ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 8

صداش خیلی محبت آمیز شده بود . سابقه نداشت این طور باهام حرف بزنه -ببینم از خواهر غرغروت گله ای که نداری . ازش راضی هستی ؟/؟-دستت خیلی سرده . خیلی سرده ندا .-مثل قلبمه . به سردی قلبم . خیلی دوست دارم این دریا رو دوباره ببینم و امواجشو وقتی که به نزدیکی ساحل میرسن . چقدر دوست دارم کف های سرشو ببینم موجها وقتی که به ساحل می رسن می میرن . موجا تا وقتی که تو دریان جون دارن و زنده ان . دریابه آدم جون میده . زندگی میده . اونایی که این ورن مثل مرده ها می مونن . دریا به آدم زندگی میده . ماهیا تو آب زنده ان . خیلی دوست دارم مث ماهی باشم مثل موج . ببینم آخرش بهم نگفتی که خواهرتو دوست داری یا نه . دوست داری یه روز چشای خواهرت خوب شه و بتونه داداش کاتبشو ببینه ؟/؟-میدونم تو یه روزی خوب میشی و اینو دکترا هم می دونن -همون که خودت بدونی واسم کافیه شارلاتان . لحنش طوری بود که حس کردم داره بهم متلک میگه .-راستی نوید قیافه ات چطوره -ندا چرا راستشو نمیگی امشب چته . اگه میخوای بدونی من چه شکلی هستم بهت بگم که خیلی زشتم دماغم گنده هست و عقابی . موهای سرم مجعد و فره . پوست صورت و تنم سبزه هست و آفتاب خورده .  یه دستشو گذاشت روسرم و موهای صاف و لختم و یه دستشو هم گذاشت رو بینی کوچولو و قلمی ام و محکم اونو کشید . موهای سرمم داشت از ریشه می کند .-کی می خوای از این دروغگوییها و حقه بازیهات دست بر داری ؟/؟حالا هم نمی تونی باهام رو راست باشی ؟/؟بی اختیار گریه رو سر داده بود .-منو ببخش نوید من یه جوری شدم . مضطربم . استرس دارم می ترسم . از همه چی بدم میاد . من می خوام ببینم ولی همه شما به من دروغ میگین . من دیگه خوب بشو نیستم . چشام دیگه هیچوقت نمی تونه جایی و چیزی رو ببینه . از تو کیفم پول بردار و یه دو تا بستنی بخر اگه دوست داری واسه خودت بیشتر بخر -این دفعه رو مهمون من باش بابات یه خورده بهم پول داده -دلت میاد خرجش کنی ؟/؟-بازم متلک میگی ؟/؟-نمردیم و بالاخره یه بار این داداش نوید دعوتمون کرد .-ندا تو این تاریکی نمی ترسی ؟/؟-نوید دیوونه . تو واقعا دیوونه ای . این سادگیها تو دوست دارم . ما کورا توی تاریکی خیلی شجاعیم . واسه ما چیزی به نام روشنی وجود نداره . یه بار دیگه دستمو گرفت تو دستش . مثل خواهری که دست برادرشو بگیره نبود . یه حس عجیبی بود یه غم یه درد . یه رنجی که نمی دونم چه جوری وصفش کنم . رفتم بستنی رو بخرم تا شاید یه خورده با خوردنش حالش جا بیاد . وقتی که بر گشتم ندا رو ندیدم . خدایا این دختره دیوونه کجا رفته . منتظر بودم هشت ده متر این طرف و اون طرف ببینمش . نکنه گروگان گرفته باشنش . خدایا حالا چه خاکی به سرم بریزم . جواب این ناصر خانو چی بدم . اون منو می کشه . در همین لحظه یه کاغذ پاره ای که اندازه یه ورق دفتر بود روزمین توجهمو جلب کرد . نور کافی نبود . نتونستم بخونمش  .چراغ موبایلمو روشن کردم . با یه خط خرچنگ قورباغه و کج و معوج روش نوشته شده بود کسی مقصر مرگ من نیست دوست داشتم بمیرم . خودمو انداختم توی آب تا به آرزوم برسم ...... نه نه به همین سادگی و مفتی یکی بیفته بمیره ؟/؟. درمانده شده بودم . رفتم لب آب خدایا کمکم کن . جتما الان مرده رفته زیر آب . یه لحظه به نظرم اومد که یه چیزی اومد رو آب و دوباره رفت پایین . فریاد های ندا ندای من ساحل دریارو گرفته بود ولی انگار هیچ آدمیزادی نمی خواست به داد ما برسه . ندا داشت به آرزوش می رسید ومن دوست نداشتم به ابن آرزوش که رهایی از این دنیاست برسه .پریدم تو آب ..یک دقیقه ای کشید تا به اون برسم .  ندا رو در آغوش گرفته وسعی می کردم سرشو از آب بیرون نگه داشته باشم تا بیشتر از این آب نخوره خیلی سنگین شده بود .حالتش عوض شد افتاد روشونه هام . رودوشم فشار می آورد و منو می فرستاد زیر آب . حس می کردم آب شور دریا رفته تو تمام تنم و راه نفسمو بسته . با همه ناتوانیم دوست داشتم و می خواستم ندا رو برسونم به ساحل و نجاتش بدم . حس نداشتم . در حال مرگ بودم چه مرگ آسونی ! خیلی راحت حس کردم آخرین دقیقه زندگیمه . فقط یه سر و صداهایی رو تو ساحل می شنیدم و می دونستم که دارم ندا رو به ساحل نجات می رسونم ولی خودم دارم می میرم . یه سر و صداهایی دور و بر خودم می شنیدم نمی دونستم تو این دنیام یا تو عالم برزخ . فقط ندا رو صدا می زدم . نمی دونم چند دقیقه گذشته بود فقط یه لحظه اونو دیدم که مثل موش آب کشیده بالا سرم نشسته داره گریه می کنه وقتی که بیدار شدم و خودمو روی تخت اورژانس دیدم و محوطه سفید و چند تا پرستار سر در نمی آوردم چی بر من گذشته . هر چی فکر می کردم چی شده چیزی یادم نمیومد . هر چی فکر می کردم ببینم هیچ مرض خاصی داشتم که به جراحی رسیده باشه بازم چیزی یادم نمیومد . یه زن و یه مرد و یه دختر و پسر هم اونجا بودن . هر چی به مغزم فشار می آوردم اونا رو کجا دیدم چیزی رو به خاطر نمی آوردم  .سرم به دستم وصل بود . فشارمو گرفتند بد نبود . ندارو شناختم ولی نمی دونستم من و اون اینجا چیکار می کنیم . ندا یه دختر نابینایی بود که من پیش باباش کار می کردم و راننده شون بودم و واسه دختره هم نویسندگی می کردم یعنی به جای خود کار و قلمش بودم و گاهی می بردمش کنار دریا تا از تاریکیها الهام بگیره .. به اینجا که رسیدم یادم اومد که ندارو تو ساحل گم کردم و دارم مثل دیوونه ها دنبالش می گردم . این که الان اینجا جلوم وایستاده . یادم اومد رفتم تو آب و گرفتمش و یکی دو صحنه رو هم تو ساحل یادم اومد . تازه فهمیدم جریان از چه قراره . خونم به جوش اومده بود . دیگه نگاه نکردم کی دور و بر منه . ازجام بلند شدم . به زور منو خوابوندن . فریاد زدم ندا!ندا!دختره کله خراب !اگه می مردی جواب پدر و مادرتو چی می دادم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

4 نظرات:

ناشناس گفت...

merc iraniiiiii

Alyiiiiiiiiiiii bod

Dastet dard nakoneeeeeeeeee

ایرانی گفت...

بازهم سلام به آشنای گرامی ام .همگام با من در همه جا و به خصوص در این داستان که منم یه توجه خاصی بهش دارم پیش میری وازت ممنونم .سرفرازباشی ..ایرانی

مرتضی گفت...

درود ایرانی
به نظره من چند خط پایانی این قسمت رو خیلی خیلی قشنگ نوشتی. ( وقتی بهوش اومد و کم کم همه چی یادش اومد)

سپاس

ایرانی گفت...

درود به مرتضای گلم که با چشمان و اندیشه زیبایت این داستانها رو می خونی باعث افتخار ماست که همیشه, همراه و یاور و در کنار ما باشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر