ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 57

دیگه درنگ رو جایز ندونسته همون شبونه و دو روز مونده تا ندا به تهدید محترمانه اش جامه عمل بپوشونه وقت باقی بود . برای ناصر خان زنگ زدم و گفتم یه کار مهمی دارم که موضوع مرگ و زندگیه . طوری اونو ترسوندم که شبونه اونو از خونه اش کشیدم بیرون و لب رود خونه قرار گذاشتیم -ناصرخان ندا می خواد روز تولدش خودشو بکشه -پسر تو دیوونه شدی ؟/؟تو کی میخوای دست از سرش ورداری ؟/ ؟تازه مگه تو اونو می بینی از کجا خبر داری که می خواد همچه کاری بکنه . مگه تو به من قول ندادی که دور و بر دختر من نپلکی . این حرفا چیه می زنی ؟/؟ واسش قسم خوردم که اصلا از این حرفا نیست . تا به حال با ندا حرفی نزدم و گفتگویی نداشتم و از حال و احوال هم با خبر نیستیم -پس از کجا می دونی که دخترم میخواد همچه کاری بکنه -اجازه بدین در این مورد حرفی نزنم . از یه منبع موثق اطلاع دارم . فقط خواهش می کنم هواشو داشته باشین . نذارین اون روز از خونه خارج شه . دور و برش مامور بذارین . منگنه اش کنین . محاصره اش کنین . اگه دوست دارین حرفمو قبول نکنین . دودش تو چش خودتون میره . اگه خدای نخواسته بلایی سر دخترتون بیاد اون وقت هیچوقت نمی تونین خودتونو ببخشین ولی من اگه اشتباه کرده باشم زیاد ضرر نمی کنین . جز این که یه خورده وقت شما گرفته میشه . پدر ندا پاک ترسیده بود . با این بر خورد منطقی من کمی جا رفته بود . به دست و پا افتاده بود -نوید جان من کاملا ازش مواظبت می کنم . اگه یه جوری در رفت تو هواشو داشته باش . نذار دخترم از دستم بره -نمی پرسی واسه چی قصد همچه کاری داری ؟/؟ -نه چرا -به خاطر این که حس می کنه من و شما اونو فریبش دادیم به خاطر این که ... دیگه نمی دونم چی بگم اگه حرفی بزنم فکر می کنین دارم سنگ خودمو به سینه می زنم در حالی که واقعیت همینه . جز این هم چیزی نیست . سکوت کرد و چیزی نگفت -من نمی خوام ندارو از دست بدم . اون بمیره یعنی من هم مردم . دیگه هیچی برام مهم نیست -ناصر خان اون داره خودشو می کشه واسه این که احساس می کنه مرده . احساس می کنه شما دوستش ندارین . فریبش دادین . حقایق زیادی رو بهش نگفتین . قسم می خورم من بهش نگفتم ولی اون خیلی از کارایی رو که بر علیه خواسته هاش انجام دادین میدونه . در این مورد تا چیزی بهتون نگفته به روش نیارین . چون اون وقت می فهمه که با من در تماس بودین . اون وقت خدای نخواسته جری تر میشه و از یه کانال دیگه اقدام به خود کشی می کنه و از دست من و تو هم کاری ساخته نیست . نمی دونم چی شد که الان ساعت و جاشو تعیین کرد . میگه دوست داره روز مرگ و تولدش یکی باشه . ناصر خانو بغل زده و تو بغل هم اشک می ریختیم . هر دو تامون جفت کرده بودیم . با همه اینا حس می کردم یه خورده آروم شدم . حالا پدر ندا همه چی رو می دونست . منم اعصابم راحت تر بود که اونم می تونه یه اقداماتی انجام بده -نوید این دوروزه رو نباید بری سر کار باید دورادور مراقب باشی . نذاری این دختره از دستم درره . اگه در نهایت مجبور شدی باید شخصا مانعش بشی . فقط قول بده تا کاری نکرده تو هم اقدام نکنی -ناصر خان اگه به خاطر این قولا نبود که کار به اینجا نمی کشید . پدر ندا این قدر خنگ و بی فکر بود که متوجه منظورم نشد -یادت باشه نباید بری سر کار تا تکلیف این قضیه روشن شه -بدهکاری شما چی -پسرم اولا که من مغازه رو بخشیدم ثانیا حالا که دوست داری پولشو به من بدی چه عجله ای داری ثالثا جون ندا واست ارزشی نداره ؟/؟ من همینو می خواستم بشنوم وبیشتر متوجه بشم که عجب پدر دیوانه ای داره اونی که من دیوونه اشم . مگه تا صبح خوابم می برد . هی از این پهلو به اون پهلو می کردم و حرص می خوردم . من باید منطقه رو زیر نظر می گرفتم یه عکس ندا رو از پدر زنه گرفتم که بتونم بدم به یه شخص معتمدی که برای چند ساعتی قصد اجیر کردنشو داشتم . شب خیلی بدی بود . در میان یه مشت افکار تیره و تار خودمو مشغول می کردم . به لحظاتی که تو بغل ندا فارغ از هر رنج و غمی غصه هیچی رو نداشتیم . چقدر از تماشای ماه و خورشید و ستاره لذت می بردم . چیزایی که قبلا زیاد به اونا اهمیتی نمی دادم . از وقتی که ندا رفت یعنی من اونو فرستادم ماه و خورشید و ستاره هم رفت . یعنی دختره سر به هوا میخواد خودشو بکشه .؟/؟ مگر این که از روی جنازه من رد بشه . حدود چهل ساعت به ساعت خود کشی اون وقت باقی بود دلشوره عجیبی داشتم . نصفه شبی به موبایل ناصر خان زنگ زدم بیداربود . اونم مث من خوابش نمی برد . از این می ترسید که نکنه دخترش زودتر دست به کار شه . فردا صبحش با دوچرخه ندای خوشگلمو زیر نظر داشتم . حالا پدرش در جریان این کارآ گاه بازی من بود وهمین تا حدودی کارمو راحت تر کرده بود . یه کلاه کاموایی که فقط جای چشاش باز بود رو سرم قرار دادم . سیمین دیگه نمی تونست منو بشناسه ولی این جوری حوصله ام سر می رفت . از اون مزاحمای سمندی خبری نبود . اگه این بار اونارو می دیدم با بیل و کلنگ می افتادم به جون اونا و ماشینشون . وقتی ندا از در دانشگاه بیرون اومد من از یه فاصله ای که بتونم ببینمش خوب بهش خیره شدم . چشای خوشگل و درشتش که گاه میشی و گاه مشکی به نظر می رسید از یه غم خاصی می گفت . معلوم بود که خیلی بی حوصله شده حرفی نمی زد . یه خورده از موهای سرش با یه حالت چتری ریخته بود رو صورتش و اونو جذاب تر نشون می داد . خیلی ناز شده بود . باورم نمی شد که یه روزی سرش رو سینه های من بوده باشه . عمرا اگه بذارم زودتر از من بمیری .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

4 نظرات:

مرتضی گفت...

راستی ایرانی عزیز تازه یادم اومد که به خاطر برد پرسپولیس بهت تبریک بگم.خدایش باخت خیلی بدی برای ما استقلالی ها بود.در هر صورت نوش جونتون این برد.امیدوارم همیشه شاد باشی

ایرانی گفت...

ممنونم مرتضی جان از این پیامت و می دونی که من اهل کرکری خوندن نیستم و اتفاقا در این دوستان حضوری که تو شهر خودمون دارم فقط با بهترین اونا که یه استقلالیه رفت و آمد خانوادگی دارم .هر وقت یکی می بره اصلا همدیگه رو اذیت نمی کنیم و منم منم نمی زنیم .هر بردی یه باختی داره و عوامل زیادی هم در یه برد تاثیر گذاره که مهمترینش پشتکار و تعصبه .پرسپولیس نسبت به استقلال و بسیاری از دیگر تیمها دفاع بسیار ضعیفی داره وهر توپی که طرف دروازه اش میاد خطر گل شدن داره در هر حال بازیه دیگه امیدوارم این طور نشه کسی چه می دونه شاید دفعه دیگه ما باختیم .شاد شاد باشی ...ایرانی

مرتضی گفت...

من شیفته این اخلاقتم ایرانی عزیز...

ایرانی گفت...

بازم متشکرم داداش مرتضی ..این پیام تو باعث شد که من به حرفام ادامه بدم درهر حال آدم روزای شادی نباید طوری خوشحالی خودشو نشون بده که روزای غمو از یاد ببره (منظورم شکست و پیروزی در بازی قرمز و آبیه )وروزای شکست آنچنان زانوی غم در بغل بگیره که فکر کنه این آخرین بازی اونا بوده .باید احساس کنه که رقیب هم یه احساسی داره وهیچ اجباری در این نیست که کی طرفدار کدوم تیم باشه عشقه و علاقه هست و من از همون اول کودکی پرسپولیسی بودم وداداش مرتضای استقلالی رو هم خیلی دوست دارم .خون قرمز و آسمان آبی هردو بوی عشق می دهند ...ایرانی

 

ابزار وبمستر