ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 56

هر روز که می گذشت و به روز تولد ندا نزدیک تر می شدیم استرس و نگرانی بیشتری بر من غلبه می کرد اگه اون به طور جدی این تصمیمو داشته باشه من چیکار کنم . خدا کنه همون طوری که گفته بره همونجای پارسالی . اگه بخواد یه جوری دیگه عصیان خودشو نشون بده .. ؟/؟! .واقعا خیلی سهل انگارم . اگه کوچکترین بلایی سر خودش بیاره به روح خودش قسم اول پدرشو می کشم بعد خودمو . این دختره کله خر کله خراب لجباز تا حرفشو به کرسی ننشونه ول کن قضیه نیست . به روز موعود که نزد یک می شدیم نوشته هاش بیشتر رنگ و بوی نومیدی می گرفت . صحبتهای برادرانه و خواهرانه ما ادامه داشت . من نصیحتش می کردم و همش بهش می گفتم خواهر خوب من زندگی ادامه دارد و اونم می گفت من به آخر خط زندگی رسیده ام . این روضه خونیهای منم دیگه اثری نداشت . خدایا اگه در همچه روزی یعنی روز تولدش یه جوری خودشو برسونه بیرون و بره جای دیگه چی .. من چیکار کنم . باید مراقبش باشم . دختره دیوونه احمق همش مایه ضرری . باید چند تا کار گاه خصوصی استخدام کنم اون روز زیر نظرت بگیرن . به کی بگم . همه مشکوک میشن . میگن چه خبر باشه . گرهی رو که میشه با دست بازش کرد چرا با دندون باز کنیم .؟/؟! می خواستم یه شر خر استخدام کنم که روز موعود خونه رو زیر نظر بگیره و ببینه ندا از کدوم مسیر میره و اگه جای دیگه ای رفت باهام تماس بگیره . ترسیدم اون شر خره واسه ما شر بشه . دو روز مونده بود به لحظه موعود ... بار هم ندا از نومیدیهاش می گفت و باهام خدا حافظی کرده بود. کلی هم مطلب نوشته بود اون دیگه تصمیمشو گرفته بود وجدی جدی می خواست خودشو بکشه .نوشته بود ..... خسته ام خسته  از روزگار , خسته از عشق حتی از نفرت هم خسته ام . از دوست داشتنها خسته ام . از زجر کشیدنها خسته ام . حتی از شادیها . گریزانم از آنهایی که معنای عشق را نمی دانند از آنهایی که عشقبازی را نمی دانند و با عشق بازی می کنند . از خندیدنها از گریستنها از فریب و دورنگیها خسته ام . از گذشته ها بیزارم از فردا و فرداهای سیاه خود گریزانم . اگر فردایی همچون دیروز در انتظار من است همان بهتر که در امروز خود بمیرم تا به فردا و فرداهای اندوه خود سلام نگویم . سلام بر مرگ سلام بر نیستی که مرا به هستی می رساند . سلام بر پایان رنج و اندوه بر پایان جدایی ها . آن که طعم جدایی را چشید هزاران بار مرد و زنده شد ولی آن که یک بار و برای همیشه چشمانش را بست دیگر از جدایی هیچ ندانست . نوید خوب من شاید تو هر گز این نوشته های مرا نخوانی . شاید هر گز ندانی و نخواهی بدانی که من چه دردی کشیده ام . شاید ندانی که چگونه مرگ را بالاترین نعمت و موهبت برای خود دانسته ام . با زندگی پوچ وداع می گویم . زندگی تکرار تکرار است وتکرار پوچی ها .یعنی سیر در دایره سرگردانی و من می خواهم به ثبات برسم . شاید با مرگ من زجر مرا بدانی . بدانی که بی تو چگونه چشمهایم را بسته ام . بدانی که چگونه به شادیها خندیده ام ودر مرگ عشق مرثیه خوانده ام ....... چند خط سر پریدم تا ببینم ندا اون جلو جلو ها از این کارش پشیمون شده و نظرش بر گشته یا نه . دیدم جمله هاشو از کتابی بر گردونده به خودمونی و با دلی پر به در ددلهاش با نوید ادامه داده ...... نوید ! من و تو یه زمانی ظاهرا همدیگه رو دوست داشتیم اما اگه راستشو بخوای این دوست داشتن حالا دیگه تبدیل شده به دوست داشتم . چون فقط این من بودم که در عشق و علاقه خودم ثابت قدم بودم . شاید تو فقط عاشق عشق بودی . شاید یه بازیچه می خواستی و نمی دونستی که باید چطور دوست داشته باشی . حالا دیگه می تونم مطمئن باشم وقتی که میای سر خاکم دیگه نمی تونی روی ماهتو ازم قایم کنی . شاید یه چند روزی اینم از فیلمت باشه که واسم اشکی بریزی . شاید بخوای یه دسته گلی هم بر مزارم بیاری . پولتو الکی خرج نکن  . مگه خودت نمی گفتی که من گل زیبای تو هستم . قشنگ تر و دوست داشتنی تر از هر گلی تو این دنیا . پس چطور دلت اومد با دستای خودت پر پرش کنی ؟/؟ چطور تونستی منو بدی به دست گرد باد زندگی ؟/؟ طوفانی که خودت درستش کردی . من از گلهای پر پر شده خوشم نمیاد دوست ندارم کسی واسم گل بیاره . روحم عذاب می کشه . دیگه اونجوری احساس آرامش نمی کنم میگن خاک فراموشی میاره . اگه یه ذره احساس و عشق تو وجودت بوده باشه می دونم که اون یه ذره هم پس از مرگ فراموش میشه . خیلی زود یکی دیگه رو وارد قلبت می کنی . برای تو و اونی که بهش دل می بندی آرزوی خوشبختی می کنم . نمی تونم حسود باشم . چون دیگه دستم به جایی بند نیست . دیگه توانی ندارم . خوشحالم نوید . تو دیگه نمی تونی خودتو ازم قایم کنی نوید . اگه یه خورده فقط یه خورده یه جان و نفسی اون وجدان بی جانت داشته باشه شاید به این فکر کنی که چرا عشقو امید به زندگی رو تو دل من کشتی . دیگه نمی تونی مغرور باشی به این که به من زندگی دادی . چون هر چی رو که بهم دادی ازم گرفتی . خدا منو هیچوقت نمی بخشه ولی از خدا میخوام که تو رو ببخشه . به خاطر تمام محبتهایی که در حق من کردی دعات می کنم و ازت می گذرم ولی به خاطر بی رحمیهات گذشت می کنم . من اگه امروز دنبالت بدوم تو این دنیای بزرگ و در این شهر کوچیک خیلی راحت می تونم پیدات کنم ولی اگه ببینمت که دوباره ازم رو بر می گردونی دیگه همه چی خیلی راحت تر واسم تموم میشه ولی من این جور نمی خوام . دوستت دارم .فقط از خدا میخوام یه روزی بیاد که این تو باشی که واسه دیدن من بی تابی کنی به زمین و زمان متوسل شی فریاد بزنی و از خدا بخوای که عیسی مسیح رو از آسمونها به زمین بیاره تا به من جانی دوباره بده . ولی می دونم خدا این کارو نمی کنه . تو منو نمی بینی . خیلی دلم میخواد یه روزی این نوشته های منو بخونی . می دونم این بار اگه تو گرداب زندگی دست و پا بزنم دیگه کسی نیست که نجاتم بده . نمی دونم شایدم هنوز تو رویاهام انتظار دارم که فرشته نجاتم بیاد و نجاتم بده . به من زندگی بده . عشق بده . ولی می دونم همه اینها رویایی بیش نیست . نوید من می دونم دیگه هیچوقت بر نمی گردی چون از اون وقت که من بینا شدم تو کور شدی .. خداحافظ برای همیشه .. اونی که بعد از تو دیگه به هیشکی دل نبسته و نمی بنده نداییه که تا چند روز دیگه بهش میگی ندای خاموش عشق . دوستت دارم ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

5 نظرات:

ناشناس گفت...

سلام ایرانی عزیز و دوست داشتنی داداش یه خواهش دارم فقط ندارو نکشی بد میشه واقعا رمان احساسی میشه

ایرانی گفت...

داداش مرتضی خسته نباشی کجایی بابا بازم که کم پیدا شدی .نکنه رفته باشی سیزه رو پیدا کنی .بابا اون دیگه رفته غیبتش هم طولانی شده و نمیشه در موردش قضاوت کرد .خواستم بگم تو یکی دیگه این مجموعه رو فراموش نکن که ما به دوستان خوب و با وفایی مثل تو نیاز داریم .این تنبلایی که اصلا نظر نمیدن و مشارکت نمی کنن یه دقت کردن که ببینن من با این که دوست دارم از هر فرصتی واسه نویسندگی استفاده کنم ولی با شما دوستان بودن و حرارت بخشیدن به این مجموعه و احترام گذاشتن به همدیگه رو اونقدر دوست دارم که وقتی یه پیامی از شما می بینم لیوان آب اگه دستم باشه میذارم زمین تا بگم که چقدر به شما و این مجموعه ای که مدیر و بنیانگذارش امیر با محبته علاقمندم ؟بگذریم زیاد در این مورد چیزی نگم که می دونم هر چند روز در میون باید بگم .امیدوارم ندای عشقتان فریاد محبتی باشد که دلهایتان را به هم پیوند دهد وبدانید که زندگی برای همه زنده هاست ...ایرانی

ایرانی گفت...

آشنای خوبم نباید داستانو تعریف کنم .ولی فکر می کنی من آدم بیرحمی باشم ؟ممنونم از این که تا این حد به این داستان توجه داری و امید وارم که همه عاشقای واقعی دنیا به عشقشون برسن .شاد باشی و دلم نمیاد که غمگین باشی و بشی ...ایرانی

مرتضی گفت...

ایرانی عزیز و دوست داشتنی بازم من رو شرمنده کردی داداش.باور کن که خودم هم از غیبت هام احساس شرمندگی میکنم اما چه کار کنم که گاهی اوقات واقعا درگیر مشکلات کار و زندگی هستم ولی زمانی که وقت داشته باشم شک نکن که تو و امیر عزیز رو فراموش نمیکنم.
ایرانی عزیز باید بگم که ندای عشق پیوند دوستی ما رو بیش از پیش محکم و محکم تر کرد و به این خاطر جدایی من از نوشته های تو و امیر عزیز امکان پذیر نیست.
دوست دار همیشگی ایرانی و امیر عزیز...مرتضی

ایرانی گفت...

داداش مرتضی از لطفت بی نهایت سپاسگزارم .من خودم متوجه مشکلات شما و بعضی دوستان هستم ولی خب چیکار کنم آدم گاهی وقتا نگران میشه .در هر حال امید وارم همیشه سالم و سر حال و تندرست باشی و بتونی سر فرصت هم سری به ما بزنی .خوشحالم که دوباره نام و متون زیبای تو را می بینم ...ایرانی

 

ابزار وبمستر