ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نقاب انتقام 13

نمی دونستم کیه که در تعقیبمه . می تونستم یه جورایی معطلش کنم و به پلیس مخفی هام بگم که یه جورایی تعقیبش کنند و ترتیبشو بدن ولی حال و حوصله اشو نداشتم . یه جورایی حس می کردم که باید سمیر باشه . منم تو خیابونا واسه خودم می گشتم . با خودم گفتم من که بنزینم پره و کار و کاسبی خاصی که حتما باید خودم انجام بدم ندارم . تو حالا دور خودت بگرد . دوساعت دور خیابونا در حال گشتن بودم . نمی خواستم برم هتل یا جایی که متوجه هویت اصلی من شه . چند تا خونه و آپارتمان تو گوشه کنارای شهر ردیف کرده بودم ولی بازم از این که تعقیبم کنه و به نحوی متوجه هویتم شه سخت بود . ولی اون خونه ای رو که تو تقاطع بلوار وکیل آباد وبلوار دانشجو داشتم از طریق بنگاههای دور و بر معامله نکرده بودم و همسایه هام هم منو نمی شناختند . تصمیم گرفتم برم اونجا .. یه خونه ویلایی بزرگ و شیک در یه جای دنج و آروم بود . گاهی وقتا می بینی پول و سرمایه واسه آدم خوشبختی نمیاره . حتی زیبایی که حالا بهش رسیده بودم . من تنهای تنها بودم . عمه و خاله و دایی و.. اینا که دردی رو ازم دوا نمی کردند . هرکی این دوره زمونه به فکر خودش بود . دلم گرفته بود و رفتم تو پارک گلها نشستم . نمی دونم چرا از دیدن آدما دلم می گرفت . هرروز که می گذشت احساس غم بیشتری می کردم . وقتی که سها باهام خوب بود  رنج کمتری رو احساس می کردم . به زندگی امیدوار شده بودم . چند جفت پسر و دختر یه گوشه ای با هم حرف می زدند و منم با دل خودم حرف می زدم . سعی کردم فقط به گلها و آسمون و درختا نگاه کنم . . دلم می خواست فقط راه برم . قدم بزنم . با قدم زدن غمهای خودمو لگد کنم . خودمو رسوندم به بلواروکیل آباد . دست راست می رسید به وکیل آباد و دست چپ به طرف پارک ملت و وسطای شهر . راه چپو انتخاب کردم . یادم میاد ازبس با ماشین این ور و اون ور می رفتم دیگه تنبل شده بودم . اما حالا با حرص می رفتم بدون خستگی .. لحظه به لحظه حس می کردم که دارم آروم تر میشم .. شاید هفت هشت کیلومتر راه رو یک ساعته رفته باشم . به در پارک ملت که رسیدم هوس کردم که برم یه گشتی اون داخل بزنم . می خواستم خودمو از زندان خاطره ها خلاص کنم . واسه همین سعی می کردم به هیچی فکر نکنم . انتقام و انتقام جویی حس خوبی نیست ولی اگه من حقمو ازش نگیرم به خودم خیانت کردم . چقدرحوصله ام سر اومده بود . ترجیح دادم برم یه قسمت از پارک بشینم که خلوت خلوت باشه . هیشکی رو اونجا نبینم . نمی دونم چرا یه جا آروم و قرار نداشتم . یه حسی بهم می گفت که قراره یه اتفاقی واسم بیفته  . شاید دلم می خواست بمیرم و خودمم نمی دونستم که چقدر به مرگ علاقه دارم . حتی این چهره زیبا در این روز غمبار به دادم نرسیده بود . شایدم آمیزش با سها و همه اون خاطرات تلخ .. خاطرات تلخ تر زندگیمو به یادم آورده بود . سرمو انداخته بودم زمین و به چمنهای سبز خیره شده بودم که دیدم دو تا دست رو شونه هام قرار گزفت . یکی شون سمیر بود و یکی دیگه رو نشناختم . سمیر نمی دونست که من کیم . همون زشت سوخته ام . یکی سمت راستم و دیگری سمت چپم نشست . -ببخشید آقایون کاری داشتن ؟/؟ سمیر موهای سرمو تو دستاش جمع کرد و به طرف بالا بد جوری کشیدشون که فوری با یه مشت اونو از خودم دورکردم . -آشغال کی بهت گفته امروز بری خونه خواهرم . اون تازه ازدواج کرده و تو می خوای زندگی دومشم خراب کنی ؟/؟ بهت اجازه همچین کاری نمیدم . من که می دونستم سها خواهرش نیست ولی می خواستم جیگرشو آتیش بزنم .. گفتم که من خواهرتو همون سها رو تا دسته گاییدم . از عقب از جلو تو دهنی کردمش . اون موقع که یه شوهر دیگه به اسم سهراب داشت اون موقع هم می کردمش . الیته به غیر از من دو سه تا دیگه معشوقه هم داشت . من الان دوساله با خواهرت رابطه دارم . اصلا به تو چه مربوطه . خواستم با این حرفا بهش نشون بدم که اگه به عشق یا دوستی یا رابطه خالصانه با سها دل بسته خودشو بی جهت دلخوش نکنه . اون دوست نامردش منو از پشت گرفت و سمیر از جیبش یه چاقویی در آورد و اونو به سمت شکمم هدف گرفت درهمین لحظه چند تا دختر و پسرو دیدم که با داد و هوار دارن به این سمت میان . پسره از اون قلچماق ها بود  . دیگه چیزی یادم نمیومد تا این که بعدا فهمیدم یه ضربه چاقو زدند به شکمم . یعنی بعد از به هوش اومدن در بیمارستان متوجه شدم .  وقتی چشامو باز کردم خودمو رو تخت بیمارستان دیدم . یه پرستار و دو تا دختر و یه پسرو اونجا دیدم . . حال حرف زدن نداشتم .فقط شنونده بودم . همینارو فهمیدم که یه تیکه از روده ام زخمی شده اونو بریدند و دیگه جراحی شدم . درباز شد و مدیر هتلمو دیدم اونی که کارا رو بهش سپرده بودم . ظاهرا از موبایل جیب من یه تماس با یکی از شماره ها می گیرند که خوشبختانه با اکبر تماس گرفتند . من زندگیمو در اصل مدیون شهامت اون پسره و تیمار یکی از اون دخترا بودم که دانشجوی پرستاری بود و اسمشم بود بهشته . وقتی که توی پارک ازم خون می رفت تا اونجایی که می تونست تلاش می کرد که خون کمتری ازم بریزه ولی با همه اینها خیلی ضعیف شده بودم . سمیر و دوستش  فرار می کنن و اون پسره هم به خاطر کمک به من دست از تعقیب اونا بر میداره . فقط با تکون دادن سر ازشون تشکر می کردم . اکبر می خواست به فامیلام اطلاع بده ولی من نذاشتم ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

محمدرضا گفت...

خیلی زیبا بود

ایرانی گفت...

ممنونم محمد رضای نازنین ! شاد و پیروزباشی ...ایرانی

 

ابزار وبمستر