ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی1


یاد آوری دوران کودکی وجوانی بیشتر آدما یه احساس خاصی رو در اونا به وجود میاره که کاش به اون روزا بر می گشتیم کاش فلان کارو انجام می دادیم و کاش از اون کار پرهیز می کردیم . ولی من همچه احساسی ندارم . خیلی ها میگن وقتی که از کنار خونه کودکی مون که دیگه توش زندگی نمی کنیم رد میشیم دلمون می لرزه یا دبچگیها میفتیم یاد جوونیها و جوانی کردنهای بعدش میفتیم ولی من حتی دوست ندارم سایه اون خونه ها و حتی سایه اون روزا رو هم ببینم . تنها خاطرات خوشی که از اون روزا دارم خاطرات پدر و مادر مهربونم هستند که تا آخرین لحظه زندگیشون به فکر من بودند وواسه من زحمت می کشیدند . پدرم سلمان ومادرم گلاره بچه اطراف کرمانشاه بودند اونا عاشق هم میشن گلاره رو میخوان به زور شوهر بدن و اونا هم شناسنامه شونو می گیرن فرار می کنن و میان تهرون . خیلی همدیگه رو دوست داشتن . پدر سرمایه ای نداشت اومدند طرفای جنوب تهرون . طرفای دروازه قزوین و طرفای دروازه غار  . بابا میشه شاگرد یکی از مغازه های اطراف دروازه قزوین اون اطراف هم میره مستاجری . خونه های قدیمی و خشتی که معمولا صاحبخونه و مستاجر با هم تو یه خونه زندگی می کردند . تمام این اتفاقات مربوط به سال 1340بودپدر و مادرم باهم ازدواج می کنند و مدتی بعد من به دنیا میام .. شقایق اسمی بود که مامان گلاره واسم انتخاب کرد . خدا دیگه به اونا بچه ای نداد نمیدونم چرا ولی حالا که فکرشو می کنم می بینم همون بهتر شد که صاحب بچه دیگه ای نشدند . محله ای که ما توش زندگی می کردیم محله خوش نامی نبود . یعنی افراد و خونواده های کوچه مون خوب بودند منطقه و خیابون خوشنامی نداشتیم . بابا و مامان خیلی هوامو داشتند . وضع زندگی ما خوب نبود . پدر همیشه تا آخرین لحظه زندگیش یه شاگرد مغازه باقی موند وبه همون زندگی بخور و نمیری خود ساخت . خیلی دوستم داشت . بهترین دوستم بود . یار و یاورم بود همه چیز من بود . اون و مامان از خودشون می گذشتند و به من می رسیدند . بد می پوشیدند بد می خوردند بد می خوابیدند تا من خوب بخورم خوب بپوشم وخوب بخوابم . یه دختر سربه زیر بودم . همون جور که بابا مامانم می خواستند . کاش به من نمی رسیدند . کاش از دهنشون نمی گرفتند و به من می دادند تا شاید سالها و سالهای بیشتری رو زنده می موندند و من می تونستم از وجودشون بیشتر لذت ببرم . دختر درس خونی بودم . همیشه شاگرد اول بودم . جایزه می گرفتم . حتی وقتی هم که تو دبیرستان بودم معدلم همیشه از 19 به بالا بود . اونم رشته علوم تجربی . مادر و پدرم دیگه یقین داشتند که من یه دکتر خوب می شم . می تونم تو دانشگاه موفق شم . باید یه سری واسم هزینه می کردند تا کتابهای مورد نیازمو بخرم و از این چیزا وگرنه مثل خیلی ها نبودم که برم کلاس کنکور یا معلم خصوصی بگیرم . اونا پول همینو هم نداشتن ومنم نیازامو بیشتر از دست دوم فروشی ها تهیه می کردم .. تازگیها هم رفته بودیم یه جای کوچیک تری که در عوض خلوت تر بود . یه مادر و پسر بودند صاحبخونه و ماهم تنها مستاجرشون شده بودیم . یه اتاق و یه آشپز خونه داشتیم ویه حموم مشترک که کنار اتاقای صاحبخونه بود . خونه اش مثل بقیه خونه ها قدیمی بود و از بعضی قسمتای سقفش آب چکه کرد ولی مجبور بودیم بسازیم . پدر و مادرم دیگه مطمئن بودند که من تو کنکور سال 58 حتما موفق میشم .پسر صاحبخونه امیر که تازه از سربازی اومده بود خیلی چشاش دنبال من بود . از حرکات و ریخت و قیافه اش خوشم نمیومد . پس از هفده سال زندگی حتی یه دوست پسر هم نگرفته بودم . متلک زیاد می شنیدم ولی بهشون اعتنایی نمی کردم . امیر بد جوری رفته بود تو نخ من . مامانش می گفت که اون میره پیش عموش طرفای ناصر خسرو و تو یه عطاری کار می کنه وکارشم خیلی خوبه و بعد هم که اوضاعش جور شد این خونه رو می فروشیم و امیر دست زنشو می گیره و میره جای بهتری خونه می گیره و با این حرفا داشت گوش مامان بابا رو پر می کرد ولی اونا می گفتن دخترم داره درس می خونه و باید دکتر شه . سال 57 بود مردم به خیابونا ریخته و آزادی می خواستند . کوخ نشینها می خواستند کاخ نشین بشن . درس و مدرسه تعطیل شد و خیلی ها فکر می کردند که درس خوندن تعطیل میشه و فیزیک و شیمی وریاضی اینا دیگه ضد اسلامی و حرامه . در هر حال من و اونو یه انگشتری زدند و یه بله برونی کردیم ومثلا نامزد شدیم . چند ماه گذشت تا خودمو راضی کردم که اونو به عنوان شوهرم قبول کنم . جوون بدی نبود . تو رشته ادبیات دیپلم گرفته بود . حرف زدنش مثل آدم حسابیها بود . یه خورده هم اگه به ریخت و قیافه اش می رسید بهتر می شد . با شروع انقلاب و بلاتکلیفی خیلی ها بسیاری از زنای بدنام افتاده بودند تو کوچه خیابونا . بهمن شد و انقلاب پیروز شد و اسفند ماه کتابارو نصف کردند و گفتند که درسا ادامه داره وامسال کنکور هم برگزار میشه . دست سرنوشت نمی خواست که من واسه خودم کسی بشم . مامان سرطان گرفته بود سرطان سینه و خیلی وقت بود که سرطان داشت و ما تازه فهمیده بودیم وقتی اونو بستری کردند و فقط برای یکی دو ماه بیشتر زنده نگهداشتنش باید کلی پول می دادیم . با با دیگه نومید نومیدودرمانده از همه جا , کارش شده بود گریه کردن .. از عشق پاکش نسبت به مامان می گفت از روزای فرارش از این که به خاطر هم تحمل آوردند و 18 ساله که به کرمانشاه نرفته . بابام وقتی که فرار می کرد پدرش مرده بود وبعد ها یکی از آشناهارو که تو تهرون دیده بود می گفت که مادرش هم مرده . بابا زار زار گریه می کرد و اشک می ریخت و من نمی تونستم واسش کاری انجام بدم .. یه روز صبح از خواب پاشدم ودیدم بابا دیگه بیدار نمیشه بابای خوبم رفته بود . زودتر از مامان رفت . دلشو نداشت مرگ مامانو ببینه . دق کرد و رفت و منو تنهام گذاشت . جیغ می کشیدم زار می زدم گریه می کردم فریاد می زدم ولی بابا رفته بود دیگه بر نمی گشت اون رفته بود تا شاهد مرگ عشقش نباشه . مامان با بیجانی و بیحالی سراغشو می گرفت . دوروز بعد مامان هم مرد وقتی که می مرد من بالا سرش بودم . همش با ایما و اشاره می خواست بدونه بابا کجاست . میدونم وقتی که چشاشو واسه همیشه بست به آرزوش رسید و بابا رو دید . هردوشون رفتندو منو تنها گذاشتند . حالا من بودم و نامزدم امیر . تنها امید زندگیم اون بود که باید به من امید می داد باید خودمو مجبور می کردم که بیشتردوستش داشته باشم . حالا تو اون خونه ماشده بودیم سه نفر . من مونده بودم و وسایل کهنه خانواده . یه تلویریون سیاه سفید 14 توشیبا و یه یخچال معمولی و چند تا قالی کهنه و چند تا هم لحاف تشک و یه کمد سیار که لباسای ما داخلش بود . گریه ام گرفته بود . اشک تو چشام حلقه زده بود . امیر اومد بالا سرم . بغلم کرد . اولین باری بود که این کارو انجام می داد سختم بود . با این که نشون کرده بودیم و لی روم نمی شد حتی روسری از سرم ور دارم . -ناراحت نباش شقایق امیرت نمرده . تنهات نمی ذارم دوستت دارم . منم در جواب این دو واژه رو با اکراه بر زبان آورده که منم دوستت دارم . خواست نوازشم کنه دستشو اول پس زدم ولی دیدم که تنهام و اونم تنها کسیه که می تونم بهش تکیه کنم بغلم کرد اول پیشونیمو بعد صورتمو و بعد هم لبامو بوسید کاری که تا به حال هیچ پسری  باهام انجام نداده بود .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

5 نظرات:

دلفین گفت...

داداش گلم این از اون داستانهای که اتفقا تو اوائل انقلاب میوفته یا اینکه به زمان حال هم کشیده میشه ولی داستان باحالیه دوست دارم

ایرانی گفت...

این داستان فقط به طور کلی به مسائل روز اشاره می کنه . روند زندگی و تدریجی زندگی یک انسان همراه با سکسهای بسیار رو نشون میده و فرقی نمی کنه که زمان رویدادش کی باشه چون سکس بسیار همراه با مسائل اجتماهی خواهد داشت و من که فعلا قسمتهایی از این داستان را نوشته ام و این داستان را آرام آرام به زمان حال خواهم کشاند که وقتی به زمان حال برسد رو به اتمام خواهد بود وویژگی یا نکته اصلی این داستان همان گذشت زمان آن خواهد بود و یکی از آن داستانهای پرتنش و طولانی این مجموعه خواهد شد . پیروز باشی ...ایرانی

ایرانی گفت...

سلام دلفین جان ! پاسخ این پیامتو سری قبل داده بودم . فکر کنم در حال ارسال این پیام امیر خان گل ما قبلی هارو منتشر کرد و جواب من افتاد برای سری بعد . در هر حال کار از محکم کاری عیبی نمی کنه . این داستان در بر دارنده گذشت تدریجی زمانه و در این مسیر سکس های زیاد و مسائل زندگی و اجتماعی بسیاری با توجه به سوژه و عنوان داستان وجود داره . از نظر زمانی یه حالت پویایی داره و در اواخر داستان به زمان کنونی می رسه . هر چند من قسمتهای زیادی از این داستانو نوشتم ولی فعلا در همون سالهای ابتدایی شروع داستانم و این داستان رو قصد دارم در شرایطی به پایان برسونم که به زمان کنونی رسیده باشه و در زمان کنونی هم قسمتهای زیادی توقف خواهم داشت . برقرار باشی ...ایرانی

علی تنها گفت...

خیلی خفن غمناک بود.

ایرانی گفت...

سلام علی جان ! قسمتهای غمناک تر و تاثر انگیز تر هم خواهیم داشت . ولی این داستان فراز و نشیب های زیادی خواهد داشت . مثل یک موج . ولی خب به این صورت نیست که این حال و هوای غم همیشه بر این داستان سایه افکند . سکس و مسائل اجتماعی و روانشناسانه در بسیاری از قسمتها تا حدودی از حال و هوای غم خواهد کاست . هر چند در قسمتهای اولیه کمی زمان می برد تا خواننده خود را با این غم عادت دهد . نوعی واقعیت اجتماعی و درد ناک در جامعه ما ست . در یکی از ثروتمند ترین کشور های جهان زندگی می کنیم و...تندرست باشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر