ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 63

یه دستمو ستون کرده گذاشتم رو شنها و در حالی که ندا طاقباز رو شنها دراز کشیده به آسمون نگاه می کرد منم چشامو به صورت زیبای ندا دوخته بودم . یه عالمه حرف داشتیم که باید می زدیم .-نوید جون اون دفتر خاطرات منو که انداختی اون گوشه بازش کن و دو صفحه آخرشو که همین یه ساعت پیش همین جا نوشتمش بخون .-دختر مث این که تو وقت تلف نمی کنی . تو این دفتر کلی مطلب نوشته شده که اگه همه اونا رو می خواستم وارد سایتم کنم دیگه من و تو روزی مث امروز نداشتیم . اینو باید از ندا داشته باشی .-سر فرصت همه شونو می خونم . فعلا برم با این تازه از تنور در اومده گرم شم تا بعد ......... سلام به دریای آبی به آسمان آفتابی به خورشید شرابی .. سلام به پاییز زیبا و هستی بخش من .. سلام به تولدی دیگر .. امروز می خواهم بار دیگر چشمانم را به روی زندگی بگشایم . پاییز دل انگیز من می خواهد چون بهاری سبز با من از نوید زندگی بخواند . احساس می کنم با ذره ذره وجودم با تمام عشقی که به او دارم می توانم نویدم را در آغوش بگیرم وبار دیگر به اوبگویم که دوستش دارم . احساس می کنم که می توانم تولد دوباره ام را جشن بگیرم . بخندم . احساس می کنم که می توانم چشمانم را به چشمان نوید زیبای مهربانم بسپارم تا با هم راز ستارگان را از چشمانشان بخوانیم . راستی ستارگان هم عاشق می شوند ؟/؟ احساس می کنم که امروز می توانم به چشمانش بنگرم و بر سرش فریاد بزنم که تو نمی توانی بیرحم باشی . نمی توانی مرگ کسی را که به او زندگی بخشیده ای با چشمان عاشقت ببینی .. می دانستی که دوستت دارم . می دانستی که دیوانه توام . می دانستی که بی تو برای تو می میرم . می دانستی که با تو برای تو زنده هستم . شاید که به خواب رفته بودی و باید بیدارت می کردم . می دانستم که خواهی آمد و بار دیگر با من از عشق خواهی گفت . می دانستم که اگر چنین نبود حتی به ساحل عشق و نجات هم نمی رسیدیم . می دانستم که خواهم توانست بار دیگر خود را به آغوش گرمت بسپارم و از آرزوهای فردا بگویم . می دانستم که پاییز زیبا تو را به من هدیه خواهد داد . همان هدیه تولد . تولدی دیگر . دلم می خواست وقتی چشمانم را به روی خورشید سیمایت بگشایم که از خواب گران بیدار شده باشی . هر چند پرنده قلبم  در سینه برای دیدن روی ماهت بی تابی می کرد ولی درد جدایی و خواب بیخیالی تو شکیبایم کرده تا عجول و لرزان نباشم . می دانستم که می آیی . می آیی تا با تو از رنجهایی بگویم که خود مسببش بوده ای ... عشق من نوید خوب من ! کجا دیده ای یا شنیده ای که یک زخمی دل شکسته از جلادش بخواهد که مر همی بر زخمهای دل خونینش باشد ومن امروز از همان جلاد درد آفرین می خواهم که درمانم باشد . ببین که من چگونه خود را به تو سپرده ام . این بار با چشمانی باز . تو مرا از خود رانده ای . دلم را شکسته ای . چشمان چشم به راهم را بسته ای . ولی من همچنان همه چیز را در تو می بینم . همه چیز را در تو خواهم دید . خود را به تو خواهم سپرد . چون که می دانم آن قدر مهربانی که نمی دانی بدی چیست . نمی دانی آن که با تمام وجودش خود را به تو سپرده با تمام وجودش برای تو را داشتن می جنگد برای با تو بودن و با تو از عشق گفتن می جنگد . بر عشق وبر قلب پاک نمی توان قیمت نهاد . پاکیها را نمی توان با هیچ ترازویی سنجید و خوبیها را . وتو همه اینها را داری . می دانم که امروز خواهم توانست که بیدارت کنم . آنچنان بیدارت خواهم نمود که دیگر در آشیان عشق ما به خواب نروی . درک کنی آنان که با هم پیمان عشق بسته اند دست هیچ گرد بادی نخواهد توانست که پیمان مقدس ابدیشان را در هم شکند . می دانم اشتباه نمی کنم می دانم که در کنارم اشک خواهی ریخت . باز هم عاشقانه عشق را خواهی خواست . عشق من نوید من بدان که از این عاشق تر نتوانم بود . عشقی فراتر از بی نهایت .. به من نخند . ندا برای عشق می جنگد ندا برای خود و تو می جنگد برای روز های خوش زندگی .. برای آسمان آبی عشق .. برای زیباییها .. زیباییهایی که بی تو و بی عشق معنایی ندارند . نمی دانم چگونه می توانم حتی برای دقایقی تحمل ریزش اشکهایت را و رنجش قلب مهربانت را که نا خواسته با من نامهربانیها کرده داشته باشم . چگونه ؟/؟! می دانم تو هم رنجها کشیده ای . اما قلم عشق خط بطلانی بر تمام این رنجها خواهد کشید . تو باید بدانی که وقتی عشق می آید جدایی معنایی ندارد . وقتی عشق می آید هستی جاودانه می گردد وقتی عشق می آید کینه ها می رود . سیلی روز گار چون نوازشی روح را می نوازد . وقتی عشق می آید اندوه تبسم می گردد واشکها همان  اشکهای شوق می شود . وقتی عشق می آید زندگی می آید مرگ می رود . وقتی عشق می آید ابر های سیاه غم خورشید محبت را رها می کنند تا باران عشق بر عاشقان باریدن گیرد ومن می خواهم که در باران عشق تو زنده بمانم . با شادیها بخوانم و با شادیها بخندم . وقتی عشق می آید می خواهم که زنده بمانم .. می خواهم زنده بمانم ....... من این نوشته هارو با صدای بلند واسه هر دو تامون می خوندم . وقتی که به کلمه زنده بمونم  رسیدم بغض امونم نداد دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم . صورت ندا نشون می داد که خیلی از من جلو افتاده . با همون صدای گریون و لرزون حرف همیشگی امو بهش زدم . -ندا جونم پس باید بهت ثابت شده باشه که من لیاقت تو رو ندارم و نمی تونم قدر تو رو بدونم ... وهمین جور به حرفام ادامه دادم . بدون این که بهم جواب بده دیدم داره خیره بهم نگاه می کنه و مثل یه ماری که میخواد بپره و نیش بزنه منتظره . گوشام می سوخت و درد می کرد . فوری دو تا کف دستامو گذاشتم روی دو تا گوشام ولی یهو ندای رنجیده و رنجدیده من دستشو گذاشت دور گردن من و این بار اون بود که لبای منو شکار کرد تا با بوسه ای گرم و طولانی هم منو هم خودشو به دنیایی از آرامش برسونه تا دیگه افکار مزاحم اذیتم نکنه .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی.

2 نظرات:

مرتضی گفت...

یه قسمت دیگه از ندای عشقمون تموم شد.بازم گل کاشتی ایرانی ...

شاد و تندرست باشی

ایرانی گفت...

ممنونم مرتضی جان از این که به ما افتخار دادی که جزو سرداران عشق باشی .شب و روزت خوش ..ایرانی

 

ابزار وبمستر