ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مثلث عشق 2

خانوم به حرفام گوش کنین . من قصد مزاحمت ندارم . منطقی باشین . من چه جوری بگم که ناراحت نشین . خدا به شما صبر بده . این رسم روزگاره که آدما یه روز بیان و یه روز برن . می دونم براتون خیلی سخته که زود همه چی رو فراموش کنین . منم همچه انتظاری از شما ندارم . آدم پر رویی نیستم . شما باید زندگی کنین . سایه یه پدر بالا سر بچه تون بشه . نمی تونین منو مجبور کنین که بهتون علاقمند نباشم . از هر کی میخواین در مورد من تحقیق کنین بکنین . تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده . دختر شما رو هم مث دختر خودم میدونم . یه زندگی معمولی  دارم . مال حرام نخوردم . تو دبیرستان تدریس می کنم . یه بنگاه معاملات ملکی هم دارم که هر وقت بیکارم درشو باز می کنم . کارم اونجا خیلی زیاده خیلی مشتری دارم و در آمدم از اونجا خیلی کمه چون دروغ نمیگم مشتریم زیاده و درآمدم کم . از قدیم قبل از این که ازدواج کنین دوستتون داشتم . حالا هم برام مهم نیست که یه بچه دارین و یه بار ازدواج کردین .. -حضرت آقا اگه روضه خونی تموم شد برین کنار میخوام رد شم . زینب زد تو ذوق کمال و برگشت به شهرشون که نزدیک دریا بود . کمالو از قدیم می شناخت . خیلی دنبالشو می گرفت ولی اون دلشو داده بود به حسن . حالا که شوهرش مرده بود دوباره سر و کله اش پیدا شده بود . زینب خیلی عصبی بود حس می کرد که به او تو هین شده . مرتیکه عوضی بی شعور فکر کرده شوهر هم مث پیر هن می مونه زود به زود عوض شه . حسن  پیرهنیه که همش به تنم چسبیده فکرش خاطره اش داره دیونه ام می کنه . اون وقت این احمق میاد میگه باهام از دواج کن . با همه غم و غصه ای که داشت یه لحظه بی اختیار خندید .. هفته ها گذشت هراز گاهی سر و کله کمال به بهانه های مختلف پیدا می شد . پاتوقش دو ر و بر خونه پدریش بود . انگار کشیکشو می کشید . همسایه روبروشونم بود . یه مقدار پول تو دست زینب بود . زیاد نبود . می خواست یه زمین کوچیک بخره و بفروشه و سود کنه . اون و پدرش رفتن به بنگاه محل .. وایییییی کمال این جا چیکار می کرد می خواست بر گرده ولی پدرش نذاشت . پدرش علی آقا از موضوع با خبر بود -صبر کن زینب من به هیچ بنگاه دیگه اعتماد ندارم کمال پسر خوبیه حالا تو ازش خوشت نمیاد حق داری ولی اون که گناهی نکرده .. کمال اونا رو راهنمایی کرد منطقه ای رو که زمیناش تو بورس بودن بهشون معرفی کرد . یه مقدار پول داشت و با پول زینب قاطی کرد پول کمال خیلی بیشتر از پول زینب بود او اینو بهش نگفت و حتی قیمت خرید زمینو خیلی کمتر عنوان کرد ولی به اندازه باهاش شریک شد .چند وقت بعد زمینای اون منطقه به چند برابر قیمت فروخته شدند . کمال زمینو فروخت و پولو به طور مساوی بین خودشو زینب تقسیم کرد . پی در پی زمین می خریدند و می فروختند و تا یکی دوسال این کارو انجام دادند یه روزی کمال به زینب و پدرش گفت فعلا هر چی سود کردین کافیه بازار زمین دیگه داره راکد میشه . علی آقا خیلی خوشحال بود . می گفت من سی ساله کارمندی کردم به اندازه این دو سال کاسب نبودم . مدتها بود که کمال از عشق و علاقه اش به زینب چیزی نمی گفت . نمی خواست ناراحتش کنه . فقط یه نامه نوشته بود که چند ماه تو جیبش مونده بود و می ترسید بده به زینب . پاکتش داشت فرسوده می شد . یه روز که توی بنگاه تنها نشسته بود دید که زینب وارد شد و یه پاکت تودستش بود -تو که گفتی هیچوقت دروغ نمیگی همه کارهات از رو صداقته -چی شده زینب خانوم .-حالا فریبم میدی ؟/؟بیا اینو بگیر بازش کن . کمال پاکتو باز کرد . ششصد هزار تومن پول بود . -میدونی این چیه ؟/؟زیر بنای پولیه که تو از همون اول گذاشتی رو پولم تا من امروز صاحب این همه زمین و سر مایه بشم -درسته که بهت نگفتم . به خاطر خودت بود . می دونستم اگه بگم قبولش نمی کنی . حالا تو از کجا فهمیدی ؟/؟-چند روز پیش فروشنده رو دیدم . خیلی تصادفی متوجه شدم که همونه که بار اول ازش زمین خریدیم . دوست قدیمی بابا بود . اون روز که نذاشتی ببینمش . بگو بقیه بدهیم چند میشه . چقدر دیگه باید بدم راضی بشی وباشی .-هیچی ازت نمیخوام جز یه چیز . حالا که میخوای بری و دیگه نمی بینمت یه خواهش ازت دارم . پاکت نامه رو از جیبش در آورد و به زینب داد -این دیگه چیه ؟/؟صورت بدهیمه ؟/؟-خواهش می کنم بخونش . این شیشصد تومنم ببرش هدیه من به فاطمه باشه -آقا کمال بدهی من به شما خیلی بیشتر از ایناست . به هر جون کندنی بود کمال پولو بهش پس داد و نامه عاشقونه رو هم تحویلش داد . راستش زینب از این جوانمردی و مخفی کاری کمال خیلی خوشش اومده بود کاری کرده بود که اون با یه مقدار پول صاحب یه آپارتمان و دو قواره زمین بشه . کمال نخواست به روش بیاره . اون خیلی شانسی متوجه این جریان شده بود . ولی دوست نداشت که کمال بازم از عشق و علاقه و ازدواج بگه . هنوز عاشق حسن بود مردی که دیگه هیچوقت پیشش بر نمی گشت . هنوزم هر شب جمعه می رفت سر خاکش .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 
 

ابزار وبمستر