ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مامان آمپولی من 5

مامان تا می تونست سعی داشت که به من آموزشهای لازمو بده و منم که تا حدودی فهمیده بودم موضوع چیزی غیر از آمپول زدنه سعی داشتم درسامو فوت آب بشم . تازه خیلی هم کیف می کردم . از قسمت حموم رفتنش خیلی خوشم میومد چون در اونجا دیگه هیچ بهونه ای واسه لخت شدن وجود نداشت . مامان وقتی می خواست منو لیف بزنه خیلی آروم و با یه وسواس خاصی این کاروانجام می داد . دوست داشتم این فاصله ای رو که لیف بین دستای مامان و بدن من ایجاد کرده از بین بره . به اصطلاح مامان به جای لیف زدن ماساژم بده . وقتی ازش خواهش کردم این کارو واسم انجام بده اونقدر خوشحال شد که از شنیدن خبر نمره های بیست گرفتن من تو درسام خوشحال می شد . با یه دستش کمر گوشتی و تپل منو که کف مالی شده بود ماساژمی داد و با دست دیگه اش قسمت پامو . از پا به طرف وسط تن و از کمر هم به طرف وسط می رسید . به کون که می رسید قسمت سفت و بر جسته کونمو بین دو تا دستاش نگه می داشت و با حال ترین قسمت مالششو اونجا انجام می داد . یه احساس خاصی از این حرکتش در من به وجود میومد . دوست داشتم احساس بزرگی کنم . نشون بدم به مامان و مامان بزرگم که دارم خانوم میشم ولی هنوز یه خورده هراس داشتم . خجالت می کشیدم . نه از این که حس کنم که این کارا باید خیلی بد باشه بلکه بیشتر به این خاطر که نتونم اون انتظاراتی رو که اونا ازم دارن بر آورده کنم و پیش اونا کم بیارم . حتی یه بار شاهد اون بودم که مامان و مامان بزرگ چطور یه خیار معمولی رو تو سوراخ کون هم فرو می کنن و یه حرفایی رو که حالا می فهمم شنیدنش اون موقع واسه یه بچه ای که تازه میخواد بزرگ بشه نمی تونه مطلوب باشه می زنن . هر چند همه اون حرفا رو من خیلی زود یاد گرفتم و علمی کاربردیش کردم و از این کارمم پشیمون نیستم . وقتی اون روز مامان تو حموم یکساعت تمام با دستاش باهام ور می رفت شب توی رختخواب دیگه نمی دونستم چه حالی دارم . بازم نمی تونم اسم اونو بذارم یک هوس برای گاییده شدن . شاید مقدمه وزمینه چینی هایی برای ورود به یه دنیای بزرگتر و یه حالتهای غریب تر بوده . شاید با این شیوه ها و حالتهاست که هوس در یکی زنده میشه . ممکنه همه این حالتها رو نداشته باشن . خب در اونا تحریک سخت تر و به نوعی دیگه صورت می گیره . هر چی می خواستم درس بخونم نمی تونستم . حالم خوش نبود . رفتم از تو یخچال یه خیار کوچولو برداشتم . اونو به کونم مالیدم و بعدش یواش یواش گذاشتم رو سوراخ کونم . دردم میومد . می خواستم یه خورده بکنم داخل اون و اون جوری که مامان و مامان بزرگ واسه هم انجام داده بودند . یه خورده سرد بود . کونم یخ کرد . می خواستم ادای اونا رو در بیارم . حداقل به خودم نشون بدم که بزرگ شدم و خیلی می فهمم به خودم می گفتم وقتی که خیار هست کیر می خوام چیکار . چرا باید به مردا محتاج باشیم که اونا خودشونو بگیرن . ما زنا باید به هم کمک کنیم . یه مشت از اون حرفایی که مامان و مامان بزرگ بین خودشون رد و بدل می کردند بدون این که معنی شونو بدونم بلغورش می کردم . به تمام بدنم دست می کشیدم وبه  سینه های کوچولوم . می رفتم جلو آینه از تماشای بدن خودم لذت می بردم . یه پهلو دمر کردم . به اندازه یه بند انگشت از خیار قلمی ریزو فرو کرده بودم تو کونم و یه خورده گردنمو کج کرده بودم تا از تماشای این صحنه لذت ببرم . صبح که از خواب پا شدم خیار رو که به گوشه ای افتاده بود و بوی کونمو می داد انداختم سطل آشغال . اینقده حالیم بود که میکربی شده و دیگه نباید بخورمش . اون موقع هشت سالم بود . بازم یه شب که بابا خونه نبود عزیز جون اومد . من می دونستم عزیز می خواد بیاد واسه همین از خوشحالی تا شب نمی دونستم چیکار کنم . کاش می تونستم برم بینشون و کمک حالشون باشم بهشون نشون بدم که منم خانوم شدم . منم می تونم واسه خودم کسی باشم . می تونن رو من حساب کنن . ولی افسوس که حالم گرفته شد . قفل درو درست کرده بودن و من دیگه نمی تونستم خودمو در گوشه مناسبی که واسه دید زدن مناسب بود پنهون کنم . یا باید از سوراخ کلید دید می زدم که این کار سخت بود و همه صحنه ها خوب مشخص نبود و یا باید به شنیدن صداشون اکتفا می کردم . چاره ای نداشتم از هر دو وضعیت و حالت کمک گرفتم . فقط یه خورده از تنشون معلوم بود . صداشونو خوب می شنیدم . مامان و عزیز هر کدومشون لباسای اون یکی رو از تنشون در می آوردند . به نظرم لخت شده بودند -عزیز اگه یه خبر خوب بهت بدم چی بهم تشویقی میدی ؟/؟-تا اون خبر چی باشه -یه خبر خوب که خیلی خوشحالت می کنه . خبری که از شنیدنش به من افتخار می کنی . همین طور که من به دخترم افتخار کرده و می کنم .-بگو تو که منو کشتی . اگه خبر خیلی اکشن و کوبنده ای باشه قول میدم که امروز من اول بکوبمت تا به ارگاسم نرسوندمت ولت نمی کنم و ازت نمی خوام بهم حال بدی . هرچی فن دارم رو تو پیاده می کنم -اوخ جون قربون مامان . مامان خیلی خوشحالم . رویا داره میاد تو خط اون داره بزرگ میشه . درساشو خوب داره یاد می گیره . فسقلی خلوتی خیلی کارا می کنه که ما نمی دونیم -مادر بزرگ که می شد از صداش خوشحالیشو فهمید گفت خب خب رزا جون بگو دیگه چی شد -عزیز! چند شب پیش که رفتم یه سری بهش بزنم دیدم گرفته خوابیده یه خیار کوچولووخیلی قلمی و خیارشوری  تو کونش فرو رفته و دمر کرده افتاده خوابش برده . اولش ترسیدم نکنه بلایی سرش اومده رفتم جلو وقتی دیدم صدای نفساش طبیعیه خیالم جمع شد ولی من که نمی تونستم به خودم اجازه بدم این خیار همین جور تو کونش بمونه  . اگه کمر خیار شل می شد و می شکست و تو سوراخ کون رویا جونم گیر می کرد چی . هر چند احتمالش خیلی ضعیفه ولی مادر که دلش طاقت نمی گیره . منم دلم نمی خواست اون بفهمه که من موضوع رو فهمیدم که یه وقتی خجالت و حیای بچگونه اش باعث شه به کارش ادامه نده . واسه همین خیلی آروم آروم خیارو از کونش بیرون کشیدم .واون دور و برا یه گوشه ای گذاشتم .  مامان نمی دونی چقدر حال کردم . وقتی کونشو دیدم که رو به منه خیلی هوس کردم که همون خیارو دوباره فرو کنم تو کونش  .دوست داشتم باهاش حال کنم ولی می ترسیدم کارو خراب کنم . فسقلی زبل خوب بلده چیکار کنه چی بگیره که با سایز کونش مناسب باشه . عزیز به حرف اومد و گفت اون به خودم رفته تمام زرنگیهاش و زبل بازیهاش به من رفته تو یه خورده کوس خل بودی ولی اون از اون چرچیلهاست  .دست منو هم از پشت بسته فداش شم . فردا یه گلپر براش دود کن که چش نخوره . اگه من جای تو بودم یه گوسفند واسش قربونی می کردم . شاید خودم این کارو بکنم . بچه با استعدادیه .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

matin گفت...

خیلی زیباست مرسی ایرانی عزیز

ایرانی گفت...

سپاس متین جان .سرفراز باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر