ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سیزده هوس

عجب روزی ازدواج کرده بودم اول فروردین .. تازه بیست و پنج سالم تموم شده بود . جریان آشنایی من و شیما بر می گشت به محل کارم . من وخواهرش شیوا که هم سن و سال بودیم سه سالی می شد که تو اتاق عمل بیمارستان همکار بودیم وهردومون در قسمت بیهوشی تکنیسین بودیم . کارمونم از بعد از ظهر شروع می شد . شیوا دختر هوس انگیزی بود با اندامی هوس انگیز که هر قسمت تنش آتیش هوسمو شعله ور می کرد . خیلی دلم می خواست باهاش سکس داشته باشم . اونم از نگاه من متوجه شده بود که چقدر تمنای اونو دارم . ولی خیلی زود فهمیدم که نمی تونم باهاش حال کنم . یه روز  انگشتر ازدواجشو دستش کرد و آب پاکی رو ریخت رو دستم تا این که  دم در اتاق عمل اون و خواهرش شیما رو دیدم . شیما دوسال ازش کوچیکتر بود بر خلاف شیوا که کون و کپل و سینه هایی بر جسته داشت اون دختر لاغر اندامی بود ولی می شد گفت از نظر زیبایی دست کمی از شیوا نداشت و تازه خیلی هم آروم تر به نظر می رسید . نمی دونم چه عاملی باعث شد ازش خواستگاری کنم . شاید این جوری می خواستم به زنی که به خاطر داشتن شوهر بهم حال نداده نزدیک تر شم . شایدم واقعا عاشق شده بودم . در هر حال پدرم که وضعش خوب بود می خواست به عنوان هدیه عروسی یه آپارتمان واسم بخره ووقتی که شیوا گفت واحد روبرویی اونا قصد فروش داره من از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . ما با هم همسایه شدیم روز ازدواج چشمم فقط به دنبال خواهر زنم بود . خیلی به خودش رسیده و خوشگل شده بود . یه پیرهن کوتاه به رنگ مشکی تنش کرده بود که می شد گفت فقط وسط تنشو پوشونده و اول تا آخر یه متر پارچه هم حرومش نکرده بود . طوری هم کیپ کون و کمرش بود که من نمی تونستم چشم ازش بر دارم . همکار من ,  شده بود خواهرزنم . می گفت و می خندید و دوست داشتم به هر بهانه ای به اون نزدیک شم ولی ظاهرا اون جور که دوست داشتم به من توجهی نداشت . شیما می گفت که بعد از یه سال ازدواج تازه بار دار شده اون و شوهرش خیلی پیگیر قضیه بودند .. از هر فرصتی استفاده کرده تا خودمو از عروس جدا کنم و برم جایی که اونه و باهاش برقصم . می تونستم از این ویژگی داماد بودن خودم استفاده کنم ولی نمی دونم چرا کوفتش می گرفت اون جوری که دوست دارم بهم حال بده . من تشنه بوسیدن اون لبای سرخ و گوجه ایش بودم  .اون صورتی رو که با روژگونه هوس انگیز ترش کرده بود اون مژه های بلندی که کاری به مصنوعی و طبیعی بودنش نداشتم .. اونو خیلی خوشگل ترو خواستنی تر از شیما کرده بود . چند دقیقه ای با هم رقصیدیم ووقتی با نگاهش نگاهمو تعقیب می کرد خیلی دلم می خواست بدونم که به چی فکر می کنه . نمی شد فهمید . خیلی از پسرا و مردا اونو با یه نگاه خریدارانه ای بر انداز می کردند شوهرش بهروز اصلا بیخیال این چیزا بود و من داشتم آتیش می گرفتم . شیما بهم گفت سینا تو چته . واسه این که تو ذوقش نزنم گفتم از خوشحالی زیاد ماتم برده . هر چند زن مهربون و نجیبمو هم دوست داشتم ولی خیلی دلم میخواست از شیوا هم کام بگیرم . عروسی و بزن و بکوب و همهمه تموم شد و من و شیما رفتیم به حجله تا کارشو بسازم . وقتی که لخت شدیم و کار داشت به جاهای حساس می رسید این بار من دیدم که شیما تو خودش رفته و انگار حواسش نیست .-عزیزم توچته . انگار حالا تو گرفته ای -نه فکر خواهرم هستم . من وقتی که خودم خوشم و لذت می برم دوست دارم همه از زندگی لذت ببرن و اونایی رو که دوست دارم همچنین .-مگه چی شده . بهروز و شیوا یه سالی می شد که واسه بچه دار شدن تلاش می کردند . خواهرم شیوا طبعش خیلی گرمه و اهل حاله و هوسش زیاده .. در هر حال این یه ساله خیلی با هم بر نامه داشتند و بالاخره به خواست خدا شیوا تازه بار دار شده ولی شوهرش خیلی بیحال شده و بهش نمی رسه . در حالیکه خواهرم بیشتر از هر وقت دیگه ای نیاز به محبت داره خیلی دلم واسش می سوزه .. همسر گلمو دلداری داده و گفتم عزیزم همه چی درست میشه تو حالا از سکست لذت ببر و کاری به این کارا نداشته باش . ته دلم خوشحال بودم . یعنی ممکنه از یه راهی تو دل این خواهر زن عزیزم نفوذ کنم . بیخود نبود که این چند روزه یه خورده شیوا رو سر کار گرفته می دیدم .. بهروز یه کبابی داشت اونور شهر که شبا تا دیر وقت مشغول بود . صبح که می رفت دیگه تا شب بر نمی گشت . شیما هم که کارمند بانک بود و چند ساعت از بعد از ظهر گذشته میومد خونه . با این حساب من و شیوا نه تنها می تونستیم تمام بعد از ظهر رو سر کار با هم باشیم بلکه صبحها هم اگه بخواهیم یه جورایی همدیگه رو ببینیم البته می دونم که اون از این فکرا تو کله اش نبود . چند روز گذشت و مرخصی عیال که تموم شد و رفت سر کار من صبح تو خونه تنها بودم و داشتم به این فکر می کردم که به چه بهونه ای می تونم برم و در واحد خواهر زنمو بزنم که یهو دیدم زنگ آپارتمان ما به صدا در اومد خودش بود . مثل همیشه شیک و زیبا ..-آقا دوماد خسته نباشی . جات خالی نباشه . بالاخره عروس خانوم رفت سر کار .. ببینم اگه ناهار و غذات آماده نیست می تونی بیای پیش من یه چیزی با هم بخوریم -ممنونم شیما همه چی رو ردیف کرده -تعارف نکن . غذای گرم چیز دیگه ایه از ترس این که با تعارف بعدی همه چی به هم بخوره حرفی نزدم ودعوتشو قبول کردم .. ظهر شد و واسه ناهار رفتم اونجا . نتونستم خودمو کنترل کنم . یه پیرهن یه سره ای تنش کرده بود که آدم فکر می کرد پرتره و نقاشی یه زن لخته . وقت ناهار هم فقط حواسم به اون بود . چرا داره این جوری آتیشم می زنه . چرا این قدر بیخیاله یعنی نمی دونه که ما مردا این جوری چقدر به هوس میاییم . اگه دلش می خواد پس چرا چیزی نمیگه . یعنی من باید یه قدم برم جلو .. نه یه بار خیطم کرده براهفت پشتم کافیه . وقتی پشت به من راه می رفت دوست داشتم با یه چاقو اون پارچه ای رو که رو کونش قرار گرفته برش بدم و اون دو تا قاچ هوس انگیزشو بندازم بیرون . خواهرزنم خیلی مامانی شده بود . همون چشم و ابرویی کشیده پوستی لطیف و بدون لک ..-شیوا می تونم یه چیزی ازت بپرسم -بپرس -چرا این روزا یه خورده پکر نشون میدی .. یه خورده به فکر فرو رفت و گفت مگه این شیمای دهن لق چیزی بهت گفته -نه باور کن اصلا اون چیزی در مورد تو به من نگفته اگه یه کور ببینه می فهمه -چیزیم نیست یه مسئله شخصیه -درهر حال اگه کمکی ازمن ساخته هست و کاری از من بر میاد ممنونم میشم انجامش بدم . ما چند ساله همکاریم و حالا هم  که با هم فامیل شدیم . پس هرمشکلی که داری بهم بگو . -نه مشکل خاصی ندارم . شاید به خاطر تغییر این حال و هوای جسمانی منه نمیدونم . میخوام یه ساعتی رو استراحت کنم . تو نمی خوابی ؟/؟ .-نه من عادت ندارم بعد از ظهر ها بخوابم . تو برو بخواب من یا میرم خونه یا اگه مزاحمت نیستم اون فیلم عروسی رو بذار ببینم و سرم گرم شه تا این یکی دوساعتی بگذره .. خواهر زن من رفت تو اتاقش بخوابه و منم مثلا سرگرم تماشای فیلم عروسی شدم . صداشو هم به پایین ترین حد رسوندم که مزاحم خواب شیوا نشم . خیلی دلم می خواست ببینم چه جوری خوابیده . فضای خونه گرم بود و حتما اونم لباسشو کم کرده . چند دقیقه ای گذشت تا مطمئن شم که اون خوابیده . از سوراخ کلید نگاهی به اون طرف انداختم . خشکم زد .صحنه خیلی هیجان انگیز تر از اون چیزی بود که انتظارشو داشتم . شیوا کاملا لخت و دمر کرده رو تخت افتاده بود و پاهاشو به دو طرف باز کرده و دستشو رو کوسش می کشید و خیلی با هوس با خودش ور می رفت . وایییییی داشتم می سوختم . می خواستم برم داخل و بپرم روش ولی نمی تونستم . جراتشو نداشتم . چقدر بدنش لطیف و نرم نشون می داد . کونش خیلی خواستنی تر از اونچه بود که فکرشو می کردم . یه خورده از نیمرخشو می دیدم . حالت صورتش پر از هوس بود . کل پوست بدنش مخصوصا کوس و کونش انگار همین الان از زیر تیغ رد شده باشه . دستم رو کیرم قرار داشت . مردد بودم که برم داخل یا نه . شاید اون به همین جور حال کردنها قانع بود و نمی خواست که به شوهرش خیانت کنه .. یواش یواش داشتم تصمیم می گرفتم که برم تو اتاق و کارشیوارو یه سره کنم که زنگ در آپارتمان به صدا در اومد . لعنت براین شانس زنم بود . دو ساعتی رو زود تر اومده بود . مرخصی ساعتی گرفته بود . درو باز کردم . فوری پشت به اون قرار گرفتم تا کیر شق شده امو نبینه و رفتم رو کاناپه نشستم و انگشتمو گذاشتم جلو بینی ام و گفتم هیس شیوا خوابیده . اون که دید دارم فیلم عروسی رو نگاه می کنم خیلی ذوق زده شد از این که من تا این حد رمانتیک هستم و این مسائل عاطفی برام اهمیت داره .. واسه این که بیشتر از این گندش در نیاد به محض این که دیدم کیرم شل تر شده دست زنمو گرفتم و بردمش خونه و به یاد خواهرش اونو گاییدم .. ساعتی بعد من وشیوا سوار سمند من شده و رفتیم سر کار .-خوب خوابیدی ؟/؟ -آره اصلا نفهمیدم کی رفتی ... روز بعد هم ناهار رو بودم پیشش . این بار لباسشو عوض کرده بود . بلوز و دامن تنش کرده بود . هرچند دامنش تا نزدیک زانوش می رسید ولی پاهای لخت و کون گنده اش بازم دلمو برده بود . بلوز صورتی سینه چاک و دامن مشکی و همون میکاپ روز قبل یه نوع دیگه ای جذابش کرده بود .-حالا سینا جون من ازت می پرسم تو از زندگیت راضی هستی ؟/؟  -ناراضی نیستم . شیما فوق العاده خوب و نجیب و زیباست ولی ویژگیهای خواهرش چیز دیگه ایه . می تونم یه شوخی باهات بکنم شیوا جون؟/؟ البته در اصل جدیه -صاحب اختیاری داماد گلم -اگه مجرد بودی ترجیح می دادم با تو ازدواج کنم .-چرا ؟/؟ -از نظر اخلاقی چند سالیه که با هم آشنایی داریم و بعد این که از نظر جسمانی هم من دوست داشتم شیما یه تناسب اندام و هارمونی خاصی مثل تو داشته باشه . یه نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت نمی دونم بهت چی بگم . امان از دست شما مردا . اصلا به حقتون قانع نیستین . فقط خواهشم اینه که سر خواهرم هوو نیاری -اگه تو بخوای چشم . همون کاری رو می کنم که خواسته توست . دست از پا خطا نمی کنم . می دونی که چقدر دوستت دارم .این دوستت دارم رو یه جوری گفتم که این دفعه نگاه معنی دار تری رو بهم انداخت ..دستشو گرفتم تو دستم .خودشو کنار نکشید -شیوا نمی خوای بهم بگی چته .؟/؟  چی میخوای ؟/؟ سرشو انداخت پایین و منم همین کارو کردم . رو دو تا صندلی کنار هم نشسته بودیم و میز ناهار خوری هم روبرومون بود یه خورده خودمو بهش نزدیک تر کردم . حالا پیشونی ما به هم چسبیده بود . خواستم یه خورده اونو بالا بالا ببرم -عزیزم صبر و تحمل یه زن واقعا ستودنیه . مشکلات رو در خودش نگه می داره و می دونم تو هم همین جوری هستی تحسینت می کنم ولی دوست ندارم این قدر خودتو شکنجه بدی .. سرمو که خم کرده بودم صاف تر کرده و دستمو گذاشتم زیر چونه اش و خواهر زنمو روبروی خودم قرار دادم و قبل از این که یفهمه چی شده لباشو به لبای داغ و تشنه خودم چسبوندم . دستمو دور کمرش حلقه زده و اونو به هوس آوردم . آخ که چقدر شیرین و لذت بخش بود و من داشتم به بزرگترین آرزوی زندگیم تا اون لحظه می رسیدم . غرق در شیرینی بوسه و عطش حرکات بعدی بودم که دیدم خودشو ازم جدا کرد و منو هلم داد به طرفی که افتادم زمین -سینا چیکار داری می کنی . اصلا معلوم هست ما داریم چیکار می کنیم گریه اش گرفته بود .. تودلم گفتم من که می دونم تو هوس داری حالا بعد از چند دقیقه که باهام لاسیدی تازه فهمیدی که داری چیکار می کنی ؟/؟ .بادلخوری از اونجا رفتم . هرکدوممون خودمون جدا رفتیم سر کار . در محل کار هم بهش محل نذاشتم و روز بعد هم ناهار پیشش نرفتم . تا این که سیزده بدر شد و ما چهار تا به اتفاق پدر زن و مادرزن و پدر و مادرم رفتیم بیرون . از تهران راه افتادیم و رفتیم شمال . یه ویلایی تو نوشهر که مال یکی از دوستان پدرزنم بود و کسی هم نبود اونجا . البته این ویلا کنار دریا نبود ولی فاصله زیادی هم با دریا نداشت . بیشتر از چهار پنجهزار متر فضای سبز داشت . هنوز من و شیوا قهر بودیم وکاری هم به این نداشتم که بقیه تا چه اندازه از این رفتار ما تعجب می کنند هر چند هر کی سرش تو لاک خودش بود ناهاروتو تراس خوردیم ودسته جمعی گرفتن خوابیدن که چایی رو بیان در فضای باز بخورن . چایی همراه با کاهوی مازندران که در ایران تکه و حرف نداره . رفته بودم ته اون فضای سبز . درست اون طرف پرچین فضای وسیع دیگه ای وجود داشت با یه دور نمای زیبا از طبیعت زیبای شمال . هوا کاملا صاف و آفتابی بود . چشامو بستم و خودمو به آفتاب زیبای بهاری سپردم . یهو صدای خش خش و سر و صدای بوته ها رو پشت سرم شنیدم . ترسیدم مار باشه .. هرچند میگن بیشتر مار های شمال رطوبتی ان و نیش نمی زنن ولی ترسیده بودم سرمو بر گردوندم . شیوا بود -چیه ترسیدی ؟/؟- فکرمی کردم مار باشه ولی بدتر از ماره -فعلا که نیش زیون تو مثل یه مار داره عمل می کنه -من که باهات کاری ندارم واسه چی اومدی اینجا .-سینا می دونم ازم دلخوری ولی کاری که کردیم درست نبود . ازش فاصله گرفتم .-برو باهات کاری ندارم . اگه حس می کنی که نیشت می زنم ازم فاصله بگیر . برو اول غرورتو زیر پا بذار بعد بیا طرفم -صبر کن سینا من اگه غرورمو زیر پا نمی ذاشتم که نمیومدم طرف تو . پیشقدم نمی شدم که باهات حرف بزنم .-می تونی بهم ثابت کنی که غرورتو زیر پا گذاشتی ؟/؟ -چطوری ؟/؟ -دستمو گذاشتم دور کمرش و اونو روچمنهای سبز بهاری غلتوندم و گفتم این جوری .-نه نه نهههههه سینا خواهش می کنم -خواهش می کنم خواهش نکن . اگه یه بار دیگه پرتم کنی دیگه نه من نه تو . دیگه اسمتو نمیارم . بازم لبشو به لبم چسبوندم و این بار به مدت طولانی تری بوسیدمش . این دفعه  دستامو گذاشتم داخل بلوزش . سوتینشو شل کردم  .سینه هاشو تو دستام گرفته و با هاشون بازی می کردم -نهههههه سینا نکن .. خیلی خوشم میاد . نه زشته .. تا همین جاش خوبه خواهش می کنم ..-من که می دونم تو بیشتر از من هوس داری و داری حال می کنی . یه دستمو رسوندم به لای شورتش . خیس از هوس لحظه به لحظه دستموتر تر می کرد . این بار دیگه دستشو روسینه ام نذاشت که هلم بده . این دفعه با ناز و کرشمه بغلم زد اون دستشو دور کمرم حلقه زد و لبامو می مکید  .سینه اشو انداخته بود بیرون .-شیوا این محوطه خطرناکه . میای بریم زمین روبرو اونجا یه درختایی داره که می تونیم لابلاش کارمونو بکنیم .-مطمئنی امنه -آره تا چشم کار می کنه فقط زمینه و درخت و انتهاش هم معلومه . تعجب می کنم کسی امروز تو این محوطه نیست .-حتما صاحباش رفتن مرخصی . یه روزنه ای پیدا کرده خودمونو رسوندیم اون طرف . رفتیم یه جای دنج وسبزبا درختای نیمه بلند . وقتی به اون جایی که می خواستیم رسیدیم خواهرزن حشری من دیگه طاقت نیاورد و روزمین دراز کشید و منم افتادم روش . صبرم سر اومده بود . روبروم قرار گرفت . پاهاشو به دو طرف باز کرد با این که دوست داشتم کوسشو بخورم و نرم نرم حال کنم ولی فرصت زیاد نبود . کیرم در حال رسیدن به مقصد کوس بود و شیوا رمانتیک شده بود .. -می شنوی ؟/؟ حال می کنی ؟/؟ می شنوی که بلبل مازندران چه جوری داره واسه من و تو می خونه ؟/؟ -عشق من تو خودت گلی سنبلی من جالا فقط دارم صدای بلبل خودمو می شنوم . من این بلبلو حس می کنم .. -چقدر همه جا قشنگه . چقدر هوس قشنگه و چقدر سیزده بدر امسال قشنگه .. -ولی هیشکدومشون به قشنگی تو نمیشن . اونو غرق بوسه اش کرده بودم . حیف که نمی تونستم کاملا لختش کنم . آخ که چقدر با سینه هاش حال می کردم . باپنجه هاش بوته های سبز زمینو می کند . گونه هاشو به طرف وسط صورتش جمع کرده و یه حالت گرد و نازی به لباش داده و دوباره اونو بوسیدم .-شیوا شیوا چقدر دلم میخواد لخت لختت کنم .-از فردا از فردا چون دیگه همه تردیدها رو کنار گذاشتم -دیگه دلمو نمی شکنی -نه دل تو رو می شکنم نه دل خودمو . دستامو از پهلوها به کون برجسته و پهنش رسونده و با پنجه هام از روی کون به کوس نازش رسیدم .-سینا سینا سینا من و کوچولوم دوتایی داریم حال می کنیم . هم دوست دارم چشامو باز کنم هم ببندم .-هرجور که حال می کنی همون کارو بکن . حالا اون چشاشو باز و بسته می کرد . می خندید سکوت می کرد حرف می زد . درمیان درختای نیمه سبز و زیر آسمان آبی و بهاری هرکاری می خواستم انجام می داد . این دو هفته ای خسته شده بودم از بس یه مدل کون دیده بودم و یه مدل گاییده بودم . اونم کونی که راستش دوست داشتم تپل تر و گنده تر شه .کون همسر نازمو .  با کف دو سه تا از انگشتام بغلای کوس شیوا رو می مالیدم تا کمک کیرم شه . -سینا سینا کوسسسسسسم نههههههه دیگه نمیخوام بیشتر از این ضرر کنم  .واسه همیشه می خوامش سرشو به طرف سینه هاش خم کرد . زبونشو به طرف نوک سینه هاش دراز کرد . دوست داشت اونو بلیسه و یه جوری خودشو تسکین بده . طوری اونو می گاییدم که انگاری اولین سکس زندگیمه . می تونستم به خودم مسلط باشم که دیر تر خالی کنم ولی پیمانه من پر شده بود . باید خالیش می کردم .-خسته ات کردم . خیلی اذیت شدی  .داره میاد .ادامه بده . هیچوقت این جوری حال نکرده بودم . نههههههه .نههههههه . دیگه دور و برش بوته ای نمونده بود که نکنده باشه . وقتی که دستای گلیش روزمین دراز شد و حرکتی نکرد منم دیگه صبر نکردم و گذاشتم که خیلی نرم و روون کیرم تا اونجایی که می تونه تو کوس تنگ و داغ خواهر زن نازم خالی کنه . پس از چند لحظه که چشاشو باز کرد دستشو گذاشت رو کوسش و منی بر گشتی از کوس رو با دستش پخش می کرد . بااین که واسش خوب نبود و زمین هم کمی سرد بود پشت به من و دمر قرار گرفت .. آه از نهادم بلند شد . دوست داشتم سیزده به در زود تر تموم شه تا به صبح فردا برسم و اونو تو خونه شون خیلی راحت بکنم . کون خوشگلشو تو چنگم بگیرم . کونشو غرق ماچ و بوسه کردم و بااین که یه خورده دردش می گرفت ولی کیرمو با جان و دل توی کونش جا داد . کف دستام رو قاچای کونش بود و کیرم تا نصفه می رفت تو سوراخ کونش خیلی آروم این کارو انجام می دادم و یه حالی بهم دست داده بود که فکر می کردم دارم پرواز می کنم . تودل همون آسمون آبی و قشنگی که بالا سرم قرار داشت . این بار نتونستم زیاد مقاومت کنم . جلوی خالی شدن آبمو نتونستم بگیرم . حالا دیگه وقتش بود که شیوا رو با تمام وجودم در آغوش بگیرم و بهش بگم که چقدر دوستش دارم . خودمونو جمع و جور کردیم و اول اونو فرستادم که بره . بعد از ظهر رودر میان طبیعت سپری کردیم . شیوا خیلی به خودش رسیده بود . یه لباس قرمز خوشرنگ و بازم چسبون .. که درمیان رنگ سبز و آبی طبیعت جلوه خاصی داشت . وقتی اونو یه گوشه ای تنها گیرش آوردم بهش گفتم خوشگله تو خسته نمی شی این قدر واسم دلبری می کنی دیگه از جون من چی میخوای تو که خاکسترم کردی .-شاید باور نکنی بیشتر از تو دلم میخواد که صبح بیاد و برسیم تهرون . دلم میخواد زود تر راه بیفتیم. دور از چشم بقیه من و شیوا با هم سبزه گره می زدیم . یه پنجاه متری از بقیه فاصله گرفتیم . صورتمون به هم چسبیده بود . هردو با هم یک آن از هم پرسیدیم حالا دیگه واسه چی سبزه گره می زنی ؟/؟ ویک لحظه با هم جواب دادیم واسه این که همیشه با هم باشیم .. پایان . .نویسنده .. ایرانی 
 

ابزار وبمستر