ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

راز نگاه 77

دیگه دوست نداشتم دوست و آشنایی رو ببینم تا تکلیف این عاطفه معلوم بشه اما زری و داداشا و پدر و حتی مادرم مدام بهم سر می زدن هنوز کسی نمی دونست چمه .. مردا فکر می کردند به خاطر مشکل زنانگی و طلاقی که گرفتم دارم دچار افسردگی میشم . یکی دوبار به زور منوبردن دکتر اعصاب و روان و از این جور چیزا منم واسه رد گم کردن و این که دلشونو نشکنم همراهشون می رفتم . به زور هم اونا رو از خونه بیرون می کردم که بتونم تنها باشم . اونا هم از زری می خواستند که هوای منو داشته باشه و چون قلق منو داشت دوست داشتن که پیش من بمونه . گاهی وقتا میذاشتم که زری بمونه و بعضی وقتا هم اونو ردش می کردم . قرصایی رو که بابت افسردگی و اعصاب بهم داده بودند یکی یکی مینداختم دور . یک دفعه ننداختم که مشکوک بشن . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . دورا دور جویای احوال عاطفه بودم . روزی که قرار بود عملش کنن دور و بر بیمارستان مثل دیوونه ها گشت می زدم .. همچین کرده بودم که حسن آقا مجبور شد مغازه رو برای چند ساعتی ول کنه و گزارش لحظه به لحظه بهم بده . خوشبختانه عمل جراحی با موفقیت به پایان رسید .. بیمار تا چند روز حق ملاقات نداشت . آزمایشهای بعدی هم نشون می داد که مشکل عاطفه بر طرف شده و قلب کوچک و پاکش حالا حالا ها کار خواهد کرد . نمی دونستم باید چیکار کنم . دوست داشتم برم ملاقاتش ولی می ترسیدم . می دونستم خیطم می کنن . آبرومو می برن . منو پیش همه خجالت زده می کنن . ولی با همه اینا دوست داشتم برم . تصمیم گرفتم پس فردای آن روز یعنی دومین روزی که وقت ملاقات آزاد بود برم دیدنش . قرار شد که به ساعت خاصی برم که حاجی حسن دوست قدیمی و خونوادگیشون هم اونجا حضور داشته باشه و به اصطلاح اگه دارم کتک می خورم بیاد کمکم و ضامنم بشه . ولی ازش خواهش کرده بودم در مورد کمکهای مالی من چیزی نگه چون دوست ندارم کوروش من بیشتر از اینا خجالت بکشه . شب قبلش با خدای خودم راز و نیاز کردم . انگاراین دلم بود که اشک می ریخت نه چشام . خدایا من گناهکارم بنده ناپاک توام درسته که زمان شوهر داری اهل خیانت نبودم ولی حرام کردم گناه کردم . خدایا آبرومو حفظ کن تو پوشاننده گناهانی خدایا تو رو به همین وقت و صدای اذان تو رو به دل شکسته یتیمان و دل  کوچولوی عاطفه پر عاطفه قسمت میدم که آبروی منو حداقل پیش این طفل معصوم حفظ کنی .. دلم برای عاطفه تنگ شده بود . برای دختر کوچولویی که دوست داشت زندایی اش باشم به شرطی که بین اونا جدایی نندازم اون شب تا صبح بیدار بودم و خدا رو صدا می زدم ... خدایا من می دونم که به این آسونیها منو نمی بخشی چون ما عادت داریم هر موقع یه جایی گیر می کنیم میاییم سراغت . من آبروی بنده اتو بردم تو آبروی بنده اتو حفظ کن قسم می خورم که جبران کنم . یک ساعت از وقت ملاقات گذشته بود . نمی دونستم براش چی ببرم . یه ساک بزرگ با خودم آورده بودم . داخلشو پر کردم از آب میوه و کمپوت .یه جعبه شیرینی و یه دسته گل هم به هزار مکافات دستم گرفتم . برای چند دقیقه ای یادم رفته بود که ممکنه چی به سرم بیاد به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که اجناسو سالم به مقصد برسونم و این شیرینیها هم که جعبه اشو یه وری داشتم له نشن . وارد بخش آرامی شدم . حتی ملاقات کنندگان رعایت حال بیمارو می کردند وسعی می کردن زیاد همهمه نباشه . مقصدو پیدا کردم . یک لحظه روی تخت عاطفه عمل کرده رو که خیلی رنجور و نحیف شده بود دیدم به دور و بریهاش توجه نکردم راستش می ترسیدم خیط شم . این جوری بهتر بود که به عشق عاطفه برم جلو . به دیدن من گل از گلش شکفت . رفتم جلو تا چهره خندانشو ببوسم که ناگهان دستی مانعم شد ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 
 

ابزار وبمستر