ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سیزده عشق 2


بهت میگم برو دورشو دختر .. واسه یه لحظه ایستاد  .یه نگاهی بهم کرد و در حالیکه یه خورده دستاش خونین شده بود به طرف پایین تپه ها و به سمت جاده رفت . .سگ دندوناشو تو دست چپم فرو برده بود و من با دست راستم چوب دوستی رو می زدم به سرش . منتهی از بس فاصله نزدیک شده بود ضربات من اون فشاری رو که باید می داشت نداشت .. بد جوری می غرید و عصبانی بود . از پاهام هم کمک گرفتم .. دیگه نیروم داشت تحلیل می رفت . خون از دست چپ جاری بود و دست راست منم کبود شده بود . پاهام دیگه توانی نداشتند . یه سنگ بزرگو که می تونستم تو دستم جا بدم از زمین بر داشتم . این کار من به قیمت این تموم شد که دندوناش با مکث بیشتری فرو بره تو بازوی چپم ولی با این حال خودمو یه خورده بالاتر کشونده و با همون سنگ چند بار به سرش زدم . اونو بیحالش کردم . حیوون زوزه می کشید و دیگه نایی نداشت . حالا من شده بودم مثل یک سگ خشمگین . چوب دستی رو در دست راستم گرفته و تا می تونستم اونو زدم ... سگ به آرامی خودشو کشوند یه گوشه ای .. دیگه نفهمیدم که فرار کرده یا یه گوشه ای در حال جان کندنه ولی فقط همینو می دونستم که حال و روز من بد تر از سگه . سرم گیج می رفت و همه جا رو سیاه می دیدم . شکلاتی تو جیبم بود و اونو گذاشتم تو دهنم . حس کردم دارم می میرم  .اوایل بعد از ظهر بود . متوجه بودم که  دست راست منم داره از کار میفته . بیحس شده بود ولی خونریزی نداشت . پاهام که سست بود . چند دقیقه ای رو به همون حالت نشستم و خواستم برم طرف جاده  . هر چند مترکه می رفتم دراز می کشیدم تا حالم بهم نخوره و نیفتم .. نا نداشتم که پیر هنمو پاره کنم و دور زخمم ببندم . واسه همین دست راست کم حس خودمو گذاشتم رو شدید ترین محل زخم دست چپم تا جلو خونریزی رو بگیرم و قوز بالا قوز این که در یکی از  راه رفتنها بود که سر خورده و افتادم تو یه چاله ای که ارتفاع اون از قد من کوتاه تر بود ولی برام بلند تر از زندان باستیل بود . چاله ای پر از تیغ و خار .. غرورموکنار گذاشته و خواستم که فریاد بزنم و کمک بخوام ولی جانی و نایی نداشتم . خونم بند اومده بود و یه خورده لخت شده بود . عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود . هوا کمی خنک تر شده بود ولی هنوز آفتاب زیبا حکومت می کرد . یه لحظه از گوشه چشم به بالای گودال نگاه کردم و دیدم دفتر خاطراتم رو هواست و یه دستی به طرف گودال دراز شده .. اونی که نجاتش داده بودم بر گشته بود . به چهره اش خیره شده بودم . دختر زیبایی بود . صورتی کشیده و جذاب داشت . دستش کمی زخمی شده بود . ولی بر گشته بود . اون بر گشته بود تا ببینه چه بلایی سرم اومده .. راستش دوباره یاد صنم افتاده بودم و دلم می خواست بمیرم . می خواستم بمیرم ولی این جوری زجر کش نشم . روسری دختره تا نیمه سرش عقب رفته بود و موهای مشکی و صاف سرش ,  صورتشو جذاب تر نشون می داد ولی اون لحظه من جز خاطرات تلخ خودم به چیز دیگه ای نمی تونستم فکر کنم . هم دلم می خواست بمیرم و هم این که زودتر از این وضعیت نجات پیدا کنم . -دختر برو من حالم خوبه .. این دفتر دست تو چیکار می کنه . -باور کن کار من نبوده . دوستام کش رفتند . ولی تو راه انداخته بودنش . راستش چند سطرشو خوندم .. ولی یه اشاره واسه عاقل کافی بود . -ببینم دوستات ولت کردن ؟/؟  اون دخترای ترسو کجان . سگه کجاست . -دوستام پایین جاده ان . زنگ زدم که حالم خوبه . سگ وحشی هم یه گوشه ای فکر کنم داره جون میده ولی دستاتو بده به من . اگه تو نبودی من حالا زنده نبودم . من جونمو مدیون تو هستم . -بهت گفتم برو برو دختر تنهام بذار . حالم خوبه .. دندونای این سگ که چیزی نبود شاید این سگ فکر می کرد که می خواد بهش حمله بشه و داشت از خودش دفاع می کرد . سگا خیلی با وفان . یه آدم گرگ صفت با دندونای تیزش گازم گرفته .. تنم می لرزید دستام می لرزید . سرم گیج می رفت بدنم سرد شده بود . -دستاتو بده به من .. -شما دخترا همه تون مث همین . از همه تون متنفرم .. بااین حال دستمو به طرفش دراز کردم ولی قدرتی نداشتم تا به کشش او کمک کنم . اون رفت منو در بیاره خودش سر خورد افتاد پایین . افتاد تو خار ها . من دیگه هیچی حالیم نبود . تنم می لرزید و اون دستامو گرفت تو دستاش .. -برو دختر برو من حالم خوبه .. -بیدارشو بیدارشو چشاتو نبند . تو نباید بخوابی . دندونام از سرما به هم می خوردند . خار و بوته های تیغ دار به دست و پامون فرو رفته بودند .. -برو دختر برو شاید بخوام بمیرم .. یه لحظه حس کردم که بغلم زده و منو به خودش فشار میده .. می خواست گرمم کنه . -چشاتو باز کن . من تنهات نمی ذارم . اگه تو این چاله بی خطر بمونم و ازت حمایت کنم در مقابل ایثار گری تو که کاری نکردم .. خواست با موبایلش زنگ بزنه و از دوستاش کمک بگیره ولی دید که شارژش تموم شده . گوشی منم که تو درگیری با سگ گم شده بود . -تنهات نمی ذارم من جونمو مدیون توام . از رو کارت شناسایی من که توی گودال افتاده بود به اسمم پی برد -علی آقا تو خیلی شجاعی . تو این دوره زمونه ای که جنازه رو از زمین بر نمیدارن تو خودتو واسه من به خطر انداختی .. با همون بیحالی خودم گفتم شاید واسه اینه که خودم یه جنازه بودم . می خواستم بمیرم -من که این طور فکر نمی کنم . جون هر کس واسش عزیزه و با اون حالتی که خودتو به خطر انداختی .. من هیچوقت این خوبی تو رو فراموش نمی کنم .تنهات نمیذارم . دلم می خواست اونو از بغل خودم پرتش کنم . یاد آغوش و بغل زدنهای صنم افتاده بودم . ولی راست می گفت من شاید در واقعیت می خواستم بمیرم ولی در حقیقت می خواستم که زنده بمونم . لحظه به لحظه بدنم گرمتر می شد . نمی خواستم به یاد صنم بیفتم . نمی خواستم خاطرات تلخ اون برام زنده شه . هر چند این در آغوش کشیدنها فقط برای گرم کردن من بود ولی منو به یاد اون لحظه هایی مینداخت که حس می کردم لحظه های شیرین و امید بخش زندگی من هستند . سرم به شدت درد می کرد . ولی حس می کردم که می تونم روپاهام وایسم ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر