ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 87

درو باز کردیم و مامان خدیجه وارد شد . تا اونجایی که می تونستیم خودمونو جمع و جور کرده بودیم . عین آدمای از جنگ بر گشته بودیم . مامان هر کاری کرد نتونست جلو لبخند خودشو بگیره . ندا یه خورده ازم فاصله گرفته بود . کمی خجالت کشیدم و ندا هم بیشتر . ولی مامانو خیلی خوشحال دیدم از این که حس می کرد و فهمیده بود که ما با هم آشتی کردیم -از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند . می دونستم که شما دو تا عاشق همین و دو تا عاشق به این سادگیها از هم جدا نمیشن -مامان ما که با هم قهر نبودیم از ندا گله داشتم -تو یکی اگه دیگه بخوای از عروس گلم گله داشته باشی خدا گیری . اگه اون نبود تو الان تیکه تیکه شده بودی .در اینجا ندا به حرف اومد و گفت مامان قرار نبود که حالا همه چی رو بگی -واسه چی نگم دخترم . تو اون موقع گفتی نگو چون نمیخوای نوید واسه این چیزا باهات آشتی کنه حالا که با هم خوب شدین دیگه دلیلی ندارم که نگم -مامان چی شده ندا واسم چیکار کرده . تا اونجایی که می دونم کاری کرده که رنوی تاریخی من چپه کنه .. ندا چون می دونست شوخی کردم ناراحت نشد  -پسرم خلاصه کنم که همه از این که تو بهوش بیای و چشاتو باز کنی نا امید شده بودند و پزشکا هم می گفتند که تا چند روز دیگه بیشتر محل نداری . از نظر ما تو دیگه مرده بودی و منتظر معجزه بودیم . یه شب که ندا خیلی ناراحت بود و داشت درددل می کرد سرشو گذاشت دم گوش تو تا می تونست از ناراحتی جیغ می کشید . یدفعه تویی که نفسات قطع شده بود یه تکونی خوردی و همه از خوشحالی دیگه نمی دونستیم چیکار کنیم . من که داشتم به سر و صورتم می زدم ... مامان که داشت این چیزا رو تعریف می کرد اون موقع بود که اون شب برزخی رو به یاد آوردم . همون شبی رو که فقط گوشام می شنید و نمی تونستم تکون بخورم . پس این ندا بود که با فریاد خودش منو از مرگ نجات داده بود . من زندگیمو مدیون اون بودم -یه چیز دیگه ای هم هست که ندا بهت نگفته -مامان خواهش می کنم .. تورو خدا اینو دیگه بذار من خودم واسش بگم -دخترم من که نمی خواستم چیزی بهش بگم این حق توهه که به شوهرت بگی -ندا تو باید به من دیه بدی . یکی از گوشام بد جوری سنگین شده . من فکر می کردم مال تصادفه . الان فهمیدم که کار توست -ولی نوید سرخی گونه هات نگات یه چیز دیگه ای میگه . می خواست یه چیز دیگه ای هم بگه که روش نشد چون خدیجه جون اونجا وایساده بود -عزیزای گلم من دیگه دارم میرم . شما رو تنها میذارم . صندلی رو دوباره بذارین پشت در . نگران نباشین بهتون قول میدم کسی مزاحمتون نشه . مامان رفت و من به محض رفتن اون و گذاشتن صندلی پشت در رفتم طرف زنم و اونو بغلش کردم -می دونی ندا چقدر بهم بدهکاری ؟/؟ -نوید تو هم بهم بدهکاری ؟/؟ خیلی -به نظر تو با هم بدهیمونو بدیم بهتره یا تک تک -من که میگم تک تک بدیم . این جوری صرفش بیشتره .-به نظرت وقت می کنیم بدهی قبل به علاوه طلبهای جدید -تا اون سر دنیا هم بری باهات میام -اگه گفتی حالا چی می چسبه ندا .. تا رفت جواب بده همون لبهای باز شده اشو به هم چسبوندم . تازه بعد از پنج دقیقه یادم اومد که یه چیزی هست که ندا خودش باید بهم بگه  -ندا تو چی می خواستی به من بگی ؟/؟  ندا سرمو گرفت میون دستاش و اونو به طرف پایین حرکتش داد -چیکار می کنی ندا -عزیزم تا چند وقت دیگه ما میشیم سه نفر . میوه عشق ما تا چند ماه دیگه میرسه -عزیزم جدی میگی ؟/؟ چند وقته ؟/؟ -هنوز یه ماه نمیشه -پس بچه من این یه ماهی عذاب کشیده ؟/؟ یعنی این چند وقته همش تو حرص و جوش بوده ؟/؟ -بچه نه . مادر بچه چرا -وای ندا من دارم بال در میارم . باورم نمیشه دارم بابا میشم بابا .. بابا .. اسم بابا رو که آوردم اشک تو چشام حلقه زد نمی دونم از خوشحالی بود یا حسرت . چقدر بابا دوست داشت زنده باشه و علاوه بر دومادی من .. نوه شو هم ببینه . ولی همش نومیدانه با این مسئله بر خورد می کرد -نوید تو داری گریه می کنی ؟/؟ -اشک شادیه ندا جلو شکم ندا زانو زده بودم و با این که بارها و بار ها بهش گفته بودم برام فرقی نمی کنه که بچه مون چی باشه فقط سالم باشه با این حال دستامو دور شکمش حلقه زده سرمو گذاشته بودم روش و هی بابا بابا می کردم . اسم بابامو میذارم روش اون بابامه . هم بابام میشه هم پسرم . ندا گذاشت که من عقده هامو خالی کنم و در این مدت جز سکوت و نوازش موها و سرم کار دیگه ای انجام نداد . وقتی که ساکت شدم و از جام بلند شدم تو چشام نگاه کرد و گفت نوید دوست نداری که من ناراحت شم -نه ندا مگه چی شده -تو خودت گفتی که برات فرقی نمی کنه بچه چی باشه اومدیم و دختر شد اون موقع من از خودم ناراحت میشم و به خاطر تو هم ناراحت میشم . تو از کجا میدونی این بچه ریکا هست . با یه لحنی کلمه ریکا که به زبون محلی مازندرانی معنای پسرو میده بر زبون آورد که خیلی ناز شده بود . دوباره لباشو بوسیدم و گفتم هرچی شد اگه کیجا (دختر )هم بود قدمش روی چشم دختره و شیرین زبونه مهم اینه که اول مادر بچه سالم باشه بعد خود بچه -آها حالا شد یه چیزی ... با این که خودمو خیلی دموکرات نشون داده بودم ولی این واسم یه رویا بود که زودتر صاحب یه پسر شم و اسمشو بذارم نیما . بابای خودمو زنده کنم . هر چند از دختر و شیرین زبونیهای اون خوشم میومد . این روزا گذشت و حالم که خوب شد من و ندای عزیزم که دانشگاهشو هم ول نمی کرد عید نوروز دو نفری رفتیم مشهد پابوس امام رضا . واسه خودمون واسه همه دعا کردیم . انتظار هوای سرد تری رو داشتم . ولی انگار ندای من بهار واقعی رو با خودش به مشهد آورده بود . دلم می خواست وقتی دو تایی مون به اون گنبد پر شکوه امام هشتم نگاه می کنیم سرشو رو سینه هام داشته باشم و باهاش درددل کنم . -نوید من این همه خوشبختی رو باور ندارم . من می ترسم می ترسم گناه باشه . این همه خوشی و خوشبختی و آرامش ؟/؟! -عزیزم ندای من مگه تو نمی خواستی و نمی خوای تا اونجایی که در توانته به اونایی که نیاز دارن کمک کنی دست عاشقایی رو که استطاعت مالی ندارن بگیری .. پس تو هم می خوای دیگران شاد باشن و از زندگی لذت ببرن . خدا همه اینا رو می بینه -نوید .. -می دونم چی می خوای بگی . می خوای بگی که دوست داری بغلم بزنی -پس حالا دستتو بده به دستم . چادرشو انداخت رو دستامون و مثل اول عشق و عاشقیمون دستای گرم همو گرفتیم تو دستای هم .. همون عشق همون گرما همون دلبستگی .. شب شده بود و چراغای روشن حرم زیبایی خاصی به محیط بخشیده بود زیبایی با یه آرامش خاص . خدای مهربون همه چی بهم داده بود . یه همسر خوب یه زندگی خوب یه کار خوب . اخلاق و رفتار نیک .یک دفعه من و ندا جمعیتو دیدیم که با یه سرعت عجیبی دارن خودشونو به یه نقطه خاص می رسونن . فریاد های یا امام رضا یا ضامن آهو .. همه جا رو پر کرده بود -ندا مث این که زلزله اومده وای بچه ام -مادرشو یادت رفته . بشین سر جات نوید . اولا خدا نگه دار اینجاست .. مثل این که یه مریض شفا گرفته .. از چند نفر جریانو پرسیدم و اونا بهم گفتن که یه فلج شفا گرفته و صندلی چرخدارشو انداخته و داره راه میره . همه به طرفش یورش بردن که یه تیکه از لباسشو به عنوان تبرک بگیرن ... خدا به دادش برسه خدا کنه گوشت تنشو تیکه تیکه نکنن . مامورین انتظامی خودشونو به محل معجزه رسوندند تا جون اون شفا یافته رو حفظ کنن . ندا زار زار گریه می کرد و تو همون حالت از نا بینایی خودش می گفت  وشفای خودشو هم به یه معجزه نسبت می داد . صحنه های با شکوهی بود . عشق و دوستی و اعتقاد رنگ دیگه ای پیدا کرده بود . خونواده شفا یافته به سر و روی خود می زدند . ندای نازمن تو چادر خیلی ناز تر شده بود . یه سال پیش کی فکرشو می کرد که یه سال دیگه این موقع من و ندا در ماه عسل و پابوس امام رضا باشیم . ندا بینا شد با هم از دواج کردیم و حالا هم که داره یه بچه واسم میاره . ماه عسل شیرینی بود . ندا رو خیلی آروم کرده بود وقتی که با هم بر گشتیم ولایت هنوز سیزده بدر نشده بود . همه زنای بار دار ویار خوردنی به سراغشون میومد و این ندای ما ویار دیدنی و گاه هم بوییدنی می کرد . یه روز بهم گفت که اونو ببرم به اون دشت و دمن و جوی آبی که پارسال برده بودمش .. هر چند می دونستم اون تصوری که داشته نیست ولی با این حال اونو بردم به اون طبیعت زیبا . اون چشاشو بست و گفت نوید من همه چی رو حس می کنم . انگار به یه سال قبل بر گشتم . همون احساس . همون گرما همون عشق ولی حالا همه چی رو خودم می بینم -ببینم منم همون نویدم ؟/؟ -اگه نبودی که همین جا خفه ات می کردم -دلت میاد بچه ات بی پدر بشه ؟/؟ -نوید من بدون تو می میرم تصور یه لحظه بدون تو واسم کشنده هست . وقتی که همه می گفتن تو دیگه رفتنی هستی و منم می دونستم بار دارم به این فکر می کردم که اگه بچه ام پسر باشه اسم تو رو بذارم روش فقط چند ثانیه به این مسئله فکر کردم . چون تصور زندگی بدون تو برام کشنده بود . نمی خواستم دیگه به این چیزا فکر کنم -ندا می بینی زیبایی طبیعتو . پرنده های عاشقی که دارن همو می بوسن . پرستوهایی که دارن واسه بچه هاشون غذا می برن . می بینی ندا زندگی فقط مال ما نیست . واسه همیشه هم مال ما نیست . آسمون آبی خورشید سوزان عشقو حس می کنی ؟/؟ اونا دارن واسه خودشون زندگی می کنند و ما این همه زیبایی رو می بینیم و دنیا رو مال خودمون می دونیم  . اونا هم دارن خدا رو شکر می کنن . شاید از این که دو تا عاشق مث ما رو می بینن لذت می برن . ندا من دارم یه جوری میشم . وقتی فکرشو می کنم که یه روزی من و تو کنار هم نباشیم و مرگ ما رو از هم جدا کنه .... ندا دستشو گذاشت رولبام و گفت عزیزم تو که همش به من روحیه می دادی حالا مث این که خوشی زیادی زیر دلتو هم زده . -ندا من دوست دارم جاودانه باشیم عشق ما جاودانه باشه . هیچوقت نمیریم -مثل این که دوست داری از اون متلکها بشنوی نوید .. یه نگاهی به دور و بر خودش انداخت و دیگه نذاشت حرف بزنم . لبهای داغشو به لبام چسبوند طوری خودشو بهم چسبونده بود و لباشو رو لبام حرکت می داد که یادم رفته بود چی داشتم می گفتم . فقط اون لحظه به ندای عشق به زیبایی طبیعت و به بچه ای که تو شکم ندا بود وخوشبختی خودمون فکر می کردم -ندا سال دیگه با نی نی خودمون میاییم اینجا -حالا شدی پسر خوب -سال بعدشم با دو تا نی نی میاییم اینجا -ببینم نکنه منو با ماشین جوجه کشی مرغداری اشتباه گرفتی .. باشه نوید این قدر اخم نکن یکی رو میدم مامان تو یکی هم به مامان خودم . سومی رو خودمون بزرگش می کنیم . چون تا اون موقع درسای دانشگاهم تموم میشه . ببینم سه تا بسه یا بیشتر میخوای -حالا داری منو مسخره می کنی ؟/؟ دلمون نمیومد از طبیعت زیبا دل بکنیم -نوید من از بارون هم خوشم میاد . یه روز دیگه که بارونیه بازم باید منو بیاری اینجا . بارون شمال خیلی قشنگه . انگار زیباییها و دشت و دمن و کوه و جنگل تو شمال یه چادر خوشگل میکشن رو سرشون .. طبیعت یه لطافت خاصی پیدا می کنه . وقتی قطره های بارون به آبهای جمع شده روی زمین می رسه و یه موجی پدید میاره وحبابای آبو روی آب می بینم یه دنیا آرامش تو وجودم احساس می کنم . داشتم به این فکر می کردم که حتما این خانوم خانوما چند روز دیگه هم هوس رفتن به خونه قدیمی و زیر درخت بهار نارنج نشستنو می کنه . دیدم همین طور هم شد . خانوم ویار بوی بهار نارنجو هم کرده بود و بالاخره آخرای فروردین بود که کلید خونه رو از پدرزن جان گرفته و رفتیم تو خونه قدیمی خودمون . قبلش یه دستی به سر و روش کشیدم سر و روی ندا رو نمیگم این که کار هرروزم بود سر و روی خونه رو میگم تا بیچاره از بوی رطوبت خفه نشه .. هر چی بهش گفتم ندا جان تو چرا به اینجا پیله کردی این همه درخت تو خیابون هست اصلا میریم یه باغ می خریم .. نخیر مرغ یه پا داشت اونو با بچه 3 ماهه تو شکمش بردم زیر همون درختا و از مادر بچه و بچه مون پذیرایی کردم ندا از تماشای این چند تا درخت پیر و خونه پیر تر داشت کیف می کرد و من داشتم حرص می خوردم -عزیزم تو چته امروز . لذت ببر . یادته سال گذشته همین روزا سرم رو سینه ات بود وواسم داشتی از زیباییهای طبیعت تعریف می کردی ؟/؟ فکر کنم که یه ماه و خوردی دیگه باید عمل می شدم . -ندا جون سختت نیست که من تو این خونه زندگی می کردم -تو اینجا زندگی می کردی . من چرا سختم باشه . ببینم مگه تو الان تو خونه دلم زندگی نمی کنی ؟/؟ خیلی بهت سخت می گذره . دوستم نداری ؟/؟ عاشقم نیستی ؟/؟ من تو بغل تو که هستم حس می کنم تو بهشتم -پس ندا جون تو که این قدر خوبی اگه دفعه دیگه یکی از این عکسای دسیسه ای آوردن پیشت این قدر زود قضاوت نکنی . برق از کله ندا پرید و گفت نفهمیدم چی گفتی ؟/؟ مگه بازم از این خبراست ؟/؟ این دفعه هر دو تا گوشمو کشید و گفت یکی از طرف خودمه و یکی هم از طرف این کوچولو که تو شکممه و میگه که باید بابایی رو ادب کنم . جواب گوشمالی ندا رو با یه بوسه دادم . با یه بوسه طولانی -ندا دلم میخواد زمان همین جا وایسه یا طوری بشه که بهم گفته شه که من و تو همین جا عمر جاودانه پیدا کرده واسه همیشه مال همیم و هیشکی و هیچی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . دلم نمیخواد هیچوقت بدون تو باشم . بدون تو نفس بکشم و بی تو زندگی کنم -فکر کردی من دلم میخواد ؟/؟ ببا حرفای قشنگ بزنیم . -به شرطی که تو گوشمو نکشی . روزها یکی پس از دیگری سپری می شدند اونو زیر بارون هم به دشت و دمن بردم ولی چون می ترسیدم کوچولوم مریض شه سعی کردم زیاد خیس نشه . باران ملایم بهاری , انگار که فضای بالا سرمونو مه بر داشته باشه . چقدر طبیعت مازندران زیر بارون ملایم بهاری زیبا بود و چقدر ندای من از این بوی هیمه های سوخته و دود های بر خاسته از کنده خوشش میومد . من داشت سرم درد می گرفت و اون این بو ها رو خوشبو ترین عطر های دنیا می دونست -حتما فکر می کنی من دیوونه شدم نوید .-نه اصلا از این فکرا نمی کنم تو دیوونه بودی .. از دستش در رفتم دیگه زیاد نمی تونست دنبالم بدوه . هر چند شکمش زیاد بالا نیومده بود ولی احتیاط می کرد . هرروز که می گذشت برامون یاد آور خاطره ای بود . روزی که اونو دیدم . روزی که عاشق هم شدیم . روزی که چشاشو جراحی کرد و روزی که دوباره می تونست ببینه و منم از دستش در رفتم . ازمحبت کردن به اون واز این که بگم چقدر دوستش دارم خسته نمی شدم دیوونه اش بودم . بوی تنش آهنگ کلامش خنده هاش حتی وقتی که گوشمو می کشید و صدای تلق تولوق غضروفای لاله گوشم هم واسم تازگی داشت . آخرای تابستون بود ندا 6 یا 7 ماه بود که بار دار بود . با این که برام فرق نمی کرد بچه ام چی باشه  ولی اگه می تونستم یاد بابا رو زنده نگه داشته باشم که البته یادش همیشه زنده بود خیلی خوشحال می شدم . یه هراس و استرس خاصی هم داشتم . از ندا خواسته بودم که هیچوقت واسه تعیین جنسیت بچه اقدام نکنه .. دیدم یه روز اومده و به من میگه نوید اگه یه موقع بچه دختر شد حالت گرفته میشه ؟/؟ -اصلا این حرفو نزن دختر برکت خونه هست . در واقع میشه گفت نعمت هم هست . شیرین زبونه تازه باباشم بیشتر دوست داره . هدیه خداست . واسه چی ناراحت بشم و نا شکری کنم . اگه دیدی من دوست دارم پسر هم داشته باشم واسه بابامه .. تازه من مادر بچه هامو خیلی بیشتر از بچه هام دوست دارم . اگه مامان ندا نباشه کی بچه هامو به دنیا میاره -نوید جون اجازه میدی که برم سونو گرافی -نه ندا با هم قرار گذاشتیم از این کارا نکنیم هرچی خدا بخواد همون میشه -اگه پسر باشه چی -ندا تو قاطی کردی ها شاید دختر بود اصلا چه فرقی می کنه -پس خودت داری حساسیت نشون میدی -عزیزم ندا من عاشقتم . دست خودت که نیست . سلامتی تو و بچه واسم از همه چی مهم تره -نوید جونم اگه چند بچه هم بیارم و همه دختر باشن چی بازم دوستم داری -دیوونه مگه تو دختر نیستی ؟/؟ ببین چقدر خانوم و گلی ؟/؟ دیدم سرشو انداخت پایین و گفت نوید گوشامو بکش من کار بدی کردم حرفتو گوش ندادم رفتم سونو .. بچه ریکاست . ریکاست ریکاست پسره پسره .. حالا بیا گوشمو بکش واسه خلافکاریم .. نمی دونم چرا نمی تونستم از جام حرکت کنم باورم نمی شد یا فکر می کردم که حق ندارم باور کنم . حس می کردم که بابام زنده شده وتو شکم عیالم جا گرفته . گیج شده بودم زبونم بند اومده بود . دست گذاشتم تو جیبم و یه سکه طلا رو که یه گوشه ای جا داده بودم تقدیم عیالم کردم -ندا شوخی که نمی کنی . اینو داشته باش . دنیا منهای یه سکه رو ازم طلبکار باش . دستام می لرزید . تنم می لرزید . از خوشحالی و هیجان می لرزیدم . خودشو خیلی آروم انداخت تو بغل من و گفت دنیای من تو هستی حالا من دنیا به اضافه یه سکه طلا دارم . نوید هیچوقت دنیای منو ازم نگیر . اینو قبلا هم بهت گفتم . الان هم دارم میگم و بازم میگم .. این بار صورتم از اشک شوق خیس شده بود و گفتم واست می میرم . ندا تو عشق من و پسر و پدرم هستی . من الان خوشحال ترین و خوشبخت ترین مرد روی زمینم . اولش قرار شد که فقط به مامان خدیجه بگیم . بعد دیدیم که بد میشه اگه موضوع رو قایم کنیم به بابا مامان و داداش ندا هم گفتیم . وای که این مامانم چقدر خوشحال شد یکی نوه اشو ناز می داد و یکی شوهر مرحومشو -هی ندا جون . هیچی ! پسرمون از همین الان رفته . این خد یج خانومی که من دیدم به ما نیما بده نیست -می خوای از همین حالا بین ما دعوا بندازی ؟/؟ هروقت که میرم دانشگاه بچه می تونه پیشش بمونه . تازه ما که همیشه با همیم -ندا چقدر این شکم بهت میاد ؟/؟ یادت باشه بهت چی گفتم دست از سرت ور نمی دارم تا یه دختر واسم نیاوردی . یه اسم خوشگل از همین الان واسش کنار گذاشتم -نوید تو خیلی دیوونه ای .بعضی وقتا خدا یه چیزایی رو از آدم می گیره که آدم حکمتشو نمی دونه اگه من نابینا نمی شدم به این همه خوشی و خوشبختی امروزم نمی رسیدم . بالاخره بابای من یعنی نیمای من به دنیا اومد . اونم چه روزی روز تولد ندا . ولی کلک زدیم . دکتر یکی دو روز بعد از  اون روز رو صلاح می دونست ولی ما خواهش کردیم که اگه خطری عزیز دلمو تهدید نمی کنه بچه رو همون روز تولدندا با سزارین به دنیا بیارن . یه بچه چاق و تپل و خوشگل به دنیا اومد . اون روز دو تا هدیه واسه ندا گرفتم . هر احساس خوبی رو تو این دنیا داشتم . احساس غرور هم می کردم . دلم می خواست ندا سر پا می بود و دو تایی می رفتیم کنار دریا . سال قبل  من و اون کنار دریا با هم آشتی کرده بودیم  دو سال قبل که تو جشن تولدش فامیلاش خیطم کرده بودند و.. هرروزی واسه خودش خاطره خاص خودشو داشت . مامان قبل از این که ندا رو از اتاق عمل بیارن بیرون ویا این که بتونه نیما کوچولوشو ببینه زودی رفت امامزاده ابراهیم اول نذرشو ادا کرد و بر گشت . وقتی ندا چشاشو باز کرد اولین کاری که کردم پیشونیشو بوسیدم وچقدرم خوشش اومده بود با این که می دونست پسر به دنیا میاره ولی اشک شوق از چشاش جاری بود و بهم می گفت از این که می بینم تونستم تو رو به آرزوت برسونم خوشحالم -خدا هم کمک کرد ولی من دخترم میخوام . اونم خیلی شیرین زبونه -نوید سرتو بیار جلو من جون ندارم . گوشمو به دستش رسوندم تا اونو بکشه -دیوونه نشو می خوام ببوسمت و هر کی هم میخواد وارد این کار وانسرا شه خیالم نیست . ندا کارشو کرد و تا لشگر خودمونی داشتن میومد ن داخل فوری خودمو ول کردم ... مادرم طوری به نیما وابسته شده بود که اگه چاره داشت می گفت شبا هم بیاد کنار من و اون و ندا بخوابه . هر چند نیما کوچولو هم بد جوری به مامان خدیجه و بوی اون عادت کرده بود . یک سال و نیم بعد تو فصل بهار نیلوفر من به دنیا اومد . با خودش یه دنیا شادی و نشاط به ار مغان آورد . نیلوفر زیبای من .. این اسم بسیار زیبا برازنده دختر بسیار زیبای من بود . نیما هرچی بزرگتر می شد بیشتر شبیه بابام می شد و نیلوفر هم کپی مامان نداش بود راستش یه خورده خوشگل تر نشون می داد شاید واسه این که کوچولو بود ولی من ندا جونمو از بچه هام بیشتر دوست داشتم . اگه ندای من نبود که بچه هام نبودند . اینو بار ها و بار ها به عشق و عزیز دلم گفتم . هنوز درس ندا تموم نشده بود . در غیاب من و ندا فاطمه خانوم مسئول نیلوفر بود و مامان منم مسئول نیما . ولی اونقدر با بچه هام ور می رفتم و با هاشون بازی می کردم که این نیلوفره رو تونستم کاملا باباییش  کنم . همش عادت داشت رو سینه ام بخوابه ومزاحم خلوت من و مادرش می شد -نوید یه کاری نکن به دخترم حسودیم بشه ها -تو هم برو به نیما جونم بچسب -مادرت طوری بهش چسبیده که فکر کنم پسرت واسه من و تو سهمیه ای نذاشته باشه . این درسام که تموم شه بیشتر به بچه هام می رسم -به شوهرت چی ؟/؟  تو رو خدا دیگه سعی نکن فوق لیسانستو بگیری  .دوست دارم بچه های دیگه مون از اول کاملا پیش خودت باشن  .این حرفو وقتی بهش زدم که چهار تایی مون تو ساحل خلوت همیشگی در کنار هم بودیم . پس از گفتن این حرف پا به فرار گذاشتم و ندا و دو تا بچه ها هم پشت سر من . واسه این که از بچه ها دور نشیم مجبور شدم تسلیم شم . سه تایی افتادن سرم . نیما رو نمی دونم ولی نیلوفر کوچولو که اون موقع هنوز دوسالش نشده بود داشت مامانشو می زد -ندا من که حرف بدی نزدم الان ترم آخرته بیا از همین الان دست به کار شیم . بچه ها با شن و ماسه های ساحل بازی می کردند و من از تماشاشون لذت می بردم . کار خدا رو ببین پنج شش سال پیش کی فکرشو می کرد که یه لات آسمان جلی مث من به یه همچین جایی برسه . همه کاره یه میلیاردر شم . ترقی کنم . صاحب خونه و زندگی شم . صاحب دو تا بچه خوشگل که اندازه یه دنیاد دوستشون دارم و مهمتر از همه مامانشونو بگو . ندای عشق خودمو که بیشتر از یه دنیا دوستش دارم . خوشبختی از این بالاتر چی می تونه باشه . خدا من که به همین بهشت روی زمین خودم قانعم . دور و بری هامون هم که مشغول کار و زندگی خودشون بودند . حسن دوستم که ازدواج کرده بود و اونم مث من یه پسر و دختر داشت . حدیثه هنوز مجرد بود و هنوزم از نگاههاش متوجه می شدم که دوستم داره ولی اون دیگه از دوستای صمیمی ندا شده بود و منم دیگه اون مغازه کوچولو رو به اون بخشیدم و داداششم که هنوز تو مرغداری کار می کنه ناصرخان مثل سابق زیاد خودشو خسته نمی کنه در عوض دامادش خودشو خسته می کنه . نادر هم که آخرای دبیرستانشه . من و ندا عشقمون همیشه تازه تازه هست . هیچوقت از هم سیر نمیشیم . هیچوقت دل همو نمی زنیم . عشق ما واسه همیشه داغ داغ و سوزان سوزانه . دلم میخواد زمان وایسه و تکون نخوره تا من و ندا در این ایستایی  به جاودانگی برسیم وای که هر چی می کشیم از دست تو بابا آدم و ننه حوا می کشیم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

6 نظرات:

جاوید گفت...

سلام بر استاد عزیزم ایرانی

این قسمت واقعا خیلی احساسی بود و منو بد جوری تو حس برد و خوشحالم که نوید و ندا صاحب بچه شدند .

خسته نباشی و همینطور بیصبرانه منتظر قسمت آخر هستم .

شب خوش

ایرانی گفت...

درود بر نویسنده عزیز جاوید گرامی ! سپاسگزارم ازاین که دراین داستان وبسیاری از داستانهای این سایت با من همراهی می کنی . شاد و سربلند باشی .برایت آرزوی آینده ای بهتر از گذشته نموده برای رفتگانت آرزوی آمرزش وبازماندگانت آرزوی شادی و شاد مانی می کنم ...ایرانی

مرتضی گفت...

زنده باشی ایرانی عزیز.

ایرانی گفت...

پاینده باشی داداش مرتضی . فقط اگه دفعه دیگه میری مرخصی مثل این داداش جیبر ما یه اطلاعی بدی که نگران نباشیم بد نیست ..ایرانی

shahrzadc گفت...

سلام خدمت عزیز دلم
سلام خدمت جناب آقای ایرانی
این چند شبه که داستان ندای عشقو خوندم خیلی احساسی شده بودم
و خیلی اشگ میریختم
واقعا خیلــــــی احساسی بود
داداش گلم , شهزاد هستم در انجمن لوتی
نمیدونم چجوری باید از شما دوست گل حمایت کرد ؟
با یه نظر ساده از کسی که با جون و دلش ۸۸ قسمت نوشته چجوری میشه تشکر کرد ؟
داداش گلم , امیر عزیز
دستتونو از راه دور میبوسم و ازتون یه دنــــــــــــــیا بابت داستان ندای عشق سپاس گذارم
قربانتان بروم
داستان دیگه ای با این احساس در ارشیو پربارتون هست ؟

ایرانی گفت...

شهزاد یا شهرزاد عزیزم صحیحشو دفعه دیگه بگو . غافلگیرم کردی . سور پرایز شدم . من و امیر عزیز که مدیر این سایته دو نفر هستیم . اون این قدر به من اعتماد داشته و لطف و محبت که همه کار ها رو داده دست من و گفته هرچی دوست داری به غیر از سیاسی می تونی بنویسی .من حدودا یک سال بعد از افتتاح این سایت فعالیتمو شروع کردم البته امیر مدتهاست فعالیت نداره ولی نظارت و مسائل فنی به عهده اونه .اون از یک دوست و برادر هم برام بالاتره . اون وقتا که سایتهای دیگه ناز داشتند نوشته هامو منتشر منند اون همه این امکانات رو در اختیارم گذاشت . من هم دست گرم شما را به خاطر همه محبتهایی که به من داری با پیام های گرم و دوستانه ات می فشارم . اگه دوست داشته باشی می تونی ایمیلتو در قسمت نظرات بذاری خوشحال میشم من منتشرش نمی کنم یا اگه آدرس فیسبوکی هم داری ...اگرم نه موردی نداره .. هرچند من خودم تا حالا عضو فر مالیته فیسبوکم و...من ایمیلمو عمومی نکردم ولی امیر کرده . من عضو سایت لوتی نیستم . اون جا هر کی داره ساز خودشو می زنه . حسادتها زیاده . باند بازی حکومت می کنه . وقتی اون هفته پیام تو رو حذف کرده بودند خونم به جوش اومده بود . نمی دونم چرا وقتی پیامتو دیدم و حالا که دارم بهش جواب میدم حس می کنم که برای اولین باره که دارم جوابتو میدم هر چند که برام خیلی آشنایی . شاید واسه این باشه که واسه اولین باره که به این صورت وارد خونه ما شدی . خونه ای که مثل خونه همسایه حتی به اندازه سر سوزنی هم بی احترامی وجود نداره .خونه ای که دوست دارم درش احساس راحتی کنی و احترامت حفظ بشه . به تنهایی این همه نوشتن و انتشار داستان کار ساده ای نیست ولی به خاطر دوستان خوبم و محبتهاشون این کارو می کنم . من دقیقا نمی دونم چه داستانهایی رو خوندی ولی در حال حاضر یک داستانی رو بهت معرفی می کنم که غم و شادی رو با هم ترکیب کرده . به اسم مثلث عشق . حتما بخونش . با الهام از یک ماجرای واقعی نوشتمش .. داستان آبی عشق رو هم پیگیری کن . به غیر از یکی دومورد تمام داستانهای من که آخرش عشق داره عشقی و غیر سکسیه . فعلا باهات خداحافظی می کنم . در داستان نقاب انتقام هم پیام دادی ولی هنوز منتشر نشده . اسمت هست . میرم اونجا رو هم جواب بدم . دستت درد نکنه . منتظر پیامهای بعدیت هستم . شاد کام باشی ....ایرانی

 

ابزار وبمستر