ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

تولدی دوباره 28

من شاید زیاد خودم حس نمی کردم این تفاوتها رو . من خودم بودم . اون آدمی که باید باشم اون آدمی که بودم . ولی دیگران یه تصور دیگه ای داشتند . شاید تا سالهای ابتدایی زندگیم این چیزا زیاد مشخص نبود ولی یواش یواش به دوران نوجوانی رسیدم . دورانی که دخترا به دیدن پسرا به هیجان میان . اما من در این دوران به دیدن دخترا به هیجان میومدم . دوست داشتم با اونا باشم . دلم می خواست دوست دختر داشته باشم . یه گرایش و وابستگی خاصی به اونا داشتم . .. دلم می خواست واسه سمانه بشینم و تا ساعتها حرف بزنم . اما اون تقریبا روانکاو من بود و منم چند دقیقه ای بیشتر وقت نداشتم که باهاش صحبت کنم . نگاهش نشون می داد که دوست داره زودتر برم سر اصل مطلب . به ساعتم نگاه کردم . می دونستم حداقل ده دقیقه ای فرصت دارم . دوست داشتم از هیجانات این سالهای خودم بگم . براش از دو تا دوستام گفتم . یکیشون که مرسده بود و یکی دیگه اش خودش یعنی همون سمانه .. داشتم می گفتم دکتر جان که من عاشق و شیفته اون دو تا دختر بودم . با یکیشون زیاد بر می خوردم ولی یکی از اونا یه متانت خاصی داشت . ولی درکم نمی کرد یا درک نمی کرد که من عاشقشم . دوستش دارم . همون طوری که یه پسر به یه دختر میگه دوستش داره و عاشقشه . من اون حسو داشتم و خودم نمی دونستم . آره من یک دوجنسه بودم . چه طور می تونستم اینو حس کنم وقتی که دیگران حس نمی کردند . در دنیای امروز و در زندگی ما فقط با وجود خودمون شناخته نمیشیم . وجود ما بسته به وجود دیگران هم هست . من اون چیزی بودم که دیگران هم اون تصور خاصو از من داشتند و روز به روز گیج تر می شدم . دوستام ازم گله مند می شدند . یکیشون باهام قهر کرده بود . خیلی باهام دوست بودیم . باهم درس می خوندیم و رویه نیمکت می نشستیم . خاطره های شیرینی ازش دارم و هرشب به یاد اون روزاسرمو میذارم به بالین .. سمانه از اون وقتی که در مورد دختر بودنم صحبت می کردم همه چی دستگیرش شده بودیعنی فهمیده بود که من دو جنسه بودم  ولی با علاقه به حرفام گوش می داد . . بابام سه تا بچه داشت و داره . دو تا پسر و یکی من که مثلا دختر بودم . داداش بزرگم تو انگلیس دکتر شده و اونم داره پزشکی می خونه من عزیز دردونه بابام بودم و اون دیگه نمی تونه تحمل کنه که دخترش پسر شده باشه . نمی تونه این مسئله رو درک کنه . شاید من اگه یه خواهر داشتم اون این مسئله رو به خوبی درک می کرد و تازه خوشحال هم می شد ولی حالا طوری باهام رفتار می کنه که انگار مقصر اصلی تمام این ماجراها من هستم . من هستم که به آرزوهای اون پشت پا زدم . خیلی دلش می خواست منو تو لباس سپید عروسی ببینه . همش می گفت درسته که دوست دارم تو عروس شی ولی نمیذارم از پیشم بری . اون اوایل که می گفت اصلا شوهرت نمیدم . اشک از چشام جاری شده بود . می دونستم سر این روان پزشکه رو خوردم . البته اون که هنوز یه دکتر نبود و به عنوان فوق لیسانس یا کارشناس ارشد مشاوره می داد ولی باید کارش خیلی خوب بوده باشه که مطبش شده مثل مطب پزشکای درجه یک .. سمانه یه چیزایی رو واسم گفت و یه حرفایی می زد که فقط آهنگ کلامشو می شنیدم فقط به لبهاش نگاه می کردم . نگاه می کردم تا فرم لبهای غنچه ایشو ببینم . اون یه حالت زنونه پیدا کرده بود ولی همون زیبایی رو داشت . خوش به حال شوهرش . چی می شد اگه من شوهرش بودم . تازه اگرم شوهر نداشت امکان نداشت راضی شه با یه آدمی مثل من که تغییر جنسیت داده ازدواج کنه . هنوز خیلی ها ما رو باور ندارن . باور ندارن که ما هم می تونیم مثل بقیه باشیم . سالها زندگی و جوونی خودمو رو این کار گذاشتیم . وقتی رو که دیگران به دنبال تفریح و لذت هستند من از این اتاق به اون اتاق و از این جراحی به این جراحی گذروندم . دردهای زیادی رو تحمل کردم و تازه بیشتر هزینه هامو داداشم داد . چی بخورم چی بپوشم چه رفتاری داشته باشم که دیگران به من نخندند ... رفته بودم تو فکر و فقط به صورت زیبای سمانه و لبای در حال حرکتش نگاه می کردم . یه جای کار حس کردم که اون لبا دیگه حرکتی نمی کنه . تازه اون وقت بود که بیدار شدم و با یه حرکت لب دیگه سمانه متوجه شدم که فرