ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مثلث عشق 8

کمال برای چند لحظه حس کرد که روح از بدنش جدا شده . این بزرگترین آرزوش بود که قبل از مرگش این جمله رو از زینب بشنوه . باور کردنش سخت بود -تو عاشقمی زینب ؟/؟-آره نگاه کن تو چشام ببین . تو نگام بخون .-عزیزم تو به چشام نگاه کن اشک نمیذاره جایی رو ببینم تار شده -پس بیا دستامو بگیر تو دستات . زینبت بهت دروغ نمیگه . زینبت عاشقته دیوونته . دوستت داره . بیا بگیرش . به خدا بهت دروغ نمیگم . واسه دلخوشیت نمیگم . چرا عاشق کسی نباشم و نشم که خدا دوستش داره . اون محبت و عشق تو رو تو دلم انداخته . همونی که عشق اصلی مال اونه . منو عاشق تو کرده . باورم کن کمال . همان طور که من باورت کردم . خودشو انداخت تو بغلش وعاشقونه آشتی کردند .-دیوونه حالا تنهایی میخوای بری بهشت ؟/؟دوست نداری باهات بیام ؟/؟بدجنس یعنی این قدر نقطه ضعف داری که می ترسی کارای خوبتو به دیگرون نشون بدی -بس کن زینب حالا این قدر نگو . زن حس می کرد که خیلی آروم شده . احساس خوشبختی می کرد . خدارو شکر کرد از این که یه شوهر خوب نصیبش کرده . اون شب به خونه بر گشتند . این قدر صبر کردند تا فاطمه کوچولو خوابش برد و زینب یه بار دیگه خودشو در اختیار شوهر مهربون و صبورش گذاشت . چند وقت گذشت تابستون بود و دوماه دیگه فاطمه باید می رفت کلاس اول . تصمیم گرفتن که با هم یه سفر مشهد برن و از خدا و امام رضا به خاطر همه نعمتهایی که به اونا داده تشکر کنن  .خیلی بهشون خوش گذشت یه سفر زیارتی تفریحی بود . فاطمه روزا از بس خسته می شد شبا زود خوابش می برد یه بار سه تایی شون رفته بودن کوهستان پارک وکیل آباد یه شهر بازی نمونه تودل کوه .که از بلندیهاش میشه کل مشهدو دید .خیلی بهشون خوش گذشت مخصوصا به فاطمه کوچولو که شجاعانه هر وسیله ای رو که می دید می گفت سوارشم .. هم کمال هم زینب از شبای حرم خیلی خوششون میومد . صدای اذان .. کبوترای روی گنبد .. حالت روحانی حتی در میان این همه سر و صدا . شفای بیماران و حمله زائرین برای تیکه کردن لباسای بیمار شفا گرفته .. همه و همه اونا رو هیجان زده کرده بود .-زینب جون فقط خدا کنه گوشتای تنشو تیکه تیکه نکنن -نه مواظبن چیکار میشه کرد اعتقاده دیگه . هردو احساس می کردند که به تمامی اون چه که می خواستند رسیده اند و جز یه زندگی سالم و کم لغزش و کم گناه چیز دیگه ای از خدا نمی خواستند . حس می کردند که خوشبخت ترین آدمای دنیان -کمال تو از خدا و امام پاک و مهربونش چی می خوای ؟/؟-من دیگه هیچی نمیخوام . بهترین های دنیا رو دارم . یه زن خوب یکی که از اول جوونی عاشقش بودم و بهش رسیدم . یه بچه ناز و شیرین زبون و سالم . از خدا میخوام که زندگی من رو همین روال پیش بره . حق مردمو نخورم بتونم اون قدر سالم و سر حال باشم که وظیفه بندگی خودمو انجام بدم . تو چی زینب تو از خدا و امام مهربونش چی میخوای ؟/؟-فقط تو رو تو رو تو اگه باشی همه چی هست . سایه تو اگه رو سرم باشه دیگه هیچ آتیشی نمیتونه منو بسوزونه . وقتی سوار کشتی تو باشم با هیچ موج و طوفانی غرق نمیشم . وقتی که خدا تو رو بیمه کرده منم که با توام بیمه ام . داشت یادم می رفت کمال ! یه چیز دیگه از خدا میخوام . فقط قبلش بهت بگم تو مثل این که اصلا دوست نداری یه بچه ازم داشته باشی . خیلی بی احساس و بی معرفتی . عین خیالت نیست . دلت نمیخواد ؟/؟ما الان چند ساله با هم ازدواج کردیم . عشق ما نباید یه میوه مشترک داشته باشه ؟/؟کمال هاج و واج به زینب نگاه می کرد . باورش نمی شد که این زینبه که داره این حرفا رو بهش می زنه . چون تا به حال این کمال بود که ملاحظه حال همسرشو می کرد و ازش چیزی نمی خواست -عزیزم تو شوخی می کنی یا جدی میگی من تو زندگیم تو دلم خواسته های زیادی داشتم . بهت نگفتم ولی فقط از خدای خودم ممنونم که یکی یکی آرزو هامو بر آورده کرده و مهر منو تو دلت انداخته تا خودت دونه دونه  آرزوهامو که تحققش برام مث تحقق یه رویا بوده بر آورده کنی . وقتی خدا تو رو بهم رسوند شکر کردم وقتی که تو خودتو در اختیارم گذاشتی بازم شکرش کردم . آدم از کسی که دوستش داره چیزی رو به زور نمیخواد . همه چی باید با عشق باشه با صمیمیت با محبت . آدم نباید چیزی رو به اجبار بخواد . اشک مثل بارون بهار از ابر چشای کمال در حال باریدن بود و زینب سرشو گذاشت رو دل شوهرش و شریک گریه هاش شد -خدایا منو ببخش چقدر خود خواه و کور بودم . چقدر گناه کردم از حالا به بعد دیگه قرص نمی خورم . حق با توست . این من بودم که توجهی به تو و خواسته هات نداشتم . حالا که حس می کنم با تمام هستی و وجودم عاشقتم فکر می کنم که اول راهم در حالی که سالها گذشته -زینب من گریه نکن . دل ندارم اشکاتو ببینم . آرومتر. دیگه گریه نکن. فاطمه کوچولو یه تکونی خورد و اونا هم از ترس بیدار شدنش همدیگه رو بغل زده و آروم گرفتن .کمال و زینب تا می تونستند همدیگه رو بوسیدند و نوازش کردند . اونا به آرامش بی نهایت رسیده بودند . پروازی لذت بخش و روح نواز در آسمان زیبای عشق . صبح وقتی که از خواب پاشدن اگه ازشون می پرسیدی کدومتون دیر تر خوابیدین نمی دونستن چی جواب بدن . فقط خودشو نو لعنت کردن از این که چرا واسه نماز صبح نتونستن بیدار شن .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

3 نظرات:

ناشناس گفت...

سلام خسته نباشید ممنون از زحمتاتتون بی زحمت اگه میش یه داستانه خیانتی جذاب بزارید خیانت زن به شوهرش باشه ممنون از لطفتتون

ایرانی گفت...

من هم ممنونم از لطف و توجهتون .در این خصوص داستانهای زیادی نوشته منتشرکرده ام با این حال با اجازه از محضر استاد عزیزم امیر خان و احترام به خواسته شما دوست محترم خود در آینده ای نزدیک با زهم در این خصوص داستانی دیگر نوشته منتشر خواهم نمود .شاد و پیروز باشید ..ایرانی

matin گفت...

ای بابا

 

ابزار وبمستر