ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

واقعیت رویایی

دلم می خواست بر گردم به اون روز ها به بیست سال پیش . به روزایی که بچه بودم وهمه چیز واسم یه هیجان دیگه ای داشت . بیست سال بود که به این اردوگاه پا نذاشته بودم . اون موقع آخرای دوران رژیم گذشته بود و من به عنوان یک خواننده نوجوان همراه گروه هنرمندان مدرسه که در گروه هنری مدارس راهنمایی استان اول شده بودیم اومده بودیم اردوگاه جنگلی میزرا کوچک خان رامسر .  دوازده سالم بود خیلی خوش قیافه بودم و ناز و چهره ای دخترونه داشتم و زنا و دخترای فامیل همه یه جوری  دوستم داشتن و طوری باهام رفتار می کردند که تازگیها از بودن با اونا یه لذت خاصی می بردم . یکی دو شب در سالن آمفی تئاتر بر نامه اجرا کرده بودم . یه بعد از ظهر که دخترا نوبتشون بود برن دریا و پسرا برن تو استخر من تو چادر خودم موندم و حوصله جایی رو نداشتم . نمی دونم چرا . دلم می خواست با دخترا آشنا شم و باهاشون حال کنم . خجالتی هم نبودم ولی اردوگاه ترس داشت و همه رو تهدید به اخراج کرده بودند . کون خیلی از دخترای همسن فامیل و همسایه ها رو گاییده بودم ولی این کار در محیط زیبای اردوگاه یه حس و حال دیگه ای داشت .یه خورده از فضا و محل پسرا دور شده در همین افکار بودم که دیدم یکی داره سوت می زنه .. یه دختری رو دیدم که پنج شش سالی ازم بزرگتر بود . یه حوله ای دورش انداخته بود و می گفت پسر اینجا چیکار می کنی . آقا کوچولو اگه بگیرنت دارت می زنن . تو به قلمرو دخترا تجاوز کردی .. نکردم کم کاری و گفتم من به خودشون هم تجاوز می کنم -روتو برم پسر تو الف بچه زبونم داری . وقتی حوله رو از تنش واسه یه لحظه کنار داد و دوباره خودشو پوشوند دلم رفت . سوتین نداشت وفقط یه شورت دخترونه کوچولو پاش بود . خیلی اندامش درست بود . منم شلوارکمو کشیدم پایین و کیرمو که شق کرده بودم نشونش دادم . ترسید و یه آه و جیغی کشید -پسره پررو بی ادب گستاخ صبر کن گزارش بدم . اومد جلو گوشمو کشید و منو برد طرف اتاقک خودش . نمی دونم چی با خودش برداشت که من از ترس نفهمیدم با این که زورم خیلی زیاد بود و قوی بنیه بودم ولی ظاهرا اون دختره ورزشکار بود و از اون گردن کلفت ها . من مثل مسخ شده ها همراهش می رفتم . خیلی بیراهه رفته بودیم رفته بودیم به یه جاهایی که درختای انبوه زیاد بود و از فضای اردوگاه دور شده بودیم . حوله رو انداخت و گفت حالا معلوم میشه راست می گفتی یا نه . ببینم زورت به من می رسه یا نه . می تونی بهم تجاوز کنی ؟/؟ هم خوشم میومد هم می ترسیدم . تردید منو که دید قمبل کرد و گفت نترس پسر کاریت ندارم ازت خوشم اومده خیلی خوش تیپی ولی ترسو نباش . زنا از مردای قوی و نترس بیشتر خوششون میاد . قدرت و خوش تیپی در کنار هم غوغا می کنن . بیا نمی دونی این منطقه چقدر قشنگ و با صفاست و از این جور کارا این جا چقدر حال میده . بچه کجایی -گرگان . تو بچه تهرونی نه ؟/؟ لهجه ات معلومه -آفرین پسر خوب ولی اون کیری رو که میخوای بکنی تو کونم دیگه بچه تهرون و گیلون نمی شناسه . چه کون سفیدی داشت . شورتشو کشیدم پایین و از همون پشت کردم تو کونش . کیرم خیلی راحت رفت توش -واییییی واییییی جلو دهنمو بگیر روی کوسسسسمو بمال . هر کاری می خواست واسش انجام می دادم . نتونستم خودمو نگه داشته باشم . توی اون سوراخ کون ناز و تنگش خیس کردم . حوله اشو رو زمین و رو بوته های خشک میون درختای جنگلی پهن کرد و طاقباز دراز کشید و ازم خواست که بیفتم روش . کیر من با این که تازه خالی کرده بود ولی دوباره شق کرده بود . منی خودمو می دیدم که از سوراخ کون دختر تهرونی در حال بر گشتنه . کیرمو گرفت تو دستاش و اونو با یه سرعت و حالتای عجیبی به کوسش می مالید . دیگه از هیچی وهیشکی نمی ترسید و خودشو سپرده بود به من و جنگل زیبا و آسمون آبی که از لابلای درختای جنگلی یک خط در میون مشخص بود . فشار دست دختره و اصطکاک کیر من با کوسش دوباره آبمو آورد و اون با دستمال کاغذی آبی رو که می ریخت رو کوسش پاک می کرد ومنم با این که حسابی حال کرده بودم و سیر شده بودم و از کوس لیسی چندشم می شد واسه این که دلشو نشکنم و راستش از عصبانیت اون هراسان بودم این کارو انجام دادم . انگار خوابش برده بود بیشتر از یک ربع داشتم کوسشو میک می زدم وبا سینه های سفتش ور می رفتم . آخرش خودش احساس ترس کرد و گفت دیگه بسه می ترسه یه سری از دوستاش بیان این طرف .. حالا که فکرشو می کنم نمی دونم آیا اون روز بالاخره تونستم اونو ارگاسمش کنم یا نه .. فکر نمی کنم . هنوز خیلی جا داشت . خودش که می گفت خیلی حال کرده و به این زودیها مزه اش از زیر کوسش رد نمیشه . نه اون اسم منو پرسید نه من اسم اونو پرسیدم . دیگه هم همدیگه رو ندیدیم ولی حس می کنم که اون موقع خوانندگی منو دیده . نمی دونم چرا فکر می کردم که یه علاقه خاصی نسبت بهش پیدا کردم . دوست داشتم دوباره ببینمش . نه این که حتما بخوام باهاش سکس داشته باشم . اون درست هم سن خواهر بزرگم بود من می خواستم برم دوم راهنمایی واون می خواست بره آخر دبیرستان . وقتی که در سالن سرباز آمفی تئاتر وشبا بر نامه هنری و خوانندگیمو اجرا می کردم سعی می کردم زیبا ترین ترانه ها رو به خاطر اون بخونم . بیشتر از داریوش می خوندم . وقتی از داریوش می خوندم بیشتر دخترا واسم سوت می زدن و تشویقم می کردن . نمی دونم چرا دیگه پیداش نشد ... بیست سال در یک چشم به هم زدن گذشت و من دوباره گذرم به این جنگل و اردوگاه با شکل و شمایل جدیدش افتاده ولی طبیعت همون طبیعته .. اما اون روز ها این محیطو خیلی وسیع تر می دیدم ورویایی تر . نمی دونم چرا شاید به خاطر این بود که دیگه واقعیت  رویایی من با من نبود .. پایان .. نویسنده .. ایرانی

2 نظرات:

matin گفت...

عالی و کوتاه مرسی

ایرانی گفت...

تشکر آقا متین .عید خوبی داشته باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر