ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

یادگار مقدس 6(قسمت آخر)

و اما از فردا . وفتی که سر و کله بچه ها یعنی داماد و دخترم پیدا شد رفتیم قبرستونی وسر قبر فاطمه عزیزم فاتحه ای خوندیم و یه اجازه ای گرفتیم که البته جوابشو نشنیدیم . بعدشم با انگشتر هایی که ردیف کرده بودم رفتیم دفتر خونه و بالاخره روی خوش سر نو شتو یه بار دیگه دیدیم . این دفتر دار و ملای محضر دار دیوونه ام کرده بود . کلی واسه مهریه چک و چونه می زد . آخرش عصبانیم کرد و گفتم ملا جان آخوند عزیز من که نمی خوام تو رو عقد کنم که این قدر چونه می زنی . یه تراول صدتومنی که پول نخود کیشمیشش من بود گذاشتم تو جیبش و گفتم حاجی جون تو رو به جون عزیزت تا دست سرنوشتو عصبی نکردی قال قضیه رو بکن . ملا آخوندک گل از گلش شکافت وبوی پولو که شنید کارو تموم کرد . شده بودم مث دیوونه ها . اصلا نگاه نمی کردم کی دور و برمه .فقط دنیا رو خودمو اون می دیدم .-داراب جون بده این قدر تو خیابون انگولکم نکن . هدیه جلو باباتو بگیر این زده به سرش .-مامان حالا تو ذوق بابایی نزن دیگه . خیلی بامزه هس کاراش حرف نداره .-بابا جون ادامه بده هواتو دارم . محمد رضا و عطیه چپ چپ بهمون نگاه می کردند .-این دختره همه چیزش به باباش رفته . عین باباشم خل و چله . موقع بر گشتن به تهرون پژوی محمد رضا رو واسش یه راننده گرفتم و پیش پیش پستش کردم تهرون . در ادامه دیوانگیها و خل بازیها که هدیه هم شریک جرمم بود یک ماشین کادیلاک امریکایی اوایل دهه 60 میلادی (چهل وخوردی سال پیش در اون زمان )به رنگ جیگری رو از انبار خونه در آورده و برای سفر دسته جمعی به تهران آماده اش کردم .-مامان می بینی بابا چقدر باحاله ؟/؟-آره دخترم تا وقتی خودشو بهت نشون نداده بود اثرژنش روی تو مشخص نبود . خدایا آخر و عاقبت ما رو به خیر کن . تو! پزشک مملکت تازه تخصصتو هم میخوای بگیری ؟/؟-مامانی مگه پزشکا آدم نیستن ؟/؟-چرا آدم که هستن ولی خل دیگه نیستن .-عطیه عقدت کردم زبون در آوردی ها .همه اینارو به حساب شوخیت میذارم . شلوغ کنی طلاقت میدم .-تو طاقت شوخی سبک منو نداری حالا حرف به این سنگینی بهم می زنی ؟/؟-آفرین بابا گربه رو دم حجله کشتی . بابایی منم گربه کشی کردم .-آفرین دختر نازم اینم دیگه ژنتیکی شده . مخ دامادموهم کار گرفتم . بهش گفتم رانندگی کن . خودم رفتم اون پشت وسط زن و دخترم نشستم .-ممل جون یکیشون زنمه یکیشون دخترم اگه اذیتشون کردم یا بوسیدمشون اینجا همه با هم محرمیم اگه سختته نگا نکن .-آبرومونو پیش جوون مردم بردی -باز که شروع کردی . محمد رضا همچین پشت رل نشسته بود که انگار داره پرواز می کنه و هلی کوپتر می بره . پنجاه شصت کیلومتری که از شیراز رد شدیم از بیراهه زدیم ورفتیم تخت جمشید . ستونهای به یاد گار مانده از دوران پر افتخار هخامنشی که به نظر من نمیشه روش قیمت گذاشت .آ ثاری از ایران عزیز ما که آن دوران چهل کشور کنونی خاور دور نزدیک و میانه را در بر داشت .روحت شاد کوروش روحت شاد داریوش روحت شاد خشایار ....بعد از اونم چند کیلومتر اونور تر به نقش رستم رفتیم که اونجا هم آرامگاه چند پادشاه بزرگ و اتشکده بود .-بابا جونم خیلی دلم می خواد آرامگاه کوروش هم برم باید از بیراهه بزنیم نه ؟-هر جا بخوای می برمت .-مرد این ابو طیاره ما رو تو بیابون نذاره ؟/؟توجهی نکرده اونا رو به پاسار گاد سر قبر کوروش هم بردم . از این که به این پادشاهان کشور گشا و مردم دوست ما بی اعتنایی میشه حرص می خوردم احساساتی شده بودم .-کوروش داریوش واقعا به بشریت خدمت کردند . به ایران و ایرانی خدمت کردند . گناهشون مگه چی بود ؟/؟خب مسلمون نشدند . هدیه دهنشو چسبوند به گوشم و گفت بابایی سوتی نده حواست کجاست اون موقع عیسی مسیح هم هنوز نیومده بود . از اصفهان که رد شدیم به یاد مرحوم فردین ترانه ای از ایرج و یکی از فیلمای فردینو گذاشتیم . ساعتی قبل به گروه کر آموزش لازمو داده بودم . یک قسمت از برنامه این جور بود که راننده اول می خوند دسته جمعی می رویم ما سوی تهرون می رویم بعد ما سه نفر با کف دست وانگشت به مملی اشاره می کردیم آخ برم راننده رو اون کلاج و دنده رو ..گاهی هم کاری می کردم که هدیه و عطیه هرکدوم سرشونو بذارن یه طرف سینه ام تا متوجهشون کنم که چقدر دو ستشون دارم . نازشون می کردم . می بوسیدمشون . هر دوتاشون کیف می کردند . یه وقتی به خودم اومدم که دیدم هردو سررو سینه من خوابیده ان . ماشین مثل جت می رفت . بابام می گفت مال 1970 میلادیه . این ماشین در اصل مال پدر بزرگم بود که به پدرم رسیده بود و ازا ونم به من رسید از وقتی که چشم باز کرده بودم دیده بودمش . من خودم متولد 1960 یا 61 هستم از سه چهار سالگی هم یادمه این ماشین با ما بوده حالا قبلشو کار ندارم . چطور می تونه مدل هفتاد باشه ؟/؟همیشه من و پدر راجع به این مسئله بحث داشتیم . سرتو نو درد نیارم قم و اصفهانو بهشون تخفیف دادم و بگاز از این دو شهر ردشدیم ولی بهشت زهرا رفتیم یه فاتحه ای واسه شهید کریم خوندیم وآبی هم سر خاکش ریختیم منتهی یه روز دیر این کارو انجام دادیم . عطیه اول عروسی کرد بعد الکی اجازه گرفت . راستی اصلا اجازه واسه چی ؟/؟اون که از زنده اش اجازه نمی گرفت و به من کوس می داد درهرحال رسیدیم به تهران . خلاصه کلام این که خلاصه می کنم و دیگه از مرغ و خروس و اردک و این جور چیزا ...چیزی نمیگم . فقط یه اشاره ای می کنم که پس از گذشت چند سال اوضاع ما در چه حالیه . من از عطیه صاحب یه پسر شدم واسمش رو گذاشتیم هانی . هم هدیه هم عطیه هردوشون دوست داشتن بچه پسر باشه . مخصوصا هدیه با این که شوهر کرده بود و خودشم بار دار بود ولی مثل یک نی نی کوچولو حسادت می کرد هنوزم که هنوزه اگه یه روز نبینمش یا صداشو نشنوم دیوونه میشم . پسرام هادی و هدایت از خارج برگشتن . خیلی راحت هدیه و مادرشوقبول کردن . همه همدیگه رو دوست داریم . تنی ناتنی نداریم .پسرای بزرگم هردو ازدواج کردن . هادی جراح مغزه و هدایت ارتوپد . زناشون منیژه و میترا به ترتیب پزشک متخصص زنان و جراح داخلی ان . و هدیه قربونش برم متخصص و جراح قلبه . دل باباشو که مدتهاست درمان کرده . محمد رضا هم که متخصص روماتو لوژی یعنی همون روماتیسم و مدرس دانشگاه هم شده . دهها انترن زیر دستشن . سه تا نوه از بچه های بالغم دارم از هرکدوم یکی که همه پسرن . بازم هدیه من تک شده . هانی هم که تازه میره مدرسه اصلا معلوم نیست خونه و زندگی ما کجاس ؟/؟یه ماه تهرون دوماه شیراز سه ماه تهرون یه ماه شیراز دسته جمعی مثل یه ایل میریم و بر می گردیم . وای که چه دنیایی شده مریضای بچه ها و عروسا و دامادم گیج شدن دیگه. همه به من میگن که تو هدیه رو بیشتر دوست داری منم میگم نه اصلا این چیزا نیست . پدر نباید بین بچه های خودش فرقی بذاره . چه معنی داره ولی هر کاری می کنم نمی تونم ظاهر قضیه رو پنهون کنم . وقتی اونو می بینم خود به خود بیشتر می خندم . خون تو رگهام بیشتر جریان پیدا می کنه . با نفسای گرمش منو به گذشته ها می بره .آینده رو واسم روشن می کنه . عطیه جونمم فهمیده که نباید این قدر گیر بده خدایا تمام عزیزان منو واسم نگه دار و جون عزیز منو قبل از اونا بگیر که من طاقت ندارم ببینم از آمارشون کم شده . تو همین فکرا بودم که دیدم موبایلم زنگ می خوره .-دخترم تویی ؟/؟-آره بابا جون خوشگلم پس کی می خواست باشه . دور و برت که کسی نیست ؟/؟-نه یه جایی تقسیم شدن .-خوبه من دم در خونه ام . مطب که صبحها تعطیله . بیا پایین بابایی که باید منو ببری شهر بازی که امروز باید بچه بازی در بیاریم . من ماشین آوردم تو دیگه نیار ..اوخ جون هیشکی باخبر نمیشه که من و هدیه بازم جیم شدیم .کار دنیارو ببین معلوم نیست اون داره منو می بره شهر بازی یامن دارم اونو می برم ..پایان ..نویسنده ..ایرانی 

2 نظرات:

matin گفت...

واقعا که داستان توپی بود کلی حال کردم با این داستان واقعا مرسی

انسان سکسی گفت...

امیر جان مثل همیشه داستانت با تمام اوج و فرودهاش با جذابیت خاصی که فقط مخصوص قلم طلایی خودته تمام می شه.دستت درد نکنه

 

ابزار وبمستر