ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

دست بالای دست 8

قبل از برگشتن به خونه چند تا چسب زخم و پنبه خریده ودو رو بر وسط دست نیوشا رو طوری ردیف کردم که انگاری تازه از زیر سرم خارج شده . وقتی که به ویلا رسیدیم باورمون نمی شد که همه خواب باشن . هر کدوممون پاورچین پاورچین رفتیم جایی که باید می خوابیدیم دراز کشیدیم .ا ز این که سر بقیه کلاه گذاشته بودم لذت می بردم زن داداشم مثل من همچین احساسی داشت . البته این چیزارو بعدا خودش بهم گفت . با این که کسری خواب داشتم ولی خوابم نمی گرفت . حداکثر تا یک سال دیگه باید می رفتم سربازی . اون وقت دیگه نمی تونستم اونجوری که می خوام با نیوشا باشم . فکر عجیبی به سرم افتاد . درست یکسال وقت داشتم .باید برای قبولی و کنکور در دانشگاه درس می خوندم . کار خیلی سختی بود و اراده ای قوی می خواست . پس از برگشتن به تهران اولین قدمو بر داشتم از خواب شبم زدم .  روزا تو تعمیر گاه از هر فرصتی استفاده می کردم . هر چند زجرآور بود و نمی تونستم یکسره مطالعه داشته باشم چون ماشینای تعمیری هر لحظه میومدن و باید بررسیشون می کردم . به این و اون پول می دادم تا یه خورده بهم کار نداشته و کار منو انجام بدن . پدر که نزدیک می شد منم وانمود به کار کردن می کردم . چند تا غروب که دیگه سر کار نبودم می رفتم کلاس کنکور . عشق نیوشا همه چی رو واسم آسون کرده بود . هر جوری شده باید همین تهرون می موندم . خیلی لاغر شده بودم ولی از کلفتی و چاقی کیرم چیزی کم نشده بود . تازه فعال ترم شده بودم . از تنها چیزی که نزده بودم میزان عشقبازی با نیوشا بود . این که میگن عشق معجزه می کنه کاملا درسته . البته به شرط این که با پشتکار همراه باشه . کی می گفت من یه لا قبایی که خونواده مسخره اش می کردند بتونم رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شم . وای انگار دنیارو به من داده باشن . مثل این که رفته باشم خواستگاری نیوشا جون و بله رو گرفته باشم  .دیگه همه رو من حساب جداگونه ای رو باز کرده بودن بعد از من هیشکی مث نیوشا خوشحال نبود . داداش ناصر هم که چند ماه از سربازیش مونده بود اشت از حسادت می ترکید . دیگه تعمیرگاه رو ول کرده بودم . هر چند پدرم امکانات مالی زیادی داشت ولی در حد خیلی معمول واسم خرج می کرد . ناصر از سربازی برگشت و اون و زنش تو همون طبقه پایین خونه ما زندگی می کردند . زن داداش به من می گفت که هیچوقت یه حال درست و حسابی به شوهرش نمیده و همون اول ناصرو دست مالیش می کنه و کاری می کنه که سبک و بیحال شه و از مقدمه چینی دیگه وارد اصل مطلب نشه .. شایدم ناصر از بس به دنبال جنده بازی و خلاف بود از خدا خواسته به همین قدر هم قانع بود . نمیدونم آیا این حرفا رو نیوشا واسه تسکین من میزد یا واقعا راست می گفت . می دونستم آدم دروغگویی نیست با این حال حتی دوست نداشتم شوهرش یه دست هم بهش بزنه . زن داداش هم خیلی حسود شده بود . می ترسید دانشجوهای دختر که یه روزی مثل خودمن دکتر می شدن تورم کنن . ومن یک روز در میون مجبور بودم واسش قسم بخورم که هیچم از این حرفا نیست . هنوز پزشکی عمومی رو تموم نکرده بودم که صاحب دو تا بچه خوشگل از نیوشا شده بودم . منو عمو صدا می کردند . خیلی دلم می خواست که بابا صدام کنن . آخه من پدرشون بودم . وقتی که مرحله تخصصی در رشته زنان و زایمانو شروع کردم به نیوشا گفتن فعلا بچه نمی خوایم تا درسام تموم شه . قا ه قاه می خندید و می گفت انگار که روی دوش تو سوارن . من میخوام بزرگشون کنم . راستش دوست نداشتم که به خاطر یه حاملگی دیگه نیوشا مجبور شه یه بار دیگه با ناصر عشقبازی کنه . بد جوری نسبت به هم سرد شده بودند . ناصر دنبال خانم بازی بود و نیوشا هم تو بغل من . واسه همین یک صلح و آرامش مصنوعی بین اونا برقرار بود . نیوشا از خانوم بازی شوهرش خبر داشت به رویش نمی آورد ولی ناصر از این که زنش به من کوس میده و دوتا بچه هاش در حقیقت برادر زاده هاشن چیزی نمی دونست . اون موقع نستوه من 5ساله بود و نازنین 3ساله  .چند وقت بعد خانواده در مورد من حرکتی انجام دادند که دلم حسابی شکست . قضیه از این قرار بود که یک روز مادرم مرا به گوشه ای کشید و گفت نادر تو داری دکترمیشی و ماهم پیش در و همسایه و فک و فامیل سری بلند می کنیم و ناصر داره تو تعمیرگاه زحمت می کشه حقش نیست که بعد ار 120سال که پدرش سرشو گذاشت زمین با تو سهمی مساوی داشته باشه . خود ناصر دوست داشت که همه تعمیرگاه به اسم اون بشه وپدر در وصیتنامه خودش همه رو به اون ببخشه .ا ما من گفتم که تو هم پسر منی و هرچند نیاز نداری و خودت دکتر میشی و خیلی از این چیزارو می تونی داشته باشی ... سرم داشت گیج می رفت . چرا ؟/؟خدا چرا ؟/؟چرا بین من و اون تبعیض قائل می شدند . چه اشکالی داشت اگه سهم بین من و اون مساوی بود و ناصر بعد از مرگ پدر به همون نسبت که کار می کرد پولشو می گرفت . مادر بر من منت گذاشت که همین یک سوم را او سبب شده که پدر در وصیتنامه اش به من ببخشه . ولی می دونستم تمام این بدبختیها و بیعدالتیها از اون آب می خوره . تنها کسی که دلداریم می داد نیوشا بود ودلخوشی من به همراهی اون بود واین که بالاخره هرچی که ناصر داشته باشه به بچه هام می رسه . امامنم بچه نریمان و نرگس بودم . تا به حال در حق من خیلی ظلم کرده بودند . نمیگم بدی . چون پدر و مادر هیچوقت نمیخوان بد باشن ولی این رفتار ناصحیح اونا .....ا گه اونا بودند زیر بار این خفت می رفتند ؟/؟بهتره ولش کنم . من که ارث پدر طلبکار نیستم . اون شب حرفی نزدم . فقط طوری که مادر متوجه عقده درونم نشه یک دستت درد نکنه ای گفته تشکری کردم و دورشدم . از حرص و لجی که داشتم یک کیر دیگه هم به ناصر زده و بچه سوم راهم راه انداختم . وقتی که فارغ التحصیل شدم با چند تا پزشک آشنایی پیدا کرده از من هم خیلی خوششون اومده بود من با کمک اونا و با یه ترفندی معافیت از خدمت گرفته و چند وقت بعد هم مجوز باز کردن مطب هم گرفتم . علاوه بر نستوه و نازنین 9و7ساله یک نورای 3ساله هم داشتم . یک پسر و دوتا دختر . با این که کارم خیلی خوب بود اما پدر و مادرم یک سرمایه اولیه رو هم برای اجاره کردن جایی مناسب به من نمی دادند . بیشتر جاها پیش پول می خواستند . یعنی همه جا . زن داداش یعنی مادر سه تا بچه هام دور از چشم شوهره ده دوازده میلیونی جمع کرده داشت و به من داد و یه خورده هم از گوشه و کنار جمع و جور کرده و یکی دو وام گرفتم تا بتونم پیش پول یه اتاقکی رودر یکی از مجتمع های پزشکی توفلسطین شمالی بدم بازم خدارو شکر کردم . کارم خیلی زود گرفت . تازه نفس دقیق و پرکار بودم . تا چند وقت پیش نیوشا به همکلاسیهام حسادت می کرد حالا به مریضام . پدر و مادری که اصلا تحویلم نمی گرفتن حالا پز منو به همه میدادن . داش ناصر حسود ما هم می گفت که استعدادش زیاد تر از من بوده و به خاطر این که پدرو تنها نذاره تعمیرگاه رو ترک نکرده . وگرنه حالا واسه خودش یه پروفسور بوده . با این چرندیات می خواست مخ بقیه رو کار بگیره . حناش که پیش من رنگی نداشت . تمام کلاسای دبیرستانو با چهار پنج تا تجدید پشت سر گذاشته و شهریور هم با تک ماده و تقلب و ارفاق قبول می شد . از پدر و مادر و برادرم دلخوشی نداشتم . مخصوصا از مادرم . اگه اون می خواست می تونست کاری کنه که این اتفاقات نیفته . من در ظرف دو سه سال می تونستم سرمایه ای بیشتر از اون چه پدرم داره بهم بزنم . با در آمد سال اولم یه ملک تو اون ته کوره های اشرفی اصفهانی خریدم که سریع قیمتش بالا رفت و بنگاه دارا می گفتن این مکانهایی که ته تهرونه رو به ترقیه . اگه میلیاردر هم می شدم هرگز نمی تونستم این بیعدالتی رو فراموش کنم . یادگارخانواده یه ارزش دیگه ای داره . اگه مثل آدم حسابیها عدالتو در حق من رعایت می کردن شاید یه همچه روزی از حقم می گذشتم . پدر زن ذلیل بی بخارم هم از مادر سلطه گرم حمایت می کرد . مادر را مثل یک زن غریبه می دیدم و احساس فرزندی نسبت به او نداشتم . از روی عادت به او توجه می کردم . زنی که تا چند ماه دیگر 50 ساله می شد . اما هنوز هم رفتاری کودکانه داشت و نمی دونست که با پسر کوچیکترش چه رفتاری داشته باشه . چرخه زندگی می گشت و ماهم به دور زدنمون ادامه می دادیم تا این که روز ی از روزها مادرم احساس درد شدیدی در ناحیه زیر ناف و شکم خود نموده دست به دامن من شد. پس از معاینه و بررسی متوجه شدم که مربوط به معده و روده نمی تونه باشه و چند تا آزمایش نوشته و فهمیدم که از ناحیه رحمش بوده احتمالا داره میره پیشواز یائسگی و بالاخره تحت نظرش گرفتم . یک بار دیگه که خونه تنها بودیم بازم این درد اومد سراغش . بهش گفتم دراز بکشه تا شلوارشو پایین بکشم و با چراغ قوه یه دیدی بهش بزنم . هر چند امکانات کم بود ولی از هیچی بهتر بود -خجالت می کشم -مادر جون داخل مطب خجالت نکشیدی . منم هم دکترم هم پسرت . ا ون روز دست مادرهم درد می کرد و قوت نداشت که شلوارشو که کشش هم خیلی سفت بود پایین بکشه -پشت کن مامان تا برات پایین بکشم از این طرف هم یه بررسی بکنم .-خودم می تونم -حرف گوش کن الان تو باید به من بگی چشم . مامان قمبل کرد و من هم شلوار و شورتشو باهم پایین کشیدم . وای مامان عجب کونی داشت !سفید و بزرگ و برجسته که اصلا نشون نمی داد یه کون پنجاه ساله باشه . کیرم شق شده بود . شیطونو لعنت کردم . هوس گاییدن مامان به سرم افتاده بود ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

1 نظرات:

matin گفت...

این داستان هم به نوبه خودش خیلی ردیف و ماهه مرسی

 

ابزار وبمستر