ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 24

زندگی روال عادی خودشو طی می کرد در حالی که همه چیز واسه نستوه و نسیم غیر عادی بود . اونا با یه شکنجه خاصی درساشونو می خوندند . نسیم به این خاطر که فکر می کرد چون زیباترین دختر روی زمین نیست باید یه جوری لیاقت خودشو به آدمایی مثل نستوه نشون بده و نستوه هم به خاطر این که فراموش کنه چی بر سرش اومده . عذاب بیشتر نستوه به این خاطر بود که حس می کرد غفور داره نسیمو از چنگش در میاره . دیگه میونه اشو با غفور بهم زده بود هر چند زمستونا رو تو تهرون می گذروند و دیگه نیاز رو هم از اون روز به بعد ندید . دوست داشت تحصیلاتشو توی همون شمال ادامه بده که دختره رو زیر نظر داشته باشه . این بهش انگیزه می داد که بتونه درساشو بهتر بخونه و در رشته نرم افزاری یا همون مهندسی کامپیوتر یکی از شهر های شمال و نزدیک ویلاش به تحصیلش ادامه داد . ولی زیاد موفق به دیدن اون نمی شد . نسیم هم می دونست که نستوه اون دور و براست و هر وقت اونو از دور می دید خودشو پنهون می کرد . نستوه دانشجوی شمالی شده بود. رفت و آمد خانواده ها ادامه داشت . نستوه دوسه ترم از واحد های درسی رو پاس کرده بود که نسیم هم فارغ التحصیل شد و اتفاقا اونم در همون رشته ولی یه دانشگاه دیگه پذیرفته شد .  نستوه تو خونه ویلایی خودشون تو کنار شهر بابل و جاده قائمشهر تنها زندگی می کرد .محل تحصیلش بابل بود چهل کیلومتر دور تر از ساری و جایی که نسیم در یکی از دانشگاههای اون ادامه تحصیل می داد .  خونواده آخر هفته ها میومدن پیشش . گاهی اوقات می رفت به منتهی الیه باغشون و از اونجا دور نمای باغ و زمین و مزرعه همسایه رو بررسی می کرد . ساعتها منتظر می موند تا عشقشو ببینه ولی انگاری دختر می دونست که نستوه چشم انتظارشه .. واسه همین پیداش نمی شد . گاه زیر بارون تا ساعتها می نشست . بارون اشکهاشو می شست ودلشو آروم می کرد ولی اون نمیومد . از دور اون درخت عشقو می دید و خودشو نسیمو زیر اون تصور می کرد . دلش واسه شنیدن حرفای عاشقونه دختر تنگ شده بود . نسیم تو باید بدونی که من بیگناهم . باید بدونی که من تقصیری ندارم . من نمی خواستم بهت خیانت کنم و نکردم . اون خودش دوست داشت بیاد طرف من که تو پیدات شد . ولی چرا چرا خدایا چرا این جوری شد . چرا وقتی که تصمیم گرفتم بایکی باشم یکی رو دوست داشته باشم و عاشق یکی باشم همه چی به هم خورد . واما دست بد روز گار آخرین امید هاشو هم گرفت . یه روز دید که غفور و پدر و مادرش و ظاهرا چند تا از بزرگان فامیل  دو سه تا ماشین شده و وقتی که با دسته های گل و جعبه های شیرینی از ماشین پیاده می شدند نستوه اونا رو دید . این امکان نداره . یعنی اومدن خواستگاری نسیم ؟/؟ من باید هرجوری شده اونو ببینم . بهش بگم این کارش اشتباهه . این بار ساعتها کنار درخونه منتظر شد . وقتی نسیمو دید که از دانشگاه داره بر می گرده خونه شون فوری رفت جلو . دختر سرشو بر گردوند اما نزدیک خونه که شد نستوه دستشو گرفت و به زور به طرف خونه خودشون کشوند . -ولم کن جیغ می کشم . -می خوام دو دقیقه باهات حرف بزنم . -همین جا بگو من باهات تو خونه ای که تنها باشی نمیام . اصلا من با توی عوضی  کاری ندارم . میخوای همون بلایی رو که می خواستی سر نیاز بیاری سر من بیاری ؟/؟ -نسیم فقط ازت اینو می پرسم که آخر عشق من و تو باید این باشه ؟/؟ من که درحقت نامردی نکردم . تو چرا . تو چرا می خوای بری و با اون نامرد دختر باز و  از پشت خنجر زن ازدواج کنی . اومدن خواستگاریت ؟/؟ آره ؟/؟ .. -اولا زندگی من به خودم مربوطه تو عددی نیستی که بخوای واسم تصمیم بگیری .. -من دوستت دارم بیگناهم . تورو خدا باهاش ازدواج نکن . التماست می کنم . پشیمون میشی نسیم . نسیم نمی دونست نستوه از چی حرف می زنه . اون دفعه غفور یه پیشنهادی در این مورد بهش داده بود که نسیم قبول نکرده و گفته می خوام درس بخونم و طرف هم گفته بود برام مهم نیست و اگه ده سال هم درس بخونی بازم با این وضع کنار میام . -نسیم تو خیلی سنگدلی . تو خودتو از خدا هم بالاتر می دونی . من بهت خیانت نکردم . تازه اگرم کار بدی در حقت انجام داده بودم خدا اگه این جور زار زدنای منو می دید منو می بخشید تو رو از چی ساختن که یه ذره رحم تو وجودت نیست . پاهای نسیم سست شد . دستشو گذاشت زیر سینه اش و به جایگاه قلبش چنگ انداخت . و زیر لب گفت نه نستوه دل من از سنگ نیست من دوستت دارم تا پای گور تا اون وقتی که حسی داشته باشم و بتونم ببینم و احساس کنم دوستت دارم . این تویی که دوستم نداری و نمی دونی عشق چیه .. دوستت دارم حتی اگه خودمو قربونی کنم و بایکی دیگه ازدواج کنم . -نسیم نرو تو چطور می تونی با یکی ازدواج کنی که عاشقش نیستی ؟/؟ -همونجوری که تو می تونی با یکی عشقبازی کنی که دوستش نداری . باز من کار خلاف نمی کنم . فعلا همچین قصدی ندارم ولی اگرم داشته باشم به تو مربوط نیست . نستوه مثل بچه ها اشک می ریخت -این قدر مغرور نباش . همش نگو هرچی من میگم درسته .. -نستوه برو چند بار بهت بگم نمی خوام ببینمت . من از اون دخترای بی عاری که فکر می کنی نیستم . 3ماه باهات دوست نبودم . سه ماه هم با هم نبودیم ولی سه ساله دارم عذاب می کشم .. رفت و درو پشت سر خودش بست . ..... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر