ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 76

پنج شش تا از بچه ها رو دور هم جمع کردم . کلید خونه قدیمی مون رو از پدر زن گرامی گرفته بودم و یه زیلویی پهن کردیم و رفتیم یه گوشه ای از حیاط خلوت نشستیم .چند ساعتی می شد که ندا رو ندیده بودم . دلم واسش تنگ شده بود . می دونم اونم همین احساسو نسبت به من داشت . اصغر و اکبر و محسن و یوسف و ابراهیم و من دور هم جمع شده بودیم . جای حسن خالی بود . بچه ها می گفتند که تو ترکه . همه با هم همکلاس بودیم و همکار . همه مون آخرین مدرکمون آفتابه دزدی بود . البته اونا بعدا یه پیشرفتهایی داشتند ولی من ترک تحصیل کرده بودم . ازم پرسیدند که چیکارشون داشتم و تعجب می کردند که با پرشیا اومدم سراغشون -ببینم شما ظاهرا همه تون یا خدمت رفتین یا معافی دارین درسته ؟/؟ -خب آره -بلدین برقصین ؟/؟ -کم و بیش .. محسن : از کی تا حالا برای دزدی و معافی رقصیدن لازمه ؟/؟  خندیدم و گفتم دوست دارین یه کار مناسب تو مرغداری واستون گیر بیارم ؟/؟ ودستتونو اونجا بند کنم ؟/؟  . اصغر :قراره بریم مرغ دزدی ؟/؟  تورو خدا این گدا دزدیها رو ول کن . الان آفتابه مسی سودش بیشتره . نمی دونی چقدر مس قیمتش بالا رفته -بچه ها شوخی یا جدی دیگه بسه . من می خوام به طور خلاصه یه داستانی رو واستون تعریف کنم و یه ریسک هم می خوام بکنم که بهتون کمک کنم . منت هم نمیذارم . فقط آبرومو نبرین . یه رفیق وقتی به جایی می رسه باید هوای رفقاشو داشته باشه . من شما ها رو انتخاب کردم که می دونستم شما همه ذاتا آدمای خوبی هستین وزمونه شما رو به بیراهه کشونده مثل من .. حوصله دارین قصه گوش کنین ؟/؟. دسته جمعی گفتند ما از فیلم بیشتر خوشمون میاد ..-حالا بعدش با هم میریم سینما و بخور بخور و بعدش لب آب به دعوت من . فقط همه مون تو ماشین جا نمیشیم باید کیپ بشینیم از جلوی پلیس هم که رد میشیم خودتونو توی ماشین محو کنین حوصله پلیسو ندارم -بابا تو که ما رو کشتی مگه می خواهیم بریم بانک بزنیم ؟/؟-ببینین بچه ها من با صداقت خودم یه چیزی رو زدم خیلی قوی تر و با ارزش تر از هر بانکی تو دنیا دیگه شروع کردم از جزئیات و کلیات داستانمو گفتن .. هر جا رو که می خواستم خلاصه بکنم کردم . اونا اون قدر محو داستان زندگی من شده بودند که پس از چند مرحله نه تنها همه ریزه کاریها رو بیان می کردم بلکه یه چیزایی رو هم اضافه می کردم و آب و تابش می دادم . داستان گویی من چهار ساعت طول کشید . فکر کنم سینما هم دیگه تعطیل شده بود و دیگه دور زدن و گردش در یک شب پاییزی فایده ای نداشت . همه شون به من تبریک گفتند و مثل آدمای خنگ دیگه اصلا یادشون رفته بود که میخوام چه کمکی بهشون بکنم . از بس فکر بد بختی و کار و زندگیشون بودند -بچه ها شما هم مثل من راستی راستی دیپلم دارین ؟/؟  مثل این که حالیتون نیست من الان می تونم همه شما رو استخدام کنم . همه شما رو به شرطی که آبرومو نبرین وهر چی اونجا دیدین بلند نکنین و به خونه تون نیارین . هرچند اونجا چیز خاصی واسه دزدیدن نیست . فیلتر هوا و هیتر و دستگاههای مرغداری و ماشین آلات و جوجه کشی رو که فایده ای نداره بدزدین و مرغ هم که ارزش دزدیدن نداره . چشمهای همه از تعجب گرد شده بود . با یه هماهنگی خاصی یه هورایی کشیدند و منو چند بار به طرف هوا پرت کردند و گرفتند . درست مثل بازیکنای فوتبال که پس از قهرمانی مربی خودشونو به هوا پرت می کنن .-رفیق بامرام من اگه سرم بره نمیذارم آبروت بره -واقعا مردی که به جایی که رسیدی ما رو از یاد نبردی -چاکرتیم داداش . .دسته جمعی با دمشون گردو می شکستند . جیغ می زدند هورا می کشیدند . یکیشون پدر نداشت . یکیشون مادر نداشت . یکی از بچه ها هم نه پدر داشت نه مادر -فقط بچه ها دو هفته دیگه عروسیمه . من فقط می خوام بترکونم . رقص و این چیزا وارد نیستم -ما خودمون واردت می کنیم از برک بگیر تانگو بگیر رقص عربی و قاسم آبادی و بابا کرم و رقصهای محمد خردادیان وهرچی که دلت بخواد بهت یاد میدیم .-فقط تو رو خدا رفقا یه کاری کنین که ما پیش بچه تهرونیا کم نیاریم و پیش این زنمون خجالت نکشیم -داداش تو این کارو واسمون جور کن ما تو دریا هم واست می رقصیم و بهت یاد میدیم -ولی من یکی نمی تونم تو آب برقصم .-رو دیوار که می تونی .. دسته جمعی زدیم زیر خنده ..دلای همه رو شاد کرده بودم -بچه  ها فردا صبح منتظر همه تونم . باید وضعیت از همین فردا مشخص شه . با همه شون خدا حافظی کرده و رفتم طرف خونه ندا جونم که مامان خدیجه منم از دیشب تا حالا اونجا بود . اصلا یادم رفته بود یه تماس با ندا بگیرم . اونم واسم زنگ نزده بود . ای وای گوشی من رو بیصدا تنظیم شده بود . اوخ اوخ پنجاه شصت بار از بعد از ظهر به بعد واسم زنگ زده بود ومن داشتم واسه این رفقا یوسف زلیخا تعریف می کردم . خدا خودش به خیر بگذرونه هنوز یه روز نگذشته بود . وقتی رسیدم و خواستم برم طرف آسانسور یهو دیدم در اتاق سرایدار یا همون نگهبانی باز شد و ندای اخمو اومد بیرون و گفت می دونی چرا اینجام واسه اینه که نمیخوام پیش بقیه خیطت کنم . اصلا نمی خواستم باهات حرف بزنم . یعنی این قدر مجردی بهت خوش می گذره که جواب تلفنهای منو نمیدی ؟/؟ . ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

مرتضی گفت...

عالی بود داداش. مخصوصا قسمت آخرش که گوشیش رو جواب نداده بود منو یاده خاطرات خودم انداخت.

ایرانی عزیز واسه تو و عزیزات بهترین ها رو ارزو میکنم و امیدوارم به همه آرزو هات برسی.

ایرانی گفت...

داداش مرتضی امیدوارم که یاد آوری خاطراتت همراه با لبخندی باشد که بر لبان وقلبت می نشیند (بنشیند).یعنی آن چه که می خواستی همان شده باشد .من هم برای تو آرزوی سعادت وکامیابی دارم ..ایرانی

 

ابزار وبمستر