرزنم از دستم فرار کرده و منم به دنبالش می دویدم چون می خواستم یکی بزنم تو سرش که سر آبجیش دیگه کلاه نذاره . همین جور در حال دویدن بودیم که پاهاش روی سرامیک گوشه اتاق سر خورد و سرشم محکم خورد به دیوارو افتاد زمین .ترسیدم . رفتم بالا سرش .-چیزیت که نشده ؟/؟حرف بزن فرهاد .!چشاشو باز کرد و به من نگاه کرد-نه فعلا که جاییم نشکسته یه کمی پیشونیش ورم کرده بود . نه ..نه ..نه ..این یکی رو نمی تونستم تحمل کنم .. خدایا چرا هیشکی احترام منو نگه نمی داره . چرا باید داداش منم بهم نظر بد داشته باشه . اون که تا قبل از ازدواج مثل لوطیها همه جا ازم حمایت می کرد . اون و فر شاد چند تا از پسرای محله رو به خاطر این که دنبالم راه افتاده بودن حسابی کتک زدن . دیگه کسی این دوروبراجرات نمی کرد دنبالم راه بیفته ومنم جرات دوست پسر گرفتن نداشتم ...ادامه دارد ..نویسنده ..ایرانی .

2 نظرات:

matin گفت...

کلی با این داستان من حال میکنم خیلی داستان ردیفی هست عالی دمتون گرم داداش خیلی باحالین مرسی

ناشناس گفت...

ادامه بده.عالی مینویسی.

 

ابزار وبمستر