ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مثلث عشق 15(قسمت آخر)

چی شده حسن . بلند شو . حسن رو قبرش ولو شده بود . نتونست این عذابو تحمل کنه .-کمک کمک یکی بیاد کمک کنه . چند نفر از اطراف اومدن کمکش .-خانوم من میرم از مغازه روبرویی تماس می گیرم آمبولانس بیاد اگه خودمون تکونش بدیم خطرناکه . حالتش به سکته زده ها می خورد .-زینب سرشو به میله های قبر می زد و از دستش کاری ساخته نبود . حسنو طاقبازش کرده بودند و جوونای محل هر کی یه کاری می کرد .یکی بهش نفس می داد . یکی قفسه سینه اشو فشار می داد . بالاخره آمبولانس اومد و اونو بردن بیمارستان .  چند روزی رو توی سی سی یو و آی سی یو بود و بعدشم بردنش بخش .  حالش که بهتر شد خودش موضوع زینبو پیش کشید . همه از خانمی زنش می گفتند از بیگناهیش . از این که او نا خواسته تن به همچه کاری داده . از این که او سزاوار این همه ظلم و شکنجه نیست ولی حسن نمی تونست تحمل کنه .  زینب از شهر و دیارش بدش اومده بود دوست داشت از اونجا بره . نمی دونست به کجا . منتظر بود حسن حالش خوب شه و طلاقشو بگیره . اون حس می کرد نفرین شده هست . با این که دلش واسه کمال می سوخت ولی خودشو به خاطر بلایی که سر حسن اومده بود مقصر می دونست . چند وقت دیگه می تونست بچه رو واسه همیشه ازش بگیره شایدم طی ماه چند روزی رو بهش حق ملاقات می دادن ... آدم عمری رو با پاکی و صداقت زندگی کنه و اونوقت اولین عشق زندگیش بیاد بهش بگه تو مث آدامس جویده و دست دومی ؟/؟کاش در یکی از همون قبرای آماده فرو می رفت و همون موقع چال می شد . زینب روز به روز لاغر تر می شد . فاطمه رو برای ملاقات پدرش بردن بیمارستان . این بار نسبت به پدرش رفتار مهربانانه تری داشت . همه رفتن بیرون و پدر و دخترو تنها گذاشتن .-خوشگل من چطوری ؟/؟فاطمه لبای کوچولوشو گذاشت رو صورت باباش و گفت بابایی گریه می کنی ؟/؟من حالا میرم مدرسه . مامانی منو می بره میاره . هر وقت خوب شدی تو باهام میای ؟/؟-پس بابا کمالت چی میشه ؟/؟-نمیدونم چی شده . مامانی گفته خدا تو رو پس داده اونم رفت . بابا کمال گفته تو بابامی . همه میگن تو بابامی . باباجونم تو قصه بلدی ؟/؟..حسن با این که بلد نبود گفت آره --پس هر موقع خوب شدی باید واسم قصه بگی بابایی . بابا کمال مامانو خیلی دوس داشت . تو مامانو دوس نداری ؟/؟مامان میگه تو اونو دوس نداری و میخوای منو ازش بگیری .-کی این حرفو زده من هر دو تاتوتو دوست دارم . ابن مامانته که دوستم نداره و منو نمی خواد . اگه دوستم داشت به جای من یه بابا دیگه واست نمی آورد .. چند روز بعد حسن حالش خوب شد . برای دیدن فاطمه رفت خونه زینب . فاطمه مدرسه بود -واسه دیدن فاطمه اومدی ؟/؟-آره فکر کردی واسه دیدن مادرش اومدم ؟/؟-هر وقت دوست داشته باشی واسه طلاق حاضرم . هر چه زودتر از زندگیت برم بیرون بهتره . دیگه نمی خوام از دیدن آدامس جویده ای که رو زمین افتاده بلرزی .