ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ستایش جاوید1

سلام به همه دوستان عشق و خدایی که عشق را آفرید . به یاری خدا این رمان را شروع می کنم ومی خواهم رمانی شود که هر غیر عاشقی را عاشق نماید واگر در این رمان هرگونه ضعفهایی را مشاهده نمودید به بزرگی خودتان ببخشید زیرا این اولین داستانی است که من می نویسم . با تشکر از شما خوانندگان گرامی و پیش کسوتان عزیز امیر وایرانی که واسطه ای بودند برای نوشتن این رمان ... جاوید                                                                                                                                                               سلام من جاوید هستم ومیخوام براتون داستان زندگیم را تعریف کنم ... به نام خدا : تازه وارد بیست سالگی شده بودم و خیلی هم عاشق درس خوندن بودم وزیاد با کامپیوتر کار می کردم وکاراصلی من بر نامه نویسی کامپیوتر بود داشتم درس می خوندم و یکی از بهترین دانشجوهای دانشگاه در رشته کامپیوتر بودم . آرزوم این بود که یه شرکت کامپیوتری بزنم و آدم معروفی بشم . من اهل تبریز بودم ودر دانشگاه سراسری قبول شده بودم . یه سالی می شد که به دانشگاه می رفتم . همین جوری داشتم به خوبی درسم رو می خوندم و3 ترمی رو گذرونده بودم که وقتی می خواستم ترم 4 برم یهو نمی دونم چی شد که به سرم زد برم یه کلاس مختلط ببینم همراه با دخترا درس خوندن چه جوریه . آخه راستش من زیاد به دخترا یا همون دختر بازی اهمیت نمی دادم و مثل جوون های دیگه نبودم و فقط می خواستم به قول جومونگ به هدف والای خودم برسم . نمی دونم چی شد یهو تو ترم 4 به سرم زد برم به کلاسهای مختلط آخه معمولا کسایی که می خوان برن به این کلاسها اون ترم اولی ها هستند و خیلی هیجان دارن که بدونن تو دانشگاه با دخترا درس خوندن جه جوریه ! ولی من تازه بعد از گذشت 3 ترم تازه به سرم زده بود برم به این کلاسها . خلاصه نمی دونم از روی کنجکاوی بود یا چیز دیگه ای تصمیم گرفتم برم به کلاسهای مختلط .. روز اول ترم من رفتم تو کلاس وقتی از در وارد شدم یهو خودمو گم کردم و یه جوری شدم و عرق سردی رو پیشونیم نشست و می خواستم فرار کنم . چون تا حالا این همه دختر یه جا بهم نگاه نکرده بودند ومن هم غافلگیر شده بودم ونمی دونستم چیکار کنم . خلاصه پس از چند ثانیه رفتم رو یه صندلی نشستم                                         که توی آخرین ستون صندلیها بود یعنی از بغل دستی من صندلی دخترا شروع می شد . به زمین نگاه می کردم دروغ چرا من یه خورده بچه خجالتیی بودم وهمه فامیل از این اخلاق من خوششون میومد . داشتم کتابامو از کیفم در می آوردم که یهو یکی از کتابا افتاد زمین و خواستم برش دارم که دیدم یه  دخترکه بغل دستم بود خم شد و کتاب رو از رو زمین بر داشت و داد بهم وگفتم دستتون درد نکنه و اونم گفت خواهش می کنم . راستش صدای خیلی دلنشینی داشت وقتی بهم گفت خواهش می کنم یه جوری شدم . خلاصه استاد اومد کلاس و شروع کرد به تدریس و من اصلا به دخترا نگاه نمی کردم .  تمام تمرکزم روی درس استاد بود . خلاصه یکی دو هفته گذشت و من دیگه به محیط کلاس عادت کردم ودیگه همه چی برام عادی شده بود و من با دختر بغل دستی ام نسبت به اون یکی دخترا راحت تر بودم و اونم همین احساس راحتی را نسبت به من داشت . بعضی وقتا به این دلیل که من دانشجوی زرنگ کلاس بودم اون مشکلات درسیش رو از من می پرسید البته خیلی کوتاه و در همین حد باهاش حرف  می زدم ودرضمن باید بگم که این  دختر بغل دستی من تو کلاس میشه گفت از همه خوشگل تر بود و شاید به چش من خوشگل میومد . خلاصه نمی دونم چرا ولی من خیلی دوست داشتم که اون باهام صحبت کنه وازم چیزی بپرسه ولی اصلا روم نمیشد اینو بهش بگم . یه هفته دیگه به همین روال گذشت ومن یه جورایی بهش یه حس هایی داشتم و نمی دونم که چی بود فقط اینو می دونم که تو کلاس فقط می خواستم با اون حرف بزنم . در ضمن یادم رفت اسم این دختر خوشگله رو بگم . اسمش ستایش بود وخیلی این اسم بهش میومد . خلاصه بعد از اون حدود یه ماه از ترم داشت می گذشت که یه شب که تو خونه خوابیده بودم تو خواب اونو می دیدم که ... ادامه دارد .. نویسنده .. جاوید    

5 نظرات:

ایرانی گفت...

داستانت خیلی زیبا بود جاوید جان .سبک نگارش من خیلی شبیه به سبک توست تازه ناشی گریهای منو هم نداری .وجه تشابه زیادی با هم داریم .هردومون نسبت به دخترا خیلی خجالتی بودیم و من هم مثل تو در دانشگاه از نظر درسی شاگرد تنبلی نبودم و درس خوندن ما هم شبیه هم بود و همه هم خیلی از مشکلاتشونو ازم می پرسیدند ولی باکارم نمی خوند و نمی خونه .البته اونی که دوستش داشتم هم دانشگاهی من نبود .برات آرزوی موفقیت می کنم .اگه مطلب دیگه ای یادم اومد برات می نویسم .موفق باشی استاد جاوید ..ایرانی

مرتضی گفت...

آقا جاوید به جمع نویسندگان این سایت خوش اومدی. امیدوارم موفق باشی.
منتظره ادامه داستانت هستم.

جاوید گفت...

خیلی ممنون از دوست عزیزم ایرانی ،استاد بزرگ بنده !!!

خیلی خوشحالم که اولین داستان منو پسندیدین ، راستش اصلا انتظار نداشتم که خوشتون بیاد ولی حالا که با نظراتتون بهم دلگرمی دادین با اشتیاق بیشتری می نویسم .
در ضمن ایرانی جان این داستان تقریبا میشه گفت نصف نصف به داستان زندگی خودم شبیه و یکم به قول شما آب و تابش دادم و این جاوید با اون جاوید فرق داره !!!

داداش مرتضی خیلی لطف داری انشالله به زودی قسمت های بعدی رو قرار میدم .

فعلا و در ضمن پیشاپیش عیدتون مبارک .

جاوید گفت...

خیلی ممنون از دوست عزیزم ایرانی ،استاد بزرگ بنده !!!

خیلی خوشحالم که اولین داستان منو پسندیدین ، راستش اصلا انتظار نداشتم که خوشتون بیاد ولی حالا که با نظراتتون بهم دلگرمی دادین با اشتیاق بیشتری می نویسم .
در ضمن ایرانی جان این داستان تقریبا میشه گفت نصف نصف به داستان زندگی خودم شبیه و یکم به قول شما آب و تابش دادم و این جاوید با اون جاوید فرق داره !!!

داداش مرتضی خیلی لطف داری انشالله به زودی قسمت های بعدی رو قرار میدم .

فعلا و در ضمن پیشاپیش عیدتون مبارک .

ایرانی گفت...

داداش جاوید برات آرزوی موفقیت می کنم .نویسندگی رو میشه از دیدگاههای مختلف بررسی کرد .یک نویسنده اگه نتونه رسالت خودشو انجام بده و برای دیگران مفید باشه حداقل می تونه واسه خودش مفید باشه وخودشو تسکین بده آدم اگه غمی داشته باشه دلش گرفته باشه مثلا در خذمت سربازی و یا در تنهایی رنج بکشه می تونه با قلم و احساس و اندیشه هاش رفیق باشه و خودشو آروم کنه .درددل کنه .می تونه دفتر خاطرات خودشو سنگ صبور خودش قرار بده .ما که از نوشته هات استفاده می کنیم و تو این ویژگی اولو داری انشاءالله که غم سنگینی در زندگی نداشته باشی و اگه هم مشکلی داری که روح و روانت آزرده هست می تونی بااستفاده از ویژگی دوم یعنی نوشتن و درددل با خودت خودتو تسکین بدی خاطراتتو بنویسی به دفترت به قلبت به اندیشه ات و به خودت بگی که چقدر مظلومی و صاف و ساده و بی ریایی .شاد باشی و هرروزت برایت شادی آفرین باشد ..ایرانی

 

ابزار وبمستر