ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سیزده عشق 1

اصلا حوصله شو نداشتم که سیزده بدر رو با خونواده ام برم بیرون .. سال گذشته رو هم این موقع با صنم رفته بودم بیرون . صتم بت من بود . اون دوست دختر من بود . ومنم  با تمام وجودم دوستش داشتم . می خواستم باهاش ازدواج کنم . من و اون هردومون بیست ودو سالمون بود و چند سالی می شد که همو دوست داشتیم . وضع مالی پدرم خوب بود ووقتی هم که از خدمت بر گشتم واسم یه مغازه فروش وسایل عکاسی و انواع و اقسام دوربین فیلمبرداری و.. باز کرده بود ومنم هم علاقمند به کار روز به روز خودمو برای ازدواج با صنم بیشتر آماده می کردم تا این که یه روز بهم گفت که دیگه نمی خواد باهام ازدواج کنه . می گفت که علت خاصی نداره وفقط آمادگی ازدواجو نداره . تا این که یه بار اونو با یه غریبه دیدم . دست تو دست هم تو ونک دیدمشون . روبروشون قرار گرفتم و اون متوجه من شد . رنگش زرد شده بود . وقتی نزدیکشون شدم با کمال پررویی ازم انتظار داشت که آبروشو حفظ کنم ولی خیلی محترمانه وبدون پرخاشگری به دوست پسر جدیدش که از من خوش قیافه تر هم نبود گفتم من و اون چهار سال با هم بودیم و همو مثلا دوست داشتیم و اون به من وفایی نکرد تو فقط حواست باشه که سرت کلاه نره .. اینو گفتم و درمیان فریاد های دروغ میگه دروغ میگه صنم از اونجا دور شدم . نمی دونم منو به چی فروخته بود به هوس یا پول و یا به یه عشق جدید . هرچند اون نمی تونست عاشق باشه . داشتم روانی می شدم . واسه مدتی مغازه رو ول کردم . دم عید بود . گازرو گرفتم و تنهایی با پژوی شخصی خودم رفتم طرف شمال یه جایی نزدیک شیرگاه مازندران که فاصله اون با نزدیک ترین شهرستان یعنی قائمشهر بین  15تا20 کیلومتر و نزدیک ترین فاصله اش با دریا یه چیزی حدود 50 کیلومتر بود .به یاد  سیزده بدر سال قبل افتاده بودم . در میان جنگلها و درختان انبوه یه مرتع و زمین سر سبزی رو گیر آوردیم که دور نمای خیلی قشنگی داشت و اتفاقا خیلی هم تعجب بر انگیز بود که چرا هیشکی اینجا ننشسته . شاید از امکانات آب و این جور چیزا کمی دور بود . ولی صد متر اون طرف تر که رود خونه پر آبی وجود داشت . در هر حال من و صنم در تنهایی خودمون خوش بودیم . اون سبزه گره می زد و از رویا هاش می گفت ومنم از بچه هایی که می توستیم داشته باشیم . در آغوش هم احساس امنیت می کردیم . دیگه هیچی از این دنیا نمی خواستم و اونم احساس منو داشت . سیزده بدر امسال هم مازندران همون هوا رو داشت همون زیبایی . حتی یه لکه ابر هم تو آسمون نبود . اون سیزده نحس بود نحس . در حالی که اون روز وقتی اونو به آغوشم می فشردم بهش می گفتم عزیزم کی میگه سیزده نحسه کی میگه .. سیزده یه دنیا عشق و حاله خوش یمنه .. عزیزه . ولی واقعا نحس بود . حالا من تنها بودم . دوست داشتم برم همون جای پارسالی . عقده هامو خالی کنم . اشک بریزم و آه بکشم . در مظلومیت خودم بسوزم و بر نحسی سیزده تف بندازم . دفتر خاطراتمو با خودم داشتم . می خواستم اونو تو آتیش بسوزونمش . نشستم و یه خورده از مطالب سیزده پارسالو مرورش کردم .......... امروز دیگه تصمیم گرفتم با هرکی که میگه سیزده نحسه بپیچم . سیزده واسه من زندگیه . اون یه دنیا عشقه . شور و نشاطه . اون برامن معنای زندگیه .  امروز وقتی که زیر نور خورشید و آسمون آبی گرمای وجود و خون گرم عشقشو با تمام وجودم احساس می کردم فهمیدم که هیچ چیز نمی تونه ما رو از هم جدا کنه و من اینو در سیزده فهمیدم . سیزده بدر عشق . سیزده بدر زیبا . می خوام بدونی که چقدر دوستت دارم و چقدر خوشحالم که روی خوشتو بهم نشون دادی . نتونستم ادامه بدم . دلم گرفته بود و اشک از چشام سرازیر شده بود . اون پایین پایینا خیلی دور دستا آدما رو می دیدم عاشقا رو می دیدم خونواده ها رو می دیدم که چطور میگن و می خندن . من و صنم هم پارسال با هم می گفتیم و می خندیدیم . یه خورده دور تر شدم . رفتم جایی که دیگه هیشکی رو نتونم ببینم . جز همین پرنده های آسمون . پرنده هایی که اونا لااقل جفتشونو می شناسن واگه با یکی پیمان ببندند بهش خیانت نمی کنند . خیلی به این سکوت نیاز داشتم . نمی دونستم چطور می تونم به زندگی ادامه بدم . در آفتاب سیزده پارسال نور زندگی رو می دیدم و آفتاب امسال برام بوی مرگو به همراه داشت چشامو بسته بودم و با آرامش طبیعت می خواستم خودمو به آرامش برسونم . حس کردم که دارم می خوابم و در یه حالتی بین خواب و بیداری دارم خواب می بینم . صدای چند تا دختر میومد . نه مثل این که خواب نبودم -هی نرگس اون بچه سوسولو نگاه ...ببین چه جوری کشتی هاش غرقه .. انگار دوست دخترش ولش کرده مثل مادر مرده هاست یکی رو کرد به یکی دیگه که ساکت بود و گفت لاله جون اگه اشتباه نکنم خودش مرده . یه سنگریزه انداختند طرف من ووقتی که رومو بر گردوندم طرفشون کرکر می خندیدند ولی یه خورده هم دستپاچه شده خودشونو از محوطه دور کرده بودند . صداشون ضعیف تر شده بود .اونا چهار یا پنج نفر بودند -ببین شیما من میگم دوباره بریم حالشو بگیریم . خوشم میاد سر به سرش بذاریم . مال این طرفا نیست .. یه خورده ازم دور شده بودند . یهو صدای پارس سگی به گوش رسید و دخترا هول کردند . ظاهرا یه سگ وحشی و شکاری که معلوم نبود از کجا سر و کله اش پیدا شده و ظاهرا باید مال مرغداری همون اطراف بوده باشه با عصبانیت به سمت دخترا می رفت . دست یکی از اونا چوبدستی بود و از قرار معلوم سگه اونا رو دشمن خودش حساب کرده بود . عین یک پلنگ جهش و حمله رو از بالای تپه شروع کرده بود . من از ترس اون خودمو در گوشه ای پنهان کرده که تاثیری هم نداشت واگه سگه می خواست می تونست یه لقمه چپم کنه . دخترا به عقب بر گشتند و از کنار جای قبلی ام رد شدند . پا به فرار گذاشتند وسگ هم با یه پرش محکم خودشو انداخت وسط اونا . دخترا جیغ می کشیدند و کمک می خواستند . چهار تاشون راحت به فرارشون ادامه دادند و سگه افتاد رو همون که چوب دستش بود . نمی تونستم شاهد پاره پاره شدن یه انسان باشم . نه نمی تونستم . وجدانم اجازه نمی داد . با چند پرش خودمو رسوندم به صحنه . سگ وحشی در حال گاز گرفتن دختره بود و منم چوب دستی رو که افتاده بود زمین گرفتم و به سگ حمله ور شدم و محکم به سرش زدم و در همین حال از اون غریبه خواستم که صحنه رو ترک کنه . چون می دونستم از این پس طرف سگه منم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

matin گفت...

باید زیبا باشه مرسی

ایرانی گفت...

ممنون متین عزیزم .شاد باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر