ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

حرف ,حرف بابا 13

چند سال گذشت و من و بابا به همین صورت ادامه می دادیم . من به خاطر اون خیلی خوب درسامو می خوندم و سعی می کردم همیشه بهترین نمراتو بگیرم و دختر موفقی باشم . مدرسه راهنمایی رو هم پشت سر گذاشتم و به دبیرستان رسیدم . نمی دونم چرا مامان و بابا یه بچه دیگه نمی آوردند . شاید بابا واسه خودش مزاحم نمی خواست . وشایدم بچه اشون نمی شد ولی هر چه بود فکر کنم گیر از مامان بود . اگه مامان بچه دار می شد اون ووقت همش باید خونه نشین می بود و کار من وبابا زار می شد . هر چند می شد تو خونه و در حضور مادر به طور پنهونی یه کارایی صورت داد ولی همش باید ترس و دلهره می داشتیم . بابا دوست داشت من پزشک شم . من خودم از ادبیات خوشم میومد ولی واسه این که اون بهم افتخارکنه تر جیح دادم برم رشته علوم تجربی و پزشکی بخونم . وقتی وارد دبیرستان شدم خیلی از دوستامو می دیدم که میرن دنبال دوست پسر و از این حرفا ومخشونو میدن دست پسرا سرم سوت می کشید . یه بار یه پسری واسم زنگ زد و خواست باهام دوست شه . می دونستم کرم از یکی از دوستام بود که شماره منو داده به اون . صداش خیلی دلنشین بود . راستش یه خورده داشتم هیجان زده می شدم . حس می کردم یه تنوعی می خواد وارد زندگیم شه ولی وقتی چند ساعت بعد زیر کیر بابا خیلی راحت و بی درد سر به اونچه که می خواستم رسیدم دیگه این چیزا واسم اهمیتی نداشت . تا چند روز موبایلمو خاموش کردم تا دیگه رو در بایستی نداشته باشم و مجبور نشم باهاش صحبت کنم . ولی اگه بگم از دید و دید زدن جنس مخالف خوشم نمیومد دروغ گفتم ولی نه مثل دخترای دیگه که داشتن خودشونو تیکه پاره می کردن . گاهی وقتا که بابا با ماشینش میومد سر در مدرسه دنبالم بعضی از دوستام بهم می گفتن عجب بابای خوش تیپی داری بالاخره تورش می کنیم . این حرفاشون حرصمو در می آورد . نمی دونستن که بابای من مال خودمه و اگه می تونستم و دست خودم بود تا حالا مامانمو هم دکش می کردم . 15 سالم بود و سال دوم تجربی درس می خوندم . بابا یه مغازه در یکی از نقاط شهر خرید و اونو تبدیلش کرد به یه بوتیک و مامان اونجا مشغول شد .  خاله جون و یه عمه ام هم اونجا دستشون بند شد . منتهی هر چند وقت در میون مامان با یکی از این دو نفر می رفت به یکی از کشور های اطراف جنس می آورد . بیشتر این سفر ها به مالزی و تایلند و سنگاپور بود و گاهی هم می رفت به ترکیه و چین و دبی . نون ما تو روغن بود . یعنی من و با با با هم خیلی خلوت می کردیم . هر یک از این سفر ها هم دست کم یک هفته و حد اکثر دو هفته ای من و بابا رو راحت و فارغ البال می کرد . اولین سفر مامان به تایلند بود . اوخ که چقدر هیجان زده بودم واسه این که مامان از خونه بره بیرون و تا یه مدتی بر نگرده و من راحت تو بغل بابا جونم باشم ثانیه شماری می کردم . دروغکی خودمو ناراحت نشون دادم و مامان هم تا می تونست انواع و اقسام غذاها رو واسه مون آماده کرد و بر نامه هاش رو ردیف کرد که سختمون نباشه . صبحها که کلاس داشتم ولی خب مجبور بودیم برنجو صبح زود یا شب قبلش بپزیم و روز گرمش کنیم . اینا برایم اهمیتی نداشت مهم این بود که من و پدر جونم تنهای تنها بودیم . مامان بیشتر از این که غصه منو بخوره نگران بابا شهر یارم بود نه این که غصه اونو بخوره . غصه خودشو می خورد .-شیدا جون این بابات سر و گوشش می جنبه ها . منتظره کی سرمو دور ببینه رو هوا بزنه -مامان چی داری میگی بابا سنی ازش گذشته . تو اشتباه می کنی . اون الان یه دختر بزرگ داره باید از من خجالت بکشه . مگه تازگیها چیزی ازش دیدی ؟/؟  -یه رفتار های مشکوکی داره . اون دفعه که همسایه مون سمیرا خانوم که شوهرش دوساله مرده اومده بود اینجا تا یه سری جنسو تو همین خونه بهش نشون بدم اونوپدرت یه نگاههای مخصوصی به هم مینداختند که آدم فکر می کرد سالهاست با هم جیکند و یه رابطه ای بین اوناست من می ترسم -مامان من حواسم هست ولی صبح تا ظهر کلاس دارم با این حال یه خورده نشونه میذارم ببینم بابا چیکار می کنه -آره قربونت رو تخت و این دور و برا یه علامتایی بذار ببین چیزی دست خورده نباشه . داشتم با خودم فکر می کردم خب اگه بابا بخواد بره خونه اونا من از کجا بفهمم . تو خونه خودمم شاید به زور حالیم شه . پدر بابا رو در میارم اگه بخواد دست از پا خطا کنه .یعنی اون به دختر خودش خیانت می کنه ؟/؟دلش میاد ؟/؟ مامان رفت و من و بابا دو نفریمون شب جمعه ای رفتیم عروسی یکی از دوستان خانوادگی که با هم خیلی صمیمی بودیم .عروسی دخترش بود و راستش من دوست نداشتم برم ولی دیگه مجبور بودم .بابا می گفت اگه نریم بد میشه و می هخواست منو تنها بذاره و خودش بره که وقتی این پیشنهادو داد دیگه حسادت زنانه نذاشت که اونو تنها بذارم .یه پیر هن فانتزی به رنگ مشکی با تور هایی که قسمت بالای سینه ها و زیر گلومو لخت نشون می داد و یه جوراب توری نازک هم زیر دامنه پیراهن کوتاهم پوشیدم و با یه آرایش خفیف ولی مفید که دل همه پسرا رو برده بود پامو گذاشتم تو مجلس عروسی .پدر جونمم خیلی شیک و پیک کرده بود .یه کت و شلوار براق مد روز با یه کراواتی که خیلی به تیپش میومد چهره جذابشو بیش از پیش جذاب تر کرده بود .خانوما که سهله حتی دخترا چشم ازش نمی گرفتند .اصلا این عروسی بهم خوش نمی گذشت .بابا بهجای این که با این آقایون بپلکه همش با زنا و دخترا مشغول گپ زدن و شوخی کردن بود .نوشین یعنی همون عروس خانوم که از بچگی با هم دوست بودیم دستمو گرفت و گفت شیدا جون چقدر بیحالی بیا با هم برقصیم .دختر تو چرا این قدر بابایی شدی .توی عروسی هم دست از سرش ور نمی داری -چیزیم نیست .مامان نیست یه خورده دلتنگی می کنم .یه رقصی با عروس کردم و یه آهنگی هم گذاشتند که دسته جمعی مشغول شدیم .نگام به جمعیت بود .وایییییی خدای من بابا غیبش زده بود .مردای دیگه بودند ولی اون کجا می تونست رفته باشه .دیگه رودر بایستی رو کنار گذاشته بودم و خودمو از جمع دور کردم ..ادامه دارد ..نویسنده ..ایرانی 

8 نظرات:

ناشناس گفت...

زیبا بود-تحولت تو این قسمت باعث هیجان بیشتر تو داستان شده(نادر)

ایرانی گفت...

سلام نادر جان .ممنون از پیامت خسته نباشی ..ایرانی

ناشناس گفت...

مثل همیشه زیبا:)

ایرانی گفت...

ممنونم آشنای خوب و عزیزم هرکه باشی هرچه باشی چون روح کلامت دوست داشتنی هستی ...ایرانی

دلفین گفت...

ایرانی عزیزم عالی بود مرسی

ایرانی گفت...

سپاسگزارم دلفین جان .موفق و موید باشی ...ایرانی

matin گفت...

خیلی عالی مرسی ادامه رو زود بده

ایرانی گفت...

سپاس متین جان ! دوشنبه ها منتشرمیشه ..ایرانی

 

ابزار وبمستر