ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 25

نسیم نمی دونست چی می خواد . اون از زندگی بدش اومده بود . از درس خوندن خسته شده بود . دوست داشت از همه فرار کنه . انگار تو عالم خودش نبود . حس می کرد غرورش در هم شکسته . با این که مدتها از جریان جدایی اون و نستوه می گذشت هنوز نتونسته بود این مسئله رو واسه خودش هضم کنه . دنیای روبروی خودشو می دید ولی انگار در یه دنیای دیگه ای زندگی می کرد . طوری که  وقتی بر نامه خواستگاری رو چیدند دختر همه چی رو یه نوع شوخی می دونست و وقتی که به سلامتی هم قول و قرار ها رو گذاشتند اون مثل یک مسخ شده بی تفاوت بود . ولی غفور جریانو ماست مالی می کرد و اونو به خستگی ناشی از درس خوندن نسبت می داد . وقتی نسیم به خودش اومد راستش دیگه از بس داغون بود و خسته فقط به خواب فکر می کرد . اون همه چی رو شوخی گرفته بود . فکر می کرد به همین سادگیها فردا همه چی رو عوض می کنه . غافل از بازی سر نوشت و این که باید لباس عروس تنش کنه . وقتی ولوله شادی مثل یه زلزله فضای باغ رو لرزوند اون داشت به شکست عشقی خود فکر می کرد و به این که آیا می تونه با غفور خوشبخت شه یا نه ولی دوستش نداشت . مغزش داشت منفجر می شد . واسه دقایقی چهره ملتمسانه نستوه رو به خاطر آورد . چهره ای که به نظر اون خیانتشو پشت مظلومیتی ساختگی پنهون کرده بود . دیگه همه چی تموم شد نستوه . بهت گفته بودم که انتقام خودمو می گیرم . گفتم که اگه خیانتی ببینم بیکار نمی شینم . من اگه ازدواج نکنم با تو یکی ازدواج نمی کنم . فکر کردی نسیم در خونه هر کی می وزه ؟/؟ منو با دخترای آسمان جل خیابونی عوضی گرفتی ؟/؟ حالا برو با نیاز جونت عروسی کن که معلوم نیست تا حالا با چند نفر بوده . فکر کردی می تونی به چنگم بیاری و هر غلطی که دلت میخواد انجام بدی ؟/؟ این طرف یک جمعیت سی نفره در حال بگو و بخند و شادی بودند منهای نسیم و اون طرف هم نستوه وقتی صدای  انفجار شادی رو شنید فهمید که دیگه کار از کار گذشته و مرغ از قفس پریده . اونی رو که  حاضر بوده و حاضره واسش بمیره داره اونو می کشه . دوستش از پشت بهش خنجر زده و در حقش نامردی کرده . جریان اون روزش با نیاز اونو تا به اینجا کشونده . همه چی دست به دست هم دادن تا اونو بد بخت کنند . احساس تنهایی می کرد . دلش می خواست بمیره . حالا نسیم شادیهاشو با یکی دیگه قسمت می کرد . می خواست اونو خوشبخت کنه . می خواست برای همیشه بهش وفادار بمونه . به یاد درخت عشق افتاده بود . آسمان آبی عشق و اون حرفایی که بهش زده بود . اون دو سه جلسه اول هنوز دوستش نداشت . ولی بعد حس کرد که بدون اون نمی تونه زندگی کنه . اون اول اونو واسه حال کردن می خواست ولی بعد نسیم بهش فهموند که لذت یک عشق پاک بالاترین لذته . حالا اونی که همه این چیزا رو بهش فهموند می خواد بهش ثابت کنه که عشق یعنی درد عشق یعنی مرگ دوست داشتن یعنی آخر بد بختی .. سرشو به در و دیوار می زد ولی نسیم از دستش رفته بود . چقدر غرورشو خرد کنه . چقدر به دست و پاش بیفته . ولی اون حاضر بود این کارو بکنه . نمی تونست یک عمر عذابو تحمل کنه . نسیم من بدون تو می میرم . اون شب قول و قرار هارو گذاشتند که بعد از پایان ترم و تابستون مراسم عقد رو تو همین باغ و فضای خونه نسیم انجام بدن . آخرین امید پسر به یاس تبدیل شده بود . شاید اگه نسیم همراهش بود و در یه شرایطی مثل این قرار می گرفت حاضر بود که بی گدار به آب بزنه و بره تو میون جمع و اونو طلب کنه .. ولی اگه نسیم همراهش بود که دیگه کار به اینجا نمی کشید . چند ساعت تا صبح مثل چند سال گذشت . این بار نستوه تصمیم گرفت که به جای بابل بره طرف ساری . بااین که حال و روز درست و حسابی نداشت تصمیم گرفت که بره جلوی دانشگاه  و اونو ببینه . سوار ماشینش شد و رفت دم در دانشگاه . رفت جلوش ایستاد . -برو کنار نستوه .. ولم کن دست از سرم بردار . دختر به خاطر این که جلب توجهی نشه زیاد سخت نگرفت . -بیا تو ماشین باهات کار دارم . -من کلاس دارم دیرم میشه . -بیا تا دستتو نکشیدم و به زور نبردمت . -به خاطر حفظ آبرو باهات میام . شاید به زور چند دقیقه باهام حرف بزنی ولی به زور نمی تونی منو داشته باشی .  اونا رفتند داخل ماشین . -نستوه می خوام یه چیزی رو بهت بگم .. اشک از چشای آبی نستوه سرازیر شد . -خیلی قشنگ ادای مظلوما رو در میاری . -نسیم خیلی بدی -برو دنبال یه خوب -داشت یادم می رفت دیشب ..... -بس کن سنگدل من خودم صداشو شنیدم . مبارک باشه . دنیا این جوری نمی مونه . هنوز خیلی مونده تا دوست و دشمن خودتو بشناسی . دلت می خواست خرد شدن منو ببینی و دیدی . حالا رضایت نمیدی ؟/؟ من دوستت دارم . عاشقتم آخه با چه زبونی بهت بگم که بهت خیانت نکردم ؟/؟ -نفهم خودتی ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

دلفین گفت...

مرسی داداشی دمت گرم

ایرانی گفت...

متشکرم داداش دلفین خوبم ...ایرانی

 

ابزار وبمستر