ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

راز نگاه 45

صبح با صدای زنگ برادران نازنین از خواب بیدار شدم . با این که کولر روشن بود تنم بوی عرق گرفته بود و سه نفری با هم دوش گرفتیم و همون داخل یه حال درست و حسابی بهشون دادم . نمی دونم گاییدن من مستشون کرده بود یا این که شب قبل عرق خورده بودند که هنوز مستی از سرشون نپریده که داشتن از نمایندگی وسایل خانوادگی آن هم در سطح وسیع صحبت می کردند و این که مستقیما با کشور کره در ارتباط باشن و جنس رو بدون واسطه وارد کنن -چی می گین شما دو تا برادر دیوونه شدین ؟/؟فرهاد :باور کن جدی میگیم قرار شده یکی دو تا از مغازه های داخل بازاروبفروشیم . مامان هم چند تا آس داشته رو کرده و دو سه تا قطعه زمین توی تجریش داره که می خواد ترتیب اونا رو هم بده فرشاد :می دونی آبجی فرشته فقط من و تو و داداش شرکای این مغازه می شیم با همه تشکیلات و وسایل خود مغازه که چه عرض کنم یه دریاست فقط یادت باشه دیگه نمی تونی ول بگردی که امروز خونه زری هستم و فردا اونجام . تو هم به اندازه ما سهم داری . صاحبش گشاد بازی داشته بالا آورده و مجبوره که یه خورده راه بیاد . بیشتر کارمندا و کار گراشم بیکار شدن و رفتند و کلی هم با بیمه در گیره -خودتون می دونین فقط این قدر کلاس نذارین که داریم یه کار با کلاس گیر میاریم الان قیمت لوازم خانگی تو بازار مخصوصا تلویزیون و ال سی دی و چیزایی تو همین مایه ها کلی افت کرده فرهاد :می دونم خواهر !ما هم این قدر ناشی که نیستیم ناسلامتی سالهاست توی بازاریم . با چم و خم کار آشناییم . فقط چند تا کارمند خوب می خواهیم و دو سه تا اپراتور زن هم لازم داریم . حواسمون هم باید باشه که دزدی نشه . ورود و خروج کالا و اجناس خیلی باید دقیق باشه وسط بازار من و فرشاد و بابا رو می شناسن اما کسی که تورو اونم از وقتی که بزرگ شدی این دور و ور ها ندیده . خانوم خا نوما این قدر سایه اش سنگین شده که دوست داره همش بالا شهر بپلکه . من و داش فرشاد گفتیم که یه مدت تو به عنوان یه کارمند معمولی پیش ما باشی در واقع حواست به بقیه باشه . چند وقت هم باید دوره کامپیوتر و نرم افزاری ببینی که راحت سرت کلاه نذارن . صاحب مغازه هنوز با یه سری کارمندای اخراجی قدیمش در گیره .. زن بازی خودش کم بود که کلاه برداری کار منداش هم حسابی با مخ زدش زمین -باشه داداشای عزیز من فقط مواظب باشین زیاد مفت خوری نکنین و ازم کار نکشین فقط تا یه مدتی حاضرم فیلم بازی کرده شخصیت اصلی خودمو مخفی کنم . کی حوصله داشت از صبح تا غروب یه جا نشین باشه . با این حساب داداشا خوش خبر بودن . یک شیرینی با حال از کوس و کون خوشمزه خودم به اونا دادم و روونه شون کردم .عمده فروشی لوازم خانگی و ارتباط مستقیم با کره و نمایندگی .. خیلی باحال بود . هنوز صبحونه امو نخورده بودم که وایییی خدای من این دیگه کیه ؟/؟زینگ ..زییییینگ وای سامان خان بود -همین الان دیدم داداشات رفتن . کجابودی دیشب تا حالا هر چی میخوام یه حالی ازت بپرسم موفق نمیشم . می دونستم مرضش چیه -بیا داخل حالتو بپرسم . فقط از این می ترسیدم که یه خورده از آب کیر داداشا اون تو حل نشده باشه پیش سامان رسوا شم . همه نمی تونن این مسئله رو هضمش کنن که یه برادر بیاد خواهرشو بگاد . خیلی سریع کیر سامانو به طرف کوسم هدف گرفته و با آخ و واخ ازش خواستم که زود تر کارشو بکنه . نمی خواستم آبروم پیشش بره . سامان که رفت نیمساعت نشد که دایی صمد برام تلفن زد که دخترم خیلی وقته این ورا نمیای دلم واست تنگ شده -دایی جون چی شده تو که اصلا خبر ما رو نمی گرفتی بازم هوس چیزی کردی ؟/؟باشه یکی از این شبا میام پیشت یا شایدم تو رو بیارم اینجا . زیادی دلشو شکسته بودم .. زری و محجوب تماس های بعدی بودند .. خدایا داشتم دیوونه می شدم بسه دیگه . استراحت بهمون نیومده . خودم کردم که لعنت بر خودم باد . به اونا هم وعده سر خرمن دادم . هنوز ظهر نشده بود که آقا کمال جلو بند تعویض روغنی تماس گرفت اونم التماس دعا داشت یه وقت هم برای فردا به اون دادم . ظاهرا دیگه از شر همه خلاص شده بودم . ناهاری درست کرده و پس از خوردن یک غذای گرم گرفتم خوابیدم . وقتی که پس از سه چهار ساعت خواب بیدار شدم حس کردم که خستگی این چند روزه از تنم در رفته . یک مهمون که چه عرض کنم صاحب گوشت و پوست و استخوون و جون و کون و کوسم به من افتخار داده و اومد پیشم . پدر جونم که دلش واسه همه چیزم تنگ شده بود واسه دیدنم اومد به آپارتمانم . به این یکی بیشتر از بقیه حال دادم . پدر جون از این می گفت که اون سبب شده که من و داداشام سهمی مساوی داشته باشیم شاید یه خورده غلو می کرد ولی بی ربط هم نمی گفت . وقتی بابایی رو از کوس و کون خودم سیراب کردم و اون رفت نشستم با خودم حساب کردم که ببینم کس دیگه ای نمونده باشه . یهو یاد کاظم و قاسم و سلیم این سه تا شپشوی اماکنی افتادم .. نه اینا هنوز اونقدر پررو نشدن که سر خود جرات کنن بیان . معمولا محجوبه اونا رو یدک می کشه . تقریبا 24 ساعتی می شد که از خونه خارج نشده بودم . حوصله ام سر رفته بود  . خودمو مرتب کرده قصد هوا خوری داشتم که بازم صدای زنگ درو شنیدم . این دیگه کی می تونه باشه ؟/؟من که دیگه به کسی بدهکار نیستم . یا نقدا همه رو دادم یا این که یه جوری راضیشون کردم . نزدیک بود جیغ بکشم که به هزار زحمت بر خود مسلط شده درو باز کردم .. خدارو شکر این دو تا دیگه جزو بکن و معشوقه های من نبودند . ثریا خانوم همسایه روبروییم بود با پسر دوازده سیزده ساله اش . پسر با نماز و با خدا و درس خونی بود . ثریا خانوم و شوهرش هردو آملی بودند . شوهره محل کارش تهرون بود . و زنه هم به تبعیت از شوهره که استاد دانشگاه بود اومده تهرون و تو یکی از مدارس راهنمایی درس می داد . خانواده خیلی خوبی بودند . همین یه بچه رو داشتن وقبل از این که گند کاریهای شوهر احمقم معلوم شه خیلی با هم رفت و آمد داشتیم که بعدش فقط من و ثریا همدیگه رو می دیدیم ... ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی

4 نظرات:

ناشناس گفت...

سلام امیر خان
عالیه ، بی صبرانه منتظر ورود ثریا خانم و پسرشون هستیم !
من داستانهای قدیمیتر رو هم می خونم واقعا لذت می برم ، آفرین به این فلم .
فقط امیر جان اگر وقت و حوصله داشتی ادامه داستان سکس در شهرکرد رو هم بنویس ( با اینکه نزدیک شش ماه از قسمت اولش کذشته ) سوژه جدید و هیجان انگیزی داره .
ارادتنمند .
مهرداد

ایرانی گفت...

مهرداد جان سلام !ثریا خانوم خداحافظی می کنه و پسرش وارد میشه .درمورد داستان شهرکرد هم باید بگم این داستان هم در اختبار امیر گله و در آینده منتشرش می کنه .ممنونم از لطف و همراهی تو عزیز مهربون ..ایرانی

matin گفت...

خیلی زیباست مرسی ایرانی عزیز

ایرانی گفت...

سپاسگزارم متین گلم .شبت خوش !.ایرانی

 

ابزار وبمستر