ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 83

به حسن و خونواده اش کمک کردم تا یه خونه ویلایی و دوبلکس مانند در یکی از مناطق خوب شهر تهیه کنند . اون خونه قدیمی رو فروختند و منم بهشون کمک کردم . قسمت پایین خونه رو حدیثه و مامانش زندگی می کردند و بالایی رو حسن و زنش . یکی از این روزا ندا هوس کرده بود یه سری بهشون بزنه و یه کادویی لوکسی واسه شون بگیره . با هم رفتیم همه شون بودند و به خوبی ازمون پذیرایی کردند . یه دختر دیگه رو هم اونجا دیدم که حدیثه می گفت از دوستان قدیمشه و اومده در دکور چینی وسایل منزل بهش کمک کنه . اصلا ازش خوشم نیومد . یه حرکات عجیبی داشت طوری که انگار می خواست بپره تو بغل آدم . نمی تونستم تقصیری رو متوجه حدیثه بدونم . آخه گناه اون چی می تونست باشه که دوستش این جوریه ولی خدا کنه همین چند روزه رو باهاش بپلکه . اصلا به من چه ربطی داشت . ولی نمی دونم چرا راجع به این خونواده احساس مسئولیت می کردم . ندا بر عکس من تمام توجهش به حدیثه بود . وقتی که بر گشتیم صبر نکرد که به خونه برسیم . بی مقدمه و با حرص گفت نوید من اگه نمی شناختمت می گفتم که با این حدیثه رابطه داری . اون دفعه هم یه ندایی داده بودم ولی گفتم حتما اشتباه می کنم . اون داشت با نگاهش تو رو می خورد . این اولین باری نیست که من اونو این جوری می بینم . یهو صداش رفت بالاتر . کمکشون کردی خب دستت درد نکنه . داداشش دوست قدیمته . اونو از اعتیاد نجاتش دادی . توی مغازه ات بردیش و حالا هم تو مرغداری داره کار می کنه . خدا خیرت بده دست خانوم خوشگله رو هم که تو مغازه ات بند کردی و مفت و مجانی همه چی رو گذاشتی در اختیارش بازم میگم عیبی نداره . چه خبرته بس کن دیگه قرار نشد که شب و روز باشی پیششون و بهشون سر بزنی -ندا چرا این قدر عصبانی میشی حالا . امروزه رو که خودت گفتی بریم اونجا من که چیزی نگفته بودم . در هر حال عزیزم تو اشتباه می کنی . باور کن اون دختر خوبیه وشاید از رو حق شناسی خودشه که همچین نگاههایی داره -آره اونم یه نگاههایی با مکث با یه آه و احساس خاصی که ما زنا می شناسیم . فقط حواست باشه نوید بهت رحم نمی کنم اگه ببینم دست از پا خطا کرده باشی اصلا دانشگاه رو ول می کنم و همه جا باهات میام -دیوونه شدی ندا . تو با این حسادتها که داری زندگی ما رو تباه می کنی .. هر طوری بود یه جوری موضوع رو فیصله اش داده و بهش قول دادم که سعی کنم تا ضرورتی پیش نیومده از نزدیک به اونا به ویژه جایی که حدیثه باشه سر نزنم . بازم شانس آورده بودم که نگفتم اول جوونی و نوجوونی این خانوم عاشقم بوده . نمی دونم شاید حق با ندابود .  نمی دونم  من چه گناهی کردم که یکی دیگه دوستم داره . من که جز ندا و عشق اون به دنبال هیچ عشق و زن دیگه ای نیستم . بازم یه مدتی  گذشت . یکی از این شبا بعد از تعطیلی مغازه دیدم حدیثه واسم زنگ زد که اگه میشه یه سری به خونه شون بزنم و یه کار واجب باهام داره .. دلم هری ریخت پایین -چی شده راستشو بگو حسن دوباره شروع کرده ؟/؟ چیزی نگفت . یه بهونه ای واسه ندا تراشیده رفتم اونجا . حسن و زنش و مادرش رفته بودند مهمونی و اون تنها خونه بود -چرا تو نرفتی -حالشو نداشتم .. یواش یواش داشتم فکر می کردم که هر چی ندا میگه حق داره . چون دیگه اون از بیان رسمی آقا نوید رسیده بود به نوید و نوید جون و حسابی دختر خاله شده بود ومنم واسه این که تو ذوقش نزنم چیزی بهش نمی گفتم -نوید -چیه حدیثه خانوم -حالا ما خانوم شدیم ؟/؟ -مگه تا حالا آقا بودی -ما از بچگی همدیگه رو می شناسیم . فکر نمی کنی اینا برای محکم کردن پایه های دوستی و محبت کافی باشه -منظورت چیه -فکر می کنی این زندگی که حالا داری تو رو به هدفت می رسونه -نمی فهمم چی داری میگی . کدوم زندگی . زندگی مالی رو میگی ؟/؟ زناشویی رو میگی ؟/؟ اینا به هم مربوطن . اصلا حدیثه چه ربطی به تو داره -نوید راستی راستی تو نفهمیدی و نمی فهمی که من حالا بیشتر از ده ساله که دوستت دارم و منتظرم یه روزی پیشم برگردی . حتی حالا هم که ازدواج کردی این امیدو دارم که یه روز مال بشی این برات مهم نیست ؟/؟ ندا حالا شریک روزای خوبته و تو شریک روزای بدش بودی . ندا نوید خوبو داره می بینه ولی اون وقتا که تو در اوج غمها و غصه هات بودی و همه تو رو به عنوان یه آدم شرور می شناختن من به فکر تو بودم و دوستت  داشتم . به طرز عجیبی اشک می ریخت . در عین عصبانیت دلم واسش می سوخت -حدیثه من که هیچوقت با تو نبودم که بخوام پیشت بر گردم . اون وقتا که زن نداشتم نمیومدم طرفت . حالا من از دواج کردم عاشقشم با تمام وجود زنمو دوست دارم -ادامه نده نوید . از این بیشتر داغونم نکن . یه لحظه بدون این که متوجه باشم خودشو انداخت تو بغلم و لبامو بوسید . طوری منو به خودش چسبونده بود که نتوستم رها شم . اونو به زور از خودم جداش کردم و هلش دادم روکاناپه -مخت تکون خورده ؟/؟ این چه کاریه که تو می کنی . یه لحظه سر خوردم و رو کاناپه دراز شدم . حدیثه افتاد روم و دوباره خودشو بهم چسبوند . واسه این که خودمو از چنگش نجات بدم دست و پا می زدم . لباشو از رو لبام ورداشت و بهم گفت یه روزی خودت می فهمی اونی که به دردت می خوره منم . منم که در سخت ترین شرایط حاضرم باهات زندگی کنم . حتی اگه با ول کرد ن همسرت همه چی رو از دست بدی . این عشقه که زندگی میاره نه مال و ثروت . میدونم که به خاطر ثروتشه که با اون ازدواج کردی . من حاضرم که تو بیابون هم باهات زندگی کنم . یه لگدی به طرف شکمش انداختم که اون از رو کاناپه به طرف زمین پرت شد و طاقباز و بیهوش افتاد وسط هال . ترس برم داشته بود .-حدیثه بیدارشو خواهش می کنم .. خدایا حالا من چیکار کنم . جفت دستامو گذاشته بودم رو قفسه سینه اش . لبامو گذاشتم رو لباش و مثلا میخواستم تنفس مصنوعی بهش بدم . بعد از چند دقیقه دیدم که صداش در اومد . اگه بدونم غش کردن این قدر کیف داره همیشه واست غش می کنم -حدیثه یه آدم چیزی رو که بخشیده پس نمی گیره .. من دیگه هیچوقت نمی خوام ببینمت . حداقل تنها . میری سر کارت حساب و کتاب هم نمیخواد باهام بکنی . چون گفتم بابت این مغازه هم چیزی ازت نمیخوام . فقط این مسخره بازیها رو ول می کنی . خواهش می کنم زندگی من و ندا رو بهم نزن -اون به دردت نمی خوره . اون نمی تونه بهت وفا دار بمونه . این زنا عشق حالیشون نیست .. نتونستم تحمل کنم که در مورد ندای من این طور صحبت کنه . دستمو آوردم بالا و با آخرین توانم سیلی محکمی زیر گوشش زدم و گفتم اگه این دفعه بمیری واسه برداشتن جنازه ات خم نمیشم -نوید اگه منو بکشی حق داری ولی تنهام نذار . نوید مهربون من دوستت دارم اون قدر تو رو نمی دونه . اینو می فهمی . من به هر قیمتی که شده تو رو به دست میارم . حالا می بینی . من به خاطر عشقم می جنگم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

مرتضی گفت...

این قسمت خیلی جالب بود .ولی افسوس که کسی نظری نداده

ایرانی گفت...

راست میگی آقا مرتضی . چیکار کنیم بعضی ها تنبلی شون میاد دیگه . بازم از این که زحمت میکشن و مطالعه می کنند چشمشون درد نکنه . شاد باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر