ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سیزده عشق3


یه خورده که حس کردم بهتره ازش خواستم که پاهاشو بذاره روکمرم و بره بالا اما این خارها اذیتش می کرد وبه لباساش گیر می کرد . دوباره حالم داشت به هم می خورد . به هرزحمتی بود اون خودشو بیرون کشید و رفت تا کمک بیاره . تازه حس می کردم که درد دست چپم داره شدید میشه و همین حالمو بد تر می کرد . حالم وقتی بدتر شد که حس کردم ممکنه دیگه لاله رونبینم تا یه تشکر ازش بکنم هرچند می دونستم نباید نسبت بهش احساس بدهکاری داشته باشم . ازاونجایی این احساس داشت بهم دست می داد که داشتم از حال می رفتم . وقتی چشامو باز کردم خودمو رو یه تختی دریکی از درمانگاههای قائمشهر دیدم . لاله رودیدم که بالاسرمه و چند نفر دیگه که نمی شناختمشون . برادر دختره به محل حادثه رفت و ماشینمو آورد . یه سرم بهم وصل کرده بودند وچند تا آمپول هم بهم زده بودند که مشکلی واسم پیش نیاد . خونواده لاله ازم تشکر می کردند . اون شب داداش لاله  تا صبح پیشم بود . به شدت تب کرده بودم . صبح مرخصم کردند . پدر ومادر لاله فقط کم مونده بود کف پامو هم ببوسن . اونا سی کیلومتر اون طرف تر تو زیر آب زندگی می کردند . در منطقه سواد کوه .. لاله دانشجوی سال دوم رشته پزشکی دانشگاه بابل بود که حدود پنجاه کیلومتر با شهرشون فاصله داشت .  تنها دختر خونواده بود . دو تا داداش داشت . داداشا و پدر و مادرش همون جلو در باهام خداحافظی کردند واز طرف لاله ازم عذر خواهی کردند که چون کلاس داشته نتونسته بیاد ولی این خوبی منو هیچوقت فراموش نمی کنه . دستم هنوز می سوخت ولی حالم خیلی بهتر شده بود . صنم از یادم رفته بود . حس کردم حالا یه گم کرده دیگه دارم . گمشده ای که خون ما با هم عجین شده بود .. نام فامیلشو هم نمی دونستم . شماره موبایلشو هم همین طور . تازه گوشی منم گم شده بود .. یعنی واقعا دیگه نمیشه اونو دید .. پسره دیوونه تو تازه از یکی نارو خوردی هنوز آدم نشدی ؟/؟ .. ولی اونم کم زحمت نکشید . بر گشت و خودشو انداخت تو چاله سرو صورتشو به خاطر من زخمی کرد کف دست خونینش با بازوی پاره شده من تماس گرفت . خون من و اون با هم عجین شدن .. این یعنی چی ؟/؟ من برا اون خودمو به خطر بندازم و اونم تاحد توانش خودشو واسه من به دردسر بندازه ؟/؟ یعنی نمی تونست واسه خداحافظی بیاد و بره ؟/؟ حتما دانشجوست و اونم رشته پزشکی درساش خیلی مهمه و به این نون و ماستها نمیشه غیبت کرد و اصلا خود دانشجو هم از درساش عقب میفته . رانندگی یه خورده برام سخت بود . دست راستم مشکلی نداشت ولی با دست چپم باید مدارا می کردم . نمی تونستم  لاله زیبا رو فراموش کنم . اون بچه زیر آب بود وحدود سی کیلومتر تا قائمشهر و تقریبا پنجاه کیلومتری تا بابل فاصله داشت . حالا اگه دانشگاه باشه باید تقریبا بیست کیلومتری با هم فاصله داشته باشیم . خیلی دلم می خواست ببینمش . رفتم درماشینو باز کنم دیدم یه دستی به طرفم دراز شده و یه صدایی میگه آقا کجا ؟/؟این رسمشه ؟/؟ بدون خداحافظی ؟/؟  تازه اینو جا گذاشتی . دفتر خاطراتو می گفت . هر کاری کردم لبخند و خوشحالی خودمو مخفی کنم نتونستم . -من اینجا غریبم از کجا پیدات می کردم ؟/؟ -دیشب همشو خوندم . دستت چطوره -هردردی که داشتم فعلا تسکین پیدا کرده .. یه نگاه معنی داری بهم انداخت و رفت تو فکر .. شاید می خواست بفهمه که منظورم چیه . وشایدم فهمیده بود -چقدر عذاب کشیدی علی ؟/؟ هرکی قدر تو رو ندونه خدا گیره . -لاله مگه تو کلاس نداشتی .. -یکی که اونو سگ گاز گرفته باشه و سرش گیج بره و گواهی پزشک هم داشته باشه مگه می تونه کلاس بشینه . ببینم حالا میخوای چیکار کنی . -هیچی میخوام برم تهرون . این دفتر خاطراتو هم بنداز بره . واسم ارزشی نداره -ولی واسم خیلی ارزش داشت . چون تونستم تو رو خوب بشناسم -چه فایده !.. بازم یه نگاه معنی دار دیگه بهم انداخت . -خب نگفتی حالا میخوای چیکار کنی -هیچی میخوام برم تهرون -ببینم از جاده هراز که نمیری ؟/؟ -چی بود ؟/؟ -می خواستم اگه از جاده فیروز کوه میری منو زیرآب پیاده کنی .. این حرفو که زد مثل این که دنیا رو به من داده باشند . می تونستم حداقل نیم ساعت دیگه با هاش باشم . می تونستم با سرعت 20 کیلومتر برم و دیر تر باهاش خداحافظی کنم ولی بازم چه فایده -ببینم علی خوابت برد ؟/؟ یه خورده باهم صمیمی شده بودیم . سوار ماشینم شد و از کمربندی قائم شهر به طرف جاده فیروز کوه رفتیم و اول باید از شیر گاه رد می شدیم و بعد زیر آب . محل آشنایی من و لاله یه جایی وسط این دو و کمی بعد از شیر گاه بود . خدای من چقدر همه جا زیبا بود بعض از درختان سبز بودند .. چمنهای سبز و یکدست درختایی که تازه یه لایه ای از سبز طبیعت رو تنشون بود و همون بر هنگی زمستونو داشتند . آفتاب زیبا و هوای سالم . هنوز خیلی از مسافرین نوروزی در حال بر گشت به شهر هاشون بودند ومن با سرعتی کم خودمو به حاشیه جاده کشیده بودم . با سرعت کم روندن هم خطرناک بود . اون بیشتر از من حرف می زد و مدام از کار و زندگی و روحیه و خونواده ام می پرسید . هرکیلومتری که به مقصد نزدیک تر می شدیم دچار آه و حسرت بیشتری می شدم دلم یه جوری شده بود . اعصابم داشت خرد می شد . کاش اصلا دوباره پیداش نمی شد تا مجبور نمی بودم این جور با شکنجه ازش خداحافظی کنم ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

ناشناس گفت...

salam iranie gol dastane khoBhe merC.
aMir...

ایرانی گفت...

متشکرم امیر جان از پیام گرمی که برام فرستادی . همیشه شاد باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر