ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رازنگاه 85


 .بیشتر وقتا هم که می خواستم در عالم تنهایی برم بیرون دو ربزنم این آقا سگه هم بو بردار می شد و میومد سراغم . آخرشم نفهمیدم که این صاحب داره یا همین گوشه و کنارا می خوابه . به نظر نمیومد ولگرد باشه . شب دوباره از خونه زدم بیرون . این دفعه من وآقا سگه دوتایی باهم به ستاره ها نگاه می کردیم . نمی دونم اون داشت به چی فکر می کرد و منم همین جور که سرشو نوازش می کردم روزمین دراز کشید و خوابش برد ودیگه تنهایی به ستاره ها نگاه می کردم . گاهی که گردنم درد می گرفت و نگاهی به زمین مینداختم آدمایی رو که دو رو برم بودند می دیدم . زوجای جوونی که دست در دست هم می گفتند و می خندیدند وکسی هم کاری به کار من نداشت .. نمی دونم تا چه حد همدیگه رو دو ست داشتندو آیا عاشق هم بودن یانه ولی خیلی بی احساس بودن . می دونم اگه من و کوروش به جای اونا بودیم هردومون سرمونو بالا می گرفتیم وخودمونو از این دنیای کوچیک خاکی خلاص می کردیم . به چیزی جز کوروش فکر نمی کردم . یه خورده هم فکر مامان و عاطفه هم بودم . به زندگی کردن در این محیط کوهستانی خو گرفته بودم . ازدنیای شلوغ  و پر از تزویر بدم میومد . دنیای بدون کوروش . دنیای بدون عشقی که مرگ تنها راه نجات از این دنیا بود . کاش جرات اونو داشتم که خودمو می کشتم و از دست این همه  آلودگیها خودمو خلاص می کردم . در هر حال تا ابد که نمی تونستم در این کوهستان زندگی کنم . باید خونه امو می فروختم و می رفتم شمال . کنار ساحل و دریای زیبا . بازم درتنهایی و غربت . خدایا چرا این جوری شدم ؟/؟ چرا عاشقم کردی ؟/؟ این صحنه که اون توی بیمارستان منو با دستش به زمین پرت کرد  روزی چند بار به سراغم میومد و هر بارهم صدها بار این صحنه رو مجسم می کردم . یک شب دیگه هم گذشت . نمی دونم تا صبح چه جوری خوابیدم . همش از این پهلو به اون پهلو غلت می زدم . خواب دیدم که کوروش منو به یه رستوران دعوت کرده . مثل دفعه اول که سرد و بی تفاوت بودولی بعد  بر خورد خیلی گرمی با من داشت . دستمو گرفت تو دستش و رفتیم روی میز نشستیم . روبروی هم .. با تمام چهره اش داشت به من لبخند می زد. گفتم چه طوره یه سفر برم تو چشاش ببینم چه خبره . رفتم داخل چیزی رو ندیدم . هیچی نتونستم بخونم . فقط حس کردم خیلی معصومانه بهم زل زده و با تمام وجودش میخواد به من بگه که دوستم داره . رفتم دستمو به صورت قشنگش بزنم که دیگه نه صورتشو دیدم و نه دست خودمو . بیدار شده بودم . چند لحظه طول کشید تا متوجه شدم که همه اونچه را که دیدم در خواب بوده . اون شب هم گذشت . فردای آن روز یه  نگاهی به شماره  تماسها انداختم وجز همین دو رو بری ها کس دیگه ای باهام تماس نگرفته بود . پیامهایی هم داشتم که همشون نگران وضعیت من بودند . داشتم با موبایلم خداحافظی می کردم که یه پیام جدید دریافت کردم از زری بود .. نوشته بود دیوونه چرا هرچی تماس می گیرم جواب نمیدی صبح پنجاه بار برات زنگ زدم . این پیامو که خوندی فوری برام زنگ بزن . فکر کنم فهمیده باشن تو کجایی . زود باش برام زنگ بزن زودباش تا برات توضیح بدم . درجا با زری تماس گرفتم تا ببینم اوضاع و احوال از چه قراره . پس از گله گذاری و مقدمه چینی شروع کرد به تعریف کردن اونچه که در این مدت سه چهار روز گذشته بود -یه بنده خدایی از پدرت کلید ویلای کوهستانو می خواست هرچی گشتن نه از کلید منزل خبری بود نه از کلید اتاقها . تقریبا متوجه شدن که تو اینجایی . هنوز یکساعت نمیشه که جریانو فهمیدن -از کوروش چه خبر -بعد از این که تو اون مطالبو از طریق ایمیل واسه همه تعریف کردی با هزار منت و نازکشی و عذر خواهی آقا کوروشو آوردن سر کار . حالا همه جریانو می دونن . از قبل پیش همه عزیز تر شده . اون خبر تو رو از من می گرفت . حتی واسم تعریف کرد که ماشین پرایدشو از حاجی حسن پس گرفته و داخلشم یه نامه بود که تو براش نوشته بودی . هرچی ازم پرسید کجایی راستش من که چیزی نمی دونستم . به تلفنها هم که جواب نمی دادی . دیگه واقعا مونده بودم که چیکار کنم . مادرت از غصه داره دق می کنه . پدر و برادرات حال و روز درست و حسابی ندارن . خیلی بی معرفتی . فکر می کردی من تو رو لو میدم . پس از این همه دوستی و رفاقت هنوز به من اطمینان نداری ؟/؟ -نه زری جون اصلا این طور نیست . راستش من می خواستم یه چند روزی خودم باشم و خودم راستی بازم از کوروش بگو -چیه هنوز دوستش داری ؟/؟...ادامه دارد ..نویسنده ..ایرانی

2 نظرات:

دلفین گفت...

واقعا کارت درسته

ایرانی گفت...

متشکرم دلفین خوبم .خسته نباشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر