ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مثلث عشق 3

زینب رفت خونه . خونه ای که از شوهرش بهش رسیده بود . و معمولا زیاد اونجا نمی موند چون واسش خاطره های زیادی رو زنده می کرد . شبا اکثرا خونه باباش می موند . دو تا داداش کوچیکتر از خودش داشت که هر دو شون دبیرستانی بودند . مامان فاطمه اش هم خونه دار بود . فاطمه مامان پیش مامان فاطمه بود و اونم نامه رو باز کرد تا ببینه که این مزاحم که خیلی بهش مدیون بود چی توش نوشته ... سلام به اونی که از جونم واسم عزیزتره و از همه دنیا بیشتر دوستش دارم . سلام به اونی که میخوام فقط شادی و خوشحالیشو ببینم . با خنده هاش می خندم و با نور نگاش دنیا رو روشن می بینم . من هیچوقت نتونستم مطلبی رو خوب بنویسم ولی عشق تو وادارم کرده که با تمام احساسم فکر کنم و بنویسم . نمی دونم تو حالا داری نامه امو می خونی یا پارش کردی . راستش بیشتر از این می ترسم که پارش کرده باشی . من از کجا بفهمم . دوست دارم بخونیش و احساس منو درک کنی . تو این زمونه بیشتر آدما وقتی به عشقشون میگن دوستت دارم در واقع خودشونو دوس د ارن . ولی زینب باور کن من تو رو به خاطر خودت دوستت دارم . تمام خوبیهای دنیا رو واسه تو میخوام . نمیخوام رنج و ناراحتی تو رو ببینم . با شادی تو شاد میشم و با آرامش تو آروم می گیرم . عاشقتم و واسه این عاشق بودن هیچ قاضی و هیچ دادگاهی نمی تونه محکومم کنه.  یه زمانی می رسه که بفهمی اشتباه می کنی . شاید هیچوقت نتونی دلتو به من بدی چون هنوز عشق اولتو دوس داری همونی که الان پیش خداست و می دونم هنوز دلت واسش پر می کشه ولی یه روزی به خودت میای و میگی کاش یه مردی بالا سرت بود و یکی که واسه دخترت نقش پدرو داشته باشه . چون پدر واقعیش دیگه هیچوقت بر نمی گرده . تو خیلی جوونی خیلی . من درکت می کنم زینب . همیشه دوستت داشته و خواهم داشت . هیچ توقعی ازت ندارم . می دونم بازم دلمو می شکنی . می دونم نمیتونی دوستم داشته باشی . ولی اینم می دونم حس می کنم به خاطر دخترتم شده به خاطر این که یه پشتیبان داشته باشی شاید یه روزی بخوای که ازدواج کنی . من هیچ تقاضایی ازت ندارم . فقط می خوام اون روز به یاد بیاری که یکی هست که تو رو فقط واسه خودت میخواد یکی که به خاطر روح و روانت تو رو می خواد به خاطر سادگی و مهربونیهات . به خاطر قلب پاکت و به جسمت هم تا زمانی که خودت نخوای دست نمی زنه ... آره زینب من بهت دست نمی زنم ازت بچه نمی خوام فقط می خوام بدونی که من خالصانه و بی ریا دوستت دارم . هزگز نمی تونم و انتظار ندارم مث پدر فاطمه ات باشم ولی هیچوقت نمیخوام پدر و شوهر بدی باشم . من فقط اینو ازت میخوام که خودتو اسیر آدمایی نکنی که درکت نمی کنن . من تا آخرین لحظه زندگیم منتظرت می مونم یا تو یا هیچکس دیگه .... زینب چند بار نامه رو خوند به شدت تحت تاثیر قرارگرفته بود ولی هنوز اون آمادگی رو نداشت که در این مورد تصمیم بگیره . چند روز بعد سر کوچه پدرش کمالو دید .-زینب خانوم نامه رو خوندی ؟/؟-کدوم نامه ؟/؟باید بگردم ببینم کجا گذاشتمش . چهره درهم کمال نشون می داد که از این بی توجهی زینب خیلی ناراحت شده . همچین لباشو گاز گرفت وورچید که زینب دلش سوخت .-چی شده آقا کمال ؟/؟کمال که خیلی احساساتی شده بود و نمی خواست زینب متوجه بغضش بشه سرشو یه تکونی به طرف بالا داد که یعنی هیچی نشده و سریع رفت طرف بنگاه . زینب از این حرکت خودش خیلی ناراحت شده بود . غرورش بهش اجازه نمی داد که از کمال دلجویی کنه . هفته ها و ماهها گذشت . فاطمه کوچولو مدتها بود که چهار سالو هم رد کرده بود تازگیها خبر پدرشو از مادرش می گرفت و همش هم این جوابو می شنید که بابا رفته پیش خدا -مامان خدا چقدر بد جنسه که بابا رو بر نمی گردونه من دوست دارم ببینمش من بابامو میخوام . به خدا بگو بابامو پسش بده . بگو فاطمه میگه . حرف تو رو گوش نمی کنه . مگه تو خودت نگفتی خدا فاطمه ها رو دوس داره . پس چرا منو دوس نداره ؟/؟-عزیزم خدا خیلی مهربونه هر کاری که می کنه درسته . بابات هوای مارو داره .-خدا اونو زندونی کرده ؟/؟مثل عمو تقی که اون دفعه آقاهه رو با ماشین زد رفت زندون دوباره اومد .؟/؟بابام چرا نمیاد -بس کن فاطمه دیوونه ام کردی .سرش داد زده بود ... با اشکهای فاطمه زینب هم می گریست . دل یتیمو شکسته بود ... خدایا هر بابایی که واست بابا نمیشه . منم که نمی تونم و نمیخوام که شوهر کنم . روز به روز فاطمه بهانه گیر تر می شد . تا این که یه روز که اون و مادرش و فاطمه تو خونه پدریش بودن صدای در شنیدن . دو تا زن چادری بودن . برای اولین بار بود که می دیدنشون -خانوم ببخشین ما اومدیم تحقیق در مورد همسایه روبرویی اتون آقای کمال ..از دخترم خواستگاری کرده خواستیم ببینیم چه جور آدمیه معتاد بعتاد نباشه اهل کارای خلاف و دنبال ناموس مردم نباشه .. اونا با فاطمه خانم صحبت می کردند و زینب سرش گیج می رفت . با این که به کمال توجهی نداشت ولی حس می کرد غرورش در هم شکسته شده . متوجه شده بود که دوست داره کمال دوستش داشته باشه ولی خودش توجهی بهش نکنه . خیلی عصبانی و خشمگین شده بود . به زور بر خودش مسلط شد . زنا رفتند و مادرش گفت زینب جون مژده بده که داری از شر کمال خلاص میشی . دیگه این پسره نمی تونه اعصابتو بهم بریزه . حالیش نیس که نمی خوای شوهر کنی . ولی نمی دونم چرا بابات همش هواشو داره از بس فکر پوله . چرا رنگت پریده ؟/؟-هیچی مامان برم خونه الان میام  یه کاری دارم مواظب فاطمه مامان باش . تمام راه رو مثل دیوونه ها می دوید . دوست داشت سر کمالو از تنش جدا کنه . مسخره تو که می خواستی به همین زودی ازدواج کنی اینا چی بود توی نامه ات نوشتی . نامه کمالو که یه گوشه ای قایم کرده بود برداشت و با عجله رفت بنگاه . سلام هم نکرد . فقط داشت حرص می خورد اون پنج دقیقه ای که کمال داشت با یه مشتری صحبت می کرد به اندازه پنج سال واسش گذشت . وقتی که اون و کمال تنها شدند نامه اشو در آورد و محکم زد رومیزش . معنی حرفاتم فهمیدم . اینه یاتو یا هیچکس دیگه ؟/؟.. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

matin گفت...

ایرانی عزیز این که سکسی نداره دادا سکسی دارش کن

ایرانی گفت...

اتفاقا میدونستم با همچین پیامی روبرو میشم در ذیل قسمت اول گفتم که این اصلا سکس نداره بر مبنای یک ماجرای واقعی و تکان دهنده روحی عاطفی نوشته شده مسئله ای که در جامعه ما خیلی اتفاق افتاده شاید حدس زده باشی چیه ولی عمدا طوری داستانو بیان کردم و به یکی دو نکته اشاره تاکیدی داشتم و به یه مورد هم که به متن داستان آسیبی نرسونه اشاره نکردم تا احتمال این که خواننده حدس بزنه موضوع از چه قراره کمتر شه وقتی که رسیدیم به دو سه قسمت آخر اون وقت دیگه نیاز به حدس زدن نیست .بازم ازت متشکرم یه خورده هم برو توی عشق و احساسات چه اشکال داره !مثل کل زندگیت آخر هفته خوبی داشته باشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر