ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 12

حتی به وقت خداحافظی  و وقتی هم که خونواده ها پس از چند روز در کنار هم بودن مجبور بودن از هم جداشن و برن سر خونه و زندگی خودشون نستوه اصلا به نسیم اعتنایی نکرد و یه خدا حافظی خشک و خالی هم باهاش نکرد . -چیه داداش بهت حال نمیده ؟/؟ گیر خوب حریفی افتادی . فکر کردی تیپ زدی و یه جفت چش خوشگل داری می تونی هر دختری رو که دوست داری تور کنی و هر بلایی که می خوای سرش بیاری ؟/؟ اصلا شما پسرا همینین . مغرور خود خواه از خود راضی . چی خیال کردین . خوب شاختو شکست داداش . -خفه میشی یا خفت کنم نازی . مثل این که خودت خیلی سرت کلاه رفته . فقط اگه بفهمم یکی راه افتاده دنبال خواهرم پدر هر دو تاتونو در میارم . -نه داداش از این حرفا نیست . فقط خوشم نمیاد این قدر نامرد باشی . -فکر این حرفا وقتی رسیدیم تهرون یکی دو تا واسمون جور کن که این  یک هفته ای رو بد جوری تو خماری بودیم . -خیلی رو داری نستوه .. درهر حال اونا رفتند تهرون و نسیم هم به حال خودش موند . نسیم با دنیایی از عشق و باور های جدیدی که نمی دونست چه جوری باهاشون بر خورد کنه در حالتی نزدیک به افسردگی قرار گرفته بود . روزا می رفت اون جایی که اون و نستوه با هم درددل می کردند و ساعتها می نشست و فکر می کرد . یه کتاب داستان هم با خودش می برد که مثلا این بهانه رو داشته باشه که واسه مطالعه رفته و خلوت کرده . ایمیلشو چک می کرد ولی اثری از پیام نستوه نبود . چند بار تصمیم گرفت واسش زنگ بزنه ولی از این می ترسید که نستوه جوابشو نده . یعنی اون در آخرین  وعده برخورد بدی باهاش داشته ؟/؟ برداشت بدی داشته ؟/؟ نستوه عاشقش بوده و اونو رنجونده ؟/؟ حال و حوصله هیچ کاری رو نداشت . شبا به زور می خوابید . تو عالم خودش بود . یکی دوبار مادرش خواست باهاش درددل کنه ولی اون با یه بهونه ای قضیه رو عوض کرد . چقدر ما دخترا بد بختیم . اگه من پسر بودم .. خب اون وقت چیکار می کردم . اون منو از خودش رونده . اصلا ولش . حالا کی با همون اولین نفری که دوست شد پیمان می بنده که من بخوام این کارو بکنم وبعد بلافاصله خودش جواب خودشو می داد .. نه عشق که مثل پیرهن نیست چند وقت درمیون آدم عوضش کنه .. اگه اون منو نخواد چی .. اگه الان تو تهرون بایکی دیگه داره خوش می گذرونه ... اصلا من عاشق چه چیزش شدم . قیافه اش ؟/؟ اخلاقش ؟/؟ حرفاش یا آهنگ صداش ؟/؟ یا فقط چون پسر بود و اولین پسری بود که که به طرفش کشیده شدم و اون اومد طرف من این حالت بهم دست داد  ؟/؟ دو سه هفته ای گذشت . یه بار تصمیم گرفت که از دبیت کارت  واسه نستوه زنگ بزنه .. هرچی فکر کرد که وقتی صدای نستوه رو شنید جواب بده و باهاش حرف بزنه به نتیجه ای نرسید و در همین دودلی ها بود که باهاش تماس گرفت  -الو بفرمایید .. بفرمایید ..  وقتی صدای نستوه رو شنید تمام وجودش به لرزه افتاد و اصلا نمی دونست چی بگه درجا گوشی رو قطع کرد . انگار اون نبود که ساعتها تو باغ باهاش قدم می زده و درددل می کرده . از این هراس داشت که اونو با کلامش از خودش برونه . .چشاش پر اشک شده بود .. کاش میذاشتم بهم دست بزنه . کاش یه خورده بهش اجازه پیشروی می دادم ببینم چیکار می کنه .. از اینی که الان هست بدتر که نمی شد . یکی از این شبها وقتی که مادرش گفت بار و بندیلها رو ببندیم و وسیله ها رو ردیف کنیم که فردا میخواهیم مستقیما بریم لواسان  خونه ... نسیم حس کرد اون آرامشی رو که مدتهاست ازش دور شده داره بر می گرده . -چیه دخترم می بینم صورتت باز شده . مثل این که خیلی خوشحال شدی از این که گفتم میخواهیم بریم سفر . -خب مامان خفه شدم از بس تو این هوای شرجی شمال بودم  دلم هوس آب و هوای خشک و کوهستانی و ییلاقی رو کرده بود . نسیم انگاری چهار تا دست پیدا کرده بود و به مادرش کمک می کرد که زود تر بر نامه هاشونو ردیف کنن . وای اگه این پسره رو ببینم چه عکس العملی نشون بدم . سرمو میندازم پایین اصلا تحویلش نمی گیرم .. نه بهتره اول یه سلام خشک و خالی بکنم و بعد خودم میرم باغ گیلاسشون یه دوری می زنم . چند تا رمان هم با خودش آورده بود که اگه یه گوشه ای نشست و رفت تو عالم خودش حرف در نیارن که دختره عاشق شده . صد جور نقشه با خودش چیده بود که اگه اون این حرفو زد من این جوابو بدم اگه این کارو کرد من اون کارو بکنم فکر و ذکرش شده بود همین چیزا و واسه همین زیاد میل به غذا هم نداشت . هر قدر به مقصد نزدیک تر می شدند دچار تپش قلب بیشتری می شد . اگه تحویلم نگیره .. اگه خیطم کنه .. صبح زود حرکت کرده بودند و واسه ناهار رسیده بودند لواسون .. ویلای خیلی بزرگ و شیکی همون داخل شهر و انتهای یکی از کوچه ها داشتند . جایی که پشتش فقط باغهای مسطح سیب و گیلاس و انواع و اقسام میوه ها بود . هواگرم بود ولی خشک و دلپذیر . برای یه شمالی به ستوه اومده از شرجی بودن هوا این می تونست یه تنوع خوب باشه . یه لحظه قلبش لرزید وقتی که دید چهار تایی اومدند به استقبال اون سه نفر . چشای آبی و خوشگل نستوه زیر نور آفتاب افسونش کرده بود . حتی وقتی که با بقیه سلام علیک می کرد حواسش به اون بود . نستوه دستشو جلو آورد تا با یه سنت جدید و مد روز  به هم سلام بگن . نسیم سختش بود ولی یه لحظه متوجه شد که پدر و مادرش ازش دور شدند . به نستوه دست داد و خواست دستشو بکشه که نستوه برای چند ثانیه دستشو تو دست خودش نگه داشت . وقتی که از هم جدا شدند نسیم مثل برق گرفته ها رو مبل نشسته بود و به حالت دست نستوه و لحظه  گرمی تماس فکر می کرد . ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

دلفین گفت...

داداشی این داستان هم عالی دار پیش میره

ایرانی گفت...

ممنونم دلفین جون . در قسمتهای آینده حساسیت و لطافت اونو زیاد ترش کرده تا آخر ..یه چیز جالب اینجاست که صحنه و جریان آخر داستانو تو ذهنم مجسم کرده و با این که شاید تا 6 ماه دیگه هم این داستان ادامه داشته باشه ولی آخرشو اون جوری که دوست دارم همین الان می تونم بنویسم هر چند که فعلا دو سه قسمت جلوترشو نوشتم . شاد و خندان باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر