ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 3


نستوه می خواست یه حرفی بزنه و نمیدونست چی بگه و با پشت دست و از پایین طوری  که نسیم نفهمه به خواهرش اشاره می زد که خلوت اونا رو بهم نزنه -منم صدای شرشر آب و این محیطو دوست دارم . عاشق دلهای با صفایی هستم که این محیطو دوست دارن . نستوه خودشم نفهمید که واسه چی این حرفو زده .. نسیم هم داشت فکرمی کرد که نستوه از این حرفش چه منظوری داشته ؟/؟!  گفته عاشق دلهای با صفا هستم . اگه منظورش به اوی تنها بوده ؟/؟ یعنی خجالت کشیده این جوری گفته ؟/؟ اگه بخواد به اون اظهار علاقه بکنه ؟/؟  چی می تونه بهش بگه ؟/؟ دچار یه تشویش خاصی شده بود . دلهره امونش نمی داد . اصلا نمی دونست چی بگه . نستوه به خوبی با این حرکات آشنایی داشت . خیلی از این طعمه ها رو شکار کرده بود طعمه هایی که از نسیم زیبا تر هم بودند ولی جذابیت و متانت خاصی در نسیم وجود داشت که اگه می تونست شکارش کنه اعتماد به نفس اونو زیاد می کرد . خیلی خوشش میومد از این که تونسته با احساساتش بازی کنه . به اون لذت می داد . از نظر اون عشق زیاد حال نمی داد و کمتر دختری تونسته بود حتی برای چند دقیقه  قلبشو بلرزونه شاید نسیم تا حدودی استثنایی بود . درهمین لحظه سگ شکاری عماد خان به اونا نزدیک شد -خیلی خوشگله نه ؟/؟ بابام  اونو از وقتی که بچه بود آورده اینجا و بزرگش کرده از وقتی که خودمو شناختم اونو اینجا دیدم -آره منم از سگا خیلی خوشم میاد اونا با وفان . مثل بیشتر آدمای این دوره زمونه نیستند که اهل خیانتن و وفا تو ذاتشون نیست . نسیم بازم نفهمید که نستوه چرا داره این حرفا رو می زنه بی مقدمه از یه چیزایی می گفت که جای تعجب داشت معمولا دو نفر که مدتی از صمیمیتشون میگذره این حرفا رو با هم رد و بدل می کنن ولی اون و نستوه که تا الان بر خوردی سنگین منشانه با هم داشتند .-ولی نستوه خان همه آدما این طور نیستند . آدمایی هستند که جواب خوبیها روبا خوبی میدن نباید این قدر بد بین بود . دردنیا همش رو یه پاشنه نمی گرده . -حرفای قشنگی می زنی . می دونم دلت و باطنت مثل ظاهرت و حرفاته . همین حرفا و کارای قشنگه که در چهره آدم یه زیبایی و جذبه خاصی به وجود میاره .. نسیم با خودش فکر می کرد که نستوه چطور به خودش این اجازه رو میده که این طور باهاش حرف بزنه ولی طوری محترمانه حرف می زد که نه تنها جرات اعتراض نداشت بلکه خیلی هم خوشش میومد . ته دلش احساس می کرد که دوست داره نوید به این حرفاش ادامه بده . انگار تشنه شنیدن این حرفا و تعریفاش بود . -اینجا خیلی ساکته نسیم و ساکت تر از سکوت اینجا این که تو هم خیلی ساکتی -چی بگم آقا نستوه . -می دونی چیه ما خیلی به خودمون سخت می گیریم . ازبس جامعه ما بد شده کاری کردن که دخترا از پسرا و بالعکس فاصله بگیرن در حالی که در جوامع غربی این معضل و مشکلات وجود نداره . یه آدم بالغ و عاقل می تونه مشکلات خودشو حل کنه . الان نگاه کن تو دانشگاههای ما و حتی محیط کاری و اجتماعی ما دختر و پسر ویا زن ما مرد با هم تفاهم دارند و با رعایت احترام هم و با همفکری بسیاری از مسائل اجتماعی رو حل کرده و برای پیشرفت جامعه شون تلاش می کنند . حالا یه سری از فناتیک ها میگن  ببین یه پسری داره با خواهرفلانی حرف می زنه یا پدری دخترشو ببینه که داره با یه پسر غریبه صحبت می کنه  بدون این که به طور منطقی با مسائل بر خورد کنه از کوره در میره . نظر شما در این مورد چیه ؟/؟ نسیم نمی دونست چی بگه -راستش من با این مسائل بر خوردی نداشتم و تا حالا هم احساس نیازی نکردم ... واقعا دیگه نمی دونست چی بگه عرق سردی رو پیشونیش نشسته بود . یه لحظه بی آن که خودشون بفهمن , دیدن نزدیک خونه ان.  ظاهرا نازی هم اونا رو تعقیب می کرد چون نزدیک خونه که شدند به اون دو نفر پیوست . -دختر تا حالا کجا بودی ؟/؟-داشتم واسه خودم دور می زدم .  اون شب نستوه و نسیم نتونستند خلوت دیگه ای با هم داشته باشن . ولی هرکدومشون  موقع فکر با یه فکرایی از این پهلو به اون پهلو می غلتیدند . نستوه به این فکر می کرد که چطور می تونه قلق این دختره رو بگیره که بتونه اونو تو یه گوشه ای در میون این باغ و درختا گیر بندازه و یه حالی باهاش بکنه . چند جای دنج و بی خطررو کاندید کرده بود . جاهایی که می تونست برمحیط مسلط باشه . می دونست کار سختیه نفوذ بر قلب این دختر و سخت تر از اون عشقبازی کردن با نسیم . از اون طرف دختر نوجوان تا دم صبح هر کاری کرد خوابش نبرد . این طور صحبت کردن با یه پسر غریبه واسش تازگی داشت . حرفایی که می زد بی پروایی اون .. یعنی می تونه از نسیم خوشش اومده باشه  یا این که هر کی رو گیر میاره با هاش این طور حرف می زنه . شاید خصلت این جور آدما این طور باشه . برای پایتخت نشینا این جور روابط و دوستی با دخترا خیلی عادیه .. من باید چیکار کنم . یعنی ازم خوشش اومده ..؟/؟ نه اون چند روز دیگه میره خونه شون . من که سالی چند روز بیشتر نمی بینمش . چه به دردم می خوره . یکی یکی حرفاشو به یاد می آورد و واسه هر حرف و کلمه یه تفسیری واسه خودش می کرد و هر تفسیری رو هم با اگر مگر هایی می پیچوند . چشای آبی نستوه رو به خاطر می آورد که چند بار با نگاهش تلاقی کرده .. اون چشا ازش چی می خواستند واقعا چی می خواستند ؟/؟ یعنی ممکنه فردا بازم بخواد ازین حرفا بزنه ؟/؟ یعنی میشه دوباره نستوه رو تنها گیر بیاره ؟/؟  دلش می خواست بازم اونو ببینه ولی می دونست برای بار دوم هم مثل اولین بار بازم خجالت می کشه .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

دلفین گفت...

داستان قشنگیه مرسی ایرانی عزیز

ایرانی گفت...

من هم سپاسگزارم دلفین گرامی ..شاد باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر