ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

حرف , حرف بابا 22


پا به دنیای جدیدی گذاشته بودم . روز به روز هیکلم زنونه تر و درشت تر می شد . آبیاری بابا خیلی به هم می ساخت ولی مراقب هم بودم که کار دست خودم ندم . هوای پدرمو داشتم که دست از پا خطا نکنه . اون دیگه شبا زود تر میومد خونه . مامان خیلی کم حوصله شده بود . کم حوصله و عصبی . ظاهرا خیلی دوست داشت که صاحب یه پسر شه ولی دیگه بچه اش نمی شد . راستش منم ته دلم نمی خواست که صاحب برادر یا خواهر بشم . دوست داشتم همچنان عزیز دردونه خونواده ام باشم . درسامو خیلی خوب می خوندم تا بتونم در یه رشته خوب در کنکور سراسری قبول شم .. من دررشته پزشکی قبول شدم ولی نه در تهران بلکه در اصفهان . پدر نذاشت که من از خوابگاه استفاده کنم . اون یه آپارتمان دربست واسم اجاره کرد . هیچوقت اونو تا به این حد مضطرب و عصبی ندیده بودم . حس می کردم به طرز شدیدی حسادت می کنه از این که دانشجویان پسر ممکنه منو از راه به در کنن . با این که حال منم دست کمی از حال اون نداشت ولی کیف می کردم از این که پدر حالش گرفته و بالاخره اونم یه اهمیتی به من میده و می فهمه که درد حسادت چیه . منم پیش اون  عمدا از پسرای دانشگاه می گفتم و این که خیلی بهم توجه دارن ولی من تحویلشون نمی گیرم . بیشتر هراسش هم از این بود که من قرص ضد بار داری می خورم و راه کوسم بازه و ممکنه که هر لحظه بتونم با یکی رابطه سکسی بر قرار کنم ولی همینو می دونستم که از این نظر خون مامان تو رگهای منه و من آدمی نیستم که به پدرم سر سوزنی خیانت کنم . من خودمو تسلیم اون کرده بودم و دوست داشتم تا ابد مال اون باشم ولی نمی دونستم تا کجا می تونم این راه رو ادامه بدم و تا کجا می تونم پیش برم . بابا با یه بهونه تراشیهایی گاه صبح از تهرون راه می افتاد و میومد اصفهان و یکی دو ساعتی رو لخت تو بغل هم آروم می گرفتیم و بهم انرژی می داد و خودشو ارضا می کرد و می رفت . این برام قوت قلبی بود که بتونم راحت درسامو بخونم و به حاشیه ها توجهی نکنم . سعی می کردم به پسرا  رو ندم و با دخترایی که از دوست پسراشون صحبت می کردند کمتر بر بخورم . یعنی راحت تر بگم از این که با کسی دختر خاله پسر خاله بشم خوشم نمیومد . هر وقت که بابا جونی منو می گایید در این فکر بودم که وعده بعدی ما برای سکس چه زمانیه ولی این استرس رو هم داشتم که نکنه سرمو دور ببینه و بره با زنای غریبه باشه . قسمش می دادم . روزی چند بار باهاش تماس می گرفتم و اونم همین رفتارو باهام داشت . چند ترمو خونده بودم . یه فکر عجیبی به سرم افتاده بود . به تنها چیزی که اهمیت نمی دادم از دواج بود . نمی دونم چرا این فکر به سرم افتاده بود . اینو با پدر در میون نذاشتم . فصل بهار بود و دو سه ماهی به پایان این ترم من باقی مونده بود . تصمیم گرفتم از بابا باردار شم . ازش یه بچه می خواستم ولی اگه اون نمی خواست چی ! نمی خواستم بهش بگم . دوست نداشتم این کارو بکنم . فکر دانشگاه و تحصیلمو کرده بودم و بقیه کار ها رو ویه سری نقشه چیده بودم که به یه نحوی باید اونا رو پیاده اش می کردم . منی که زیاد با مامان احساس صمیمیت نمی کردم از اونجایی که می دونستم اون راز نگهداره به دروغ به اون گفتم که یه بچه پولدار اصفهانی که مهندس و معماره و سر و کارش با ساختمون سازی و خرید و فروش ملک و املاکه یک دل نه صددل عاشق من شده و قراره به زودی بیاد خواستگاری -عزیزم درسات چی فکرت همه مشغول میشه -نه مامان جونی من! موردی نداره قول داده که مزاحم ادامه تحصیل من نشه .. فقط خواهش می کنم به بابا چیزی نگو اون ناراحت میشه ومی خواستم ذهن مامانو برای مسائل بعدی آماده نگه داشته باشم . از اون طرف هم دیگه از قرص های ضد بار داری استفاده نمی کردم . مامان با این که خیلی کم حوصله شده بود ولی تازگیها بازم بچه بچه می کرد . خیلی دوست داشت یه پسر داشته باشه . کار به جایی رسیده بود که حتی حاضر بود بره از بیرون یه بچه بیاره . بابا باهاش دعوا افتاد که زن این چه مسخره بازیه که می خوای در بیاری . میخوای تو آستینت مار پرورش بدی ؟/؟ -مرد تو رو خدا این حرفو نزن نمی دونی چقدر ثواب داره -از کی تا حالا تو فکر ثواب و این حرفا افتادی من این حرفا حالیم نیست اصلا راضی به این کار نیستم . اگه می خوای دختر بیار وگرنه من سر میذارم از این خونه میرم . اونا با هم دعوا داشتند و موضوع فعلا مالیده شده بود ولی می دونستم به زودی دوباره داغ میشه ولی راستش چه دختر و چه پسر دوست نداشتم پای هیچ بچه غریبه ای به خونه مون باز شه . یه چند روز تعطیل بودیم و منم از خیر درس گذشتم و اومدم تهرون تا یه حال درست و حسابی با بابام بکنم به خصوص این که مامان با چند تا از زنای فامیل رفته بودند مشهد و من و پدر جون خونه تنها بودیم . این چند روزی رو که مامان برای سفر انتخاب کرده بود بهتر از این نمی شد . بهترین روز هایی بود که  نطفه می تونست بند شه . البته اگه رحم و تخمدون من اون آمادگی رو داشت ولی حس می کردم که می تونم موفق شم . بیست و یک سالم بود و هیجده سال بود که من و بابا عاشقانه و هوس انگیزانه مال هم بودیم . می دونستم بعدا خیلی ازم دلخور میشه ولی در واقع این من بودم که می خواستم خودمو قربونی کنم . بچه ای که بعدا هویتش قاطی می شد . و فقط من و بابا می دونستیم که موضوع از چه قراره .. حالا شده بودم یه زن تپل مپل و درشت اندام . کونم بر جسته تر و کوسمم یه خورده درشت تر شده بود .  سینه هام از بس اسیر دستای هوس انگیز بابا شده بود داشت یه خورده شل می شد ولی  ازش مراقبت می کردم که فرم تقریبا مطلوب خودشو از دست نده .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

 

ابزار وبمستر