-کور خوندی زینب فکر کردی به همین سادگی دست از سرت بر می دارم تا یکی دیگه تو رو بجوه ؟/؟-تو مسلمونی ؟/؟خدارو که قبول داری . با رفتن تو دیگه هیچ مردی توی زندگیم نمیاد . اینو بهت ثابت می کنم حسن دوباره جمله و کلام قبلیشو بر زبون آورد کور خوندی زینب فکر کردی به همین سادگی دست از سرت ور می دارم ؟/؟اون مرده من بود که بهت اجازه داد دست از سرم ورداری . زنده من بهت همچین اجازه ای نمیده . دستاشو به طرفین باز کرد . با عشق و محبت به زینب نگاه می کرد . زینب باورش نمی شد . چند متری با حسن فاصله داشت . دیگه در نگاه عشقش از کینه و نفرت اثری نبود . فقط عشقو می دید . حسن شده بود همون حسن سابق -حسن تو منو بخشیدی ؟/؟-این تویی که باید حسن خود خواهتو ببخشی . تویی !می تونی فراموش کنی ؟/؟-تو چی . می تونی این قضیه رو فراموش کنی و گذشت داشته باشی ؟/؟-یه شرط داره -چه شرطی!-ببین دستام به دو طرف بازه . خسته شده . بپر تو بغلم . میخوام دور کمرت حلقه اش کنم . زینب خودشو انداخت تو بغل اولین و آخرین عشقش . همدیگه رو غرق بوسه و نوازش کردند . همان بوسه های گرم و روزهای داغ عشق . زینب داشت با خودش فکر می کرد که آیا روزهای تلخ زندگیش تموم شده ؟/؟هرچند ته دلش واسه کمال خیلی ناراحت بود ولی حالا که حسن زنده بود باید فکر کمالو از سرش بیرون می کرد . مثل یه آدمی که عزیزی رو از دست داده و خودشو باید به نبودنش عادت بده اونم محکوم بود که کمالو واسه همیشه فراموش کنه . سر نوشت عجیبی بود . دو عشق و سه عاشق و سرانجام یک عشق و دوعاشق . حسن دوست داشت زودتر برن تورختخواب و به حسرت چند ساله اش خاتمه بده . خیلی هوس داشت . زینب از نگاهش همه چی رو فهمید . قصد داشت همراهیش کنه -منم بیام بغلتون ؟/؟عاشق و معشوق یک آن سرشونو بر گردوندن طرف صدا -فاطمه تو اینجا چیکار می کنی ؟/؟خیلی بد شد حسن . اومارو این جوری دیده -بچه هس یادش میره تو هم بیا بغلمون دخترم . تو هم بیا . حالا سه نفری همدیگه رو بغل زده بودن . زینب وقتی فکر کرد در اوج خوشبختیه به فکر کمال و عذابش میفتاد . هر چند که کمال می گفت من با خوشبختی تو خوشبختم و با شادی تو شاد ولی می دونست که خیلی رنج می کشه . پدر و مادر و دختر تو بغل هم بودند . راستی آیا رسم روزگار اینه که به همون اندازه که یکی شاده یکی باید غمگین باشه ؟/؟............کمال با کوله باری از غم ودرد عشق به دیاری دیگررفت . حسن و زینب به زندگی مشترک خود ادامه دادند . الان مدتیه که از هیچکدومشون خبری ندارم اوایل جوونیم بود که این اتفاق افتاد . دیگه نمی دونم ادامه این سریال به کچا رسید . فقط همینو می دونم که سال 87درست بیست سال پس از این جریان وقتی که داداش کمالو خیلی تصادفی توخیابون دیدم و ازش راجع به این عاشق دلسوخته پرسیدم جواب شنیدم که هنوز ازدواج نکرده . راستی باورتون میشه که هنوزهمچین عشق و عاشقایی هم وجود داشته باشن ؟/؟پایان .. نویسنده .. ایرانی

16 نظرات:

مرتضی گفت...

درررررررود به ایرانی عزیز.
آقا عالی بود ،خیلی جذاب بود.واقعا زندگی خیلی نامرده،هیچ چیزش قابله پیش بینی نیست و از یه سری چیز ها هم گریزی نیست...

ایرانی گفت...

آره مرتضی جان حق با توهه.این مورد ناخواسته بود .نمی شد تقصیرو به گردن کسی انداخت ولی در مواردی که دو عاشق یعنی یک دختر و پسر ادعا و عنوان می کنند که یکدیک را دوست داریم ولی به هم نمی رسند و بعدا حسرت روزهای در کنار هم بودن را می خورند من هر دوشان رامقصر می دانم اگر دونفر یکدیگر را عاشقانه دوست بدارند هیچ عاملی جز مرگ نمی تواند و نباید که آنها را از هم جدا کند .نه نه هیچ عذز و بهانه ای پذیرفته نیست وگرنه اصلا عشقی در کار نبوده است .مرتضی جان تا این چونه ام گرم نیفتاده باهات خداحافظی می کنم و به خدای بزرگ می سپارمت ...ایرانی

مرتضی گفت...

داداش من کشته و مرده اون چونه همیشه گرمت هستم.
پاینده باشی

ایرانی گفت...

مرتضی جان بازم که مارو شرمنده می کنی .محبت داری .دیگه نمی دونم چه طوری ازت تشکر کنم به خاطر نظرات و گفتارگرمت .پیروز باشی ...ایرانی

ناشناس گفت...

خیلی زیبا و گیرا بود
حس عجیبی به ادم میده
بنویس برای همه
با آرزوی زندگی بهتر برای تو

ایرانی گفت...

بادرود به آشنای پراحساس که احساس می کنم عشق راباتمام وجوددرک کرده احساسش می کنی .برایت آرزوی خوشبختی می کنم .باز هم برای تو و آنان که عاشقانه عشق را دوست می دارند می نویسم(خواهم نوشت )...ایرانی

جاوید گفت...

داداش ایرانی همه قسمتاش رو خوندم و خیلی حال کردم واقعا که روزگار خیلی نامرده و دلم خیلی واسه کمال سوخت و حقش این نبود ولی باید بگم تو اکثر موارد اون کسایی که پاک و بی گناه هستن همیشه سختی میبینن و زندگی خوبی توی این دنیا ندارن و این هم امتحان الهی هست که می خواد بندگان خوب خودش رو امتحان کنه .
امیدوارم که همیشه توی زندگی شاد باشی و امورات زندگیت به خوبی پیش بره !

در ضمن ببینم تو با این عشق 10 سالت ازدواج کردی ؟

اگه ازدواج کردی باید شیرینیش رو به ما بدی و اون هم یه داستان عاشقانه مثل ندای عشق !!!راستش این داستان توی جایگاه خودش خیلی خوب بود و به خواسته تو داداش گلم همش رو خوندم و خوشم اومد ولی ندای عشق یه چیز دیگس و منو همونطور که میدونی داغون میکنه!

در ضمن ندای عشق 78 رو هم همین الان گذاشتی من رفتم بخونمش چون بی صبرانه منتظر بودم ، فعلا خدانگهدار

ایرانی گفت...

باسلامی دیگر به دوست خوب و گلم جاوید خان ..درداستان مثلث عشق همه عذاب کشیدند ولی در نهایت آن دو عشق اول به هم رسیدند .واقعا واقعیتی عجیب بود .از این دست حوادث در ایران ما خیلی روی داده وشاید درجهان .همان طور که چند بار هم در جاهای مختلف سایت نوشتم پس از ده سال تلاش و مبارزه بااولین عشقم ازدواج کردم که یک ده ساله رو هم بعد از اون ده سال اول خیلی وقته گه گذروندیم .خدا بهم گفت حالا که تو خیانت نمی کنی و وفاداری و سمجی و میگی مرغ یه پا داره و همین جا رو میخوای منم تو رو به مرادت می رسونم . البته خیلی گردن افتادگی و سماجت هم کردم و به قیمت از دست دادن دوسال شاگرد اولی و نرسیدن به موقعیتهای خیلی بالای اجتماعی یا تحصیلی که بعدا به گرفتن لیسانس در یکی از رشته ها قانع شدم .موفق باشی ..ایرانی

ناشناس گفت...

ایرانی جان هنو خیلی مونده نوشته های قشنگتو من بتونم درک کنم! برادر عزیزم شاید بیشتر از چند هزار رمان و داستان کوتاه خوندم اما گیرایی سخن شما عزیز من یه چیزه دیگه است ایرانی جان همیشه انتخاب داستانات به جاست و سوژه جدید داره داستان قشنگی بود اما با نوشته دوس عزیزی مثل شما عجاب انگیز و ناباورانه گیرا شده امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی داداش کوچک شما مجید

ایرانی گفت...

مجید جان ممنونم از نظر و پیام گرمت . واقعا شرمنده ام می کنی با این همه تعریف .. احساس مسئولیت بیشتری می کنم . کاش فرصت بیشتری می داشتم وکاش فقط عاشقانه و ادبی می نوشتم . ولی همه اینها تلاش و پشتکار آدم و بخشش خداوند بزرگه .. من از وقتی که بچه بودم و هنوز مدرسه نمی رفتم مجله می خوندم و روزنامه ..اولین کتاب داستانی که خوندم قصه های خوب برای بچه های خوب اثر مرحوم مهدی آذر یزدی بود که یکی از نسخه های قدیمی شو خوندم و بعد رمانهایی از نویسندگان بزرگ و نویسندگان داخلی و..از نوشتن هرگز هراس نداشتم . خوندن و تمرین نوشتن و احساسی قوی داشتن بزرگترین عاملی شده که همین چهار تا کلمه رو بنویسم و مهم تر از همه هدایت الهیست .هرچند از بیست سالگی به بعد دیگه رمان نخوندم .. تا حالا صد ها داستان و حتی مطالب ادبی و عاشقونه نوشتم با کلمات و واژه ها بازیها کرده ام . گاه از هر کلمه مفهوم خاصی رو در نظر داشتم . ولی شاید بعضی وقتها خودمم ندونم که چی نوشتم .. گاهی حس می کنم هیچی نمی دونم واقعیتش همینه .من هیچی نیستم . فقط در حرکته که آدم می تونه رو به جلو حرکت کنه . با اندیشه تلاش .. فروتنی ..این که همیشه اینو احساس کنه و بدونه که بالاتر از او هم وجود داره ..آره مجید جان .. و مهم تر از نوشتن و انتشار این داستانها اینه که دوستان و همراهان خوبی مثل شما دارم . این ارزشهاست که ماندگاره . خیلی سوژه ها در ذهنمه ولی مسائل زندگی وزیاد بودن داستانها بعضی وقتها طوری وقت آدمو محدود می کنه که مثلا یه داستانی رو شروع می کنم همون موقع فکر می کنم که چی باید بنویسم . البته همیشه این جوری نیست . حداقل صد تا داستان و مطلب غیرسکسی و عاشقانه و احساسی منتشر کردم که مخالفین سکس می تونن اونا رو مطالعه کنند ..داستان اولین و آخرین عشق سکسی عشقیه ولی سوژه ای قوی داره ..داستان بابا بر گرد احساسیه و خیلی داستانهای دیگه .. درهر حال مجید عزیز خوشحالم که یک خواننده و دوست خوب دیگه به طرفداران این مجموعه اضافه شده .خواننده ای با فرهنگ و مطالعه ای قوی و این برای من از هر افتخاری بالاتره . شاد وپیروز باشی ..ایرانی

ناشناس گفت...

سلام
دوست عزیز ایرانی...
موضوع داستان و یا سبک داستان برام مهم نیست من به جذابیت داستان و گفته های نویسنده اهمیت میدم خیلی از داستانای سکسی شما قشنگ هستند با اینکه قسمتهای سکسیشونو کمتر میخونم اما هر کدوم برام یه تجربه جدید محسوب میشه . داستانی مثل نقاب انتقام و یا خانما ساکت برام جذابیت خاص خودشو داره. ایرانی عزیز شروع خوب و پایان عالی، داستانو جذابتر میکنه و پایان داستان واسه همیشه داستانو ملکه ذهن ادم میکنه و توو ذهن ماندگاریش بیشتر میشه . ایرانی جان ... سعی به نوشتن قسمت بعدی و یا زود به پایان رساندن داستان جذابیت خواندنشو پایین میاره البته این نظر این برادر کوچک شماست میدونم وقتتون کمه اما انتظار ما از شما زیاد،چون رنگ بویی مث خودمون داری گرفتار قید و بندها نیستی و این باعث ازادی بیشتر شما برای نوشته های جذابتره و بخاطر همین ازتون انتظار داستانی متفاوتی رو دارم
مجید

ایرانی گفت...

مجید جان ممنونم از پیامهای گرمت و تشویقات و بیان نکات ارزنده .. حتما سعی می کنم در نوشتن آثارم بیشتر دقت کنم . چون تعداد آثار برای یک نفر آن هم با توجه به این که شغل من چیز دیگری می باشد و باید به مسائل متفرقه هم برسم زیاد بوده ممکن است در کیفیت اثر بگذارد . من اگه خودم یه خواننده بودم از داستان ندای عشق خیلی خوشم میومد و به عنوان یک نویسنده که نباید تعریف کنم . شخصیت اصلی خودم رو بیشتر در معراج عشق میشه دید . خیلی از داستانها رو همین حالا نمی دونم قسمت بعدیشو چی بنویسم ولی برای بعضی از داستانها با یک پرش فکری فکر آخراشو کردم .مثل آبی عشق ..هرجایی و نقاب انتقام وتولدی دوباره که این دوتا زود تر از اون دو تا تموم میشه .. درهر حال اگه فرصت کنی و گشت و گذاری در داستانهای سایت داشته باشی داستانهای نخونده زیادی رو می بینی حتی غیر سکسی وبازم خوشحالم وخوشحال می شوم که راهنماییهای دوستان با سواد وبا فرهنگی چون شما در کیفیت آثارم اثری مثبت داشته باشد . اون وقت ها که اهل مطالعه بودم بیشتر رمانهای کلاسیک نویسندگان اروپایی به خصوص فرانسوی رو بیشتر می خوندم . دوست دارم بیشتر نوشته هام آخرش خوش باشه حالا این چند روزه یه سری قطعات معمولی ادبی غم انگیز می نویسم واسه اینه که شاید دل یه سری افراد و عاشق و معشوق به رحم بیاد و بی وفایی نکنن .. وگرنه من خودم پس از ده سال دوستی با اولین دوست دخترم باهاش ازدواج کردم ..خب داداش مجید من برم بقیه داستان تک قسمتی فرداشبو بنویسم . دنباله دارا رو هم بعدش باید بنویسم ولی دلم می خواد یه روزی موقعیتی پیش بیاد که فقط غیر سکسی و ادبی و رمان بنویسم . من اولین سکسی نویسی رو دو سال پیش شروع کردم . در حالی که سالها پیش واسه خودم غیر سکسی هم می نوشتم یک سبک خاصی در خاطره نویسی ..شاید با شباهتی اندک و ناخواسته به اعترافات ژان ژاک روسو.چون من هرگز به نیت تقلیدی نمی نویسم . دوسال در سربازی هرروز خاطرات و عقاید و احساس و ماجراهامو نوشتم و خاطره اولین روز خدمتمو همدر این سایت منتشرکردم ولی خب نمیشه همه نکاتو بیان کرد . با مطالعه و تمرین نوشتن آدم حس می کنه کلمات مثل جویهای روان از کنار آدم رد میشن .. یهو تشبیهات و رقص واژگان و بازی با کلمات اونم با مفهوم خاص خودش میاد جلو آدم .. وقتی که می نویسی یه ساعت بعد فکر می کنی هیچی نمی دونی .. انگار یه نیرویی هدایتت کرده .. خداوندا مرا ببخش به خاطر نعمتهایی که به من دادی و من ناسپاسم و...ما هرچه داریم از اوست وقتی به عقب بر می گردم تعجب می کنم اینا را کی و چه جوری نوشتم ..استاد گلم مجید خان نازنین ! شاد و سربلند , پیروز و پایدار باشی ...ایرانی

ناشناس گفت...

ایرانی عزیز...
از پاسخهای همیشه گرم و صمیمی شما ممنونم گفته بودی جواب منو نوشتی! درست فرمودی اما من چندین بار قبل از نظر دادنم جواب شما رو خونده بودم ! وقتی شما با این همه گرفتاری، و داشتن وقت کم! لطف میکنی و جواب نظراتو میدی چطور ادم میتونه جوابهای صمیمانه شمارو نخونه ایرانی هرجا که هستی سربلند باشی منتظر قسمتهای بعدی داستانات هستم راستی حدود یک سال میشه من میام و نوشته های شمارو میخونم ...
مجید

ایرانی گفت...

سلام به داداش مجید عزیز ممنونم از این همه لطف و توجهت ..همان گونه که بارها گفته ام چیزی که بیشتر از خود داستانها ارزش دارد دوستیهاست و این که ما به وقت مشکلات یار و یاور یکدیگر بوده حتی شریک شادیهای هم باشیم . تازگیها ستون نظرات که آخرین نظرات رو نشون می داد حذف شده و امیر هم هرکاری کرده تا حالا درست نشده و عیب کار در اینه که قبلا بیشتر خواننده ها می تونستند به نوعی این گفتگو ها رو مطالعه کنند و به خوبی با اندیشه ها و مشکلات و خواسته های هم آشنا شن ولی حالا هر کسی می دونه که کجا نظر داده و همونجا پیگیر میشه مگر این که اون قدر فرصت کنه که تک تک داستانها رو پیگیری کنه .. درذیل متن دیوانه عشق چند متن غیر سکسی سایت رو معرفی کردم ..همونجا دوستی از خیانت می نالید و همون دلمو به درد آورد . چگونه آدم می تونه از دوستیها و انسان بودن خودش لذت ببره وقتی ارزشهای انسانی رو زیر پا میذاره . برای اون دوست آرزوی صبر و تحمل می کنم و امیدوارم که همه ما با داشتن اخلاق و فرهنگی قوی, جامعه ای با فرهنگی غنی ساخته که هیچیک از نادیده گرفتن ارزشهای اخلاقی ننالیم . کامروا باشی ...ایرانی

شهرزاد گفت...

فقط گريان ميگم ممنون

ایرانی گفت...

شهرزاد گل و عزیز و دوست داشتنی ونازنین ! دلم نمیاد اشکاتو ببینم ولی امیدوارم حالا که اشک ریختی این اشکهایی باشه که غمهاتو بشوره دل پاک و قشنگتو آبیاری کنه تا گل امید و لبخند به روی لبهات شکوفا شه . منم ازت ممنونم که این اثر فراموش شده البته از نظر خواننده های پیش رونده و به عقب ننگرنده را زنده کردی . دوست داشتم پیام و پاسخ را در آخرین متن فعلی وبلاگ هم منتشر کنم تا خواننده های بیشتری ببینن و بخونن ولی گفتم بی اجازه شاید درست نباشه . سپاسگزارم از همراهی و توجهی که به داستانها و این مجموعه داری . پاینده باشی ....ایرانی

 

ابزار وبمستر