ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 82

دانشگاه ندا سرمای هوا و یه خورده در هم ریخته بودن اوضاع مرغداری به خاطر این یکی دو سه هفته مشغله سبب شد که ماه عسل نریم و اونو بذاریمش واسه عید یا تابستون .. هردومون دوست داشتیم بریم پابوس امام رضا .. ندا رفت توخط درس و دانشگاه و من هم تومسیر کار و زندگی اقتصادی . این امر سبب نمی شد که نسبت به هم بی توجه باشیم . زندگی گرم و پر شوری داشتیم . مامان فاطمه و مامان خدیجه بهمون دلگرمی داده بودند که نگران بچه دار شدن نباشیم و روزا به خوبی ازش مراقبت می کنند و نمی ذارن که ندا از درساش عقب بیفته . چیزی که در همون روز های اول فکرمو مشغول کرده بود این بود که دوست داشتم واسه دوستم حسن یه قدمی بردارم و اونو از چنگ بلای خانمان سوز اعتیاد نجات بدم . اون پدرشو که بالا سرش بود از دست داده بود دوست دخترش ولش کرده بود و حالا مثلا مرد خواهر و مادرش بود . خواهرش حدیثه دوسالی از من و اون کوچیکتر بود ومادرشم کوکب خانوم زنی جا افتاده و با شخصیت بود . اون موقع ها که محصل بودیم حدیثه عاشقم شده بود . شایدم از اون عشقای بچگی بوده باشه . هر چند من یه زنی رو می شناسم که در 13 سالگی عاشق یه پسر 14 ساله شده وپس از ده سال ازدواج کردند البته ایرانی بودند ولی در کل خیلی زوده واسه عاشق شدن . خیلی سعی کرد خودشو بهم نزدیک کنه ولی من به خاطر دوستی با برادرش واحترامی که واسش قائل بودم دست رد به سینه اش زدم . دختر زیبا و مودبی بود . از اونایی نبود که بخواد با هر کی راه بیفته و بره تا اونجایی که می دونستم هنوزم سرش تو لاک خودش بود ونمی دونم چرا ازدواج هم نکرده بود . شاید به خاطر داداش معتادش بود . دلم می خواست یه کمکی بهشون کرده باشم . چون وضع مالی اونا افتضاح بود وپدرشم شغل آزاد داشت و پس اندازی رو هم که واسه زن و دخترش گذاشته بود داشت ته می کشید و وضع حسن هم که معلوم بود . خیلی دلم میخواست دست این خونواده رو بگیرم . با این که هیچ احساسی نسبت  به حدیثه نداشتم ولی دلم نمیومد که به خاطر گذران زندگی به بیراهه کشیده شه . دوست داشتم بقیه آدما هم شاد شن . به جای این که حسرت زندگی و بخت و اقبال منو بخورن از این که دارم به نوعی وسیله ای میشم که از طرف خداکمکشون کنم دیگه فکر نکنن که خدا فراموششون کرده . اون مغازه کنار رود خونه رو در اختیار خواهر و برادره گذاشتم که ای کاش برادره رو دخالت نمی دادم و شاید بیشتر به این خاطر گفتم که اونم باشه که نمی خواستم حدیثه تنها باشه . بار های مغازه رو حیف و میل می کرد . سر خواهرش کلاه میذاشت . با همه مشغله زیادی که داشتم بالا سرش وایستادم . مثل یه برادر کمکش کردم . چند بار اعتیادشو ترک کرد خودم واسش دست و پا کردم یه دختر خوب گیر آوردم . اولش نمی خواست باهاش کنار بیاد . داستان زندگی حسنو تعریف کردم . از خوبیها استعداد و نجابتش گفتم از شکست عشقیش گفتم . به اون دختر هم گفتم که فکراشو بکنه نمی خواد در جا باهاش ازدواج بکنه . هر کمک مالی که بخواد من هستم . فقط بهش روحیه بده عشق بده . حسن به کمک من و معصومه به زندگی برگشت . با این که برای تصمیم گیری خیلی زود بود ولی این ریسکو کرد و با حسن ازدواج کرد . مادر بیمار حسن شب و روز دعام می کرد . بابت مغازه هیچی از اونا نمی خواستم . حتی سرمایه اولیه شو هم حساب نکردم . فقط سندش به اسم من بود وگاهی واسه سرکشی می رفتم اونجا -حسن نکنه دوباره بری طرف اعتیاد .. معصومه و حدیثه هم بودند . حسن بهم جواب داد که خیلی ها میگن کسی که لذت اعتیادو چشیده باشه به این سادگیها ترکش نمی کنه ولی من لذت عشقو چشیدم که از هر لذتی بالاتره . یه زن خوب دارم که مثل اسمش پاکه و یه رفیق با مرام که واسم مثل یه برادریه که هرگز نداشتم و برام نوید زندگیه . اشک توچشاش جمع شده بود . از مغازه رفت بیرون و معصومه هم باهاش رفت تا شاید باهاش یه درددلی بکنه . چون حسن یاد پدرش افتاده بود که دق مرگ شده بود .. حدیثه هم به محض این که دید اون دو نفر رفتند رو کرد به من و گفت -آقا نوید بیشتر بهمون سر بزنین خوشحال میشیم . یه خورده حساب و کتاب .. حرفشو قطع کردم و گفتم حساب و کتاب واسه چی . خدا همه چی به من داده و این مغازه قسمت شما بوده . هر گلی گاشتی رو سر خودت کاشتی .-یعنی راستی راستی خدا همه چی بهتون داده ؟/؟  دیگه هیچی ازش نمی خواین ؟/؟.. منظورش فقط من بودم -چرا ازش می خوام که یه  نوری تو دلم بتابونه که هیچوقت از مسیرش دور نشم . اونقدر به من بده که به خلقش به امتش بی منت کمک کنم .-آقا نوید بعضی وقتا خدا به آدم نظر می کنه و به یه جاهایی اونو می رسونه ولی بعضی چیزاست که به این آسونیها نمیشه از کنارش گذشت .. نمیدونم این چی بود که میخواست بهم بگه ولی روش نمی شد . هوس یه آب میوه کرده بودم وقتی می خواستم اونو از دست حدیثه بردارم دستمو واسه چند ثانیه تو دستش مگه داشت . یه نگاهی بهش انداخته که جا رفت . ببخشید گیر کرده بود .. نفهمیدم منظورش چی بود . دستش گیر کرده بود یا آب میوه .. حسن به مغازه برگشت .معصومه رو هم به خونه اش رسوندم .اون با خانواده شوهرش تو همون خونه قدیم زندگی می کرد .قصد داشتم کمکشون کنم تا بتونن یه خونه بهتری واسه خودشون دست و پا کنن .بهتر و جا دارتر .دوازده ساعت می شد که ندا رو ندیده بودم .دلم واسش یه ذره شده بود . از اون زنایی نبود که وقتی بیاد خونه بگه من درس دارم و کارم نداشته باش . هنوزم واسه هم از عشق می گفتیم و از روزای غم و شادی . هنوز هم دیوونه وار همدیگه رو دوست داشتیم و از هم خسته نشده بودیم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

جاوید گفت...

سلام خدمت ایرانی استاد عزیزم

خیلی عالی بود ولی نکنه یه وقت بخوای نوید رو بی مرام کنی و واسه ندا هوو بیاری ؟

خیلی عالی بود منتظر قسمت بعدی هستم .

در ضمن ببینم الان شما 35 سال داری ؟ (تقریبا)

منظورت رو از اون دو دختر پسر نو جوون فهمیدم . خودشونم ایرانی بودن .

ایرانی جان من هم الان چندین سال هست که عاشق هستم و بقول شما از نوجوونی عاشق شدم ولی دوستام میگفتن که بازم جو گیر شدی و دو ماه بعد یادت میره ولی من هنوز دارم جنگ میکنم و توی دوران جوانی هستم .

و اگه اینطور باشه شما جای پدر من هستی . راستش من پدرم رو از دست دادم .(14 فروردین 90)!

ولی من و شما بنظرم خیلی از لحاظ عاطفی و اخلاقی نقطه مشترک داریم چون ... .

بازم ممنون از ندای عشقی که شما با اون ذهن خلاقت برای ما نوشتی و ما رو تحت تاثیر قرار دادی .

ممنون و شب خوش و ...... اهه من چقدر حرف میزنم ول کن بابا شبتون خوش و عیدتون مبارک ، فعلا خداحافظ

ایرانی گفت...

جاوید نازنین وگل ودوست داشتنی من درمورد سن تقریبا درسته حالا دو سه چهارسالشو تخفیف بده .واقعا برای فوت پدرت متاسفم .امیدوارم وقتی که زنده بود قدرشو دونسته باشی وحالا خاطره هاش واست شیرین باشه . همه ما یه روزی باید بمیریم ولی اینو باور نداریم اینو بدون بابات زنده هست وازاون دنیا تورومی بینه کاری کن که به وجود تو افتخار کنه .هرکی بگه ازمردن نمی ترسم نمیگم دروغ میگه ولی به جرات میگم اشتباه می کنه .به وقت عمل که برسه ازمرگ می ترسه . درست حدس زدی اون 14 ساله من بودم و13ساله عیالم بود .داستان راطوری هدایت می کنم یاکرده ام که نه تنها نوید بی مرام نشود بلکه با مظلومیتی خاص ...بقیه اش رو دیگه نمیگم.امیدوارم به عشقت برسی .عشق یک طرفه فایده ای نداره .نشون بده که خوب ومهربون وصادقی ..اگه طرف بخواد دوستت داشته باشه که داره اگه نه هیچی .عشق پس از این که دوطرفه شد جنگیدن برای تداوم یک پیوند پاک خیلی باارزش میشه .شاید به نسبت خیلی از خوانندگان این سایت سنم بالا باشه ولی با نوشتن احساس جوانی می کنم .در این مورد حدود بیست سال پیش یه عبارتی رو ساخته بودم ..امروز این جوانیست که مرا به نوشتن وامی دارد و فردا این قلم است که جوانی ازدست رفته ام را بازمی گرداند .استاد جاوید عزیزم عید خوشی داشته باشی وباز هم فوت پدر نازنینت را که امیدوارم جایش دربهشت باشد به تو پسر شایسته اش تسلیت گفته انشاءالله که با آرامش و خوشی فردایی بهتر از امروز داشته باشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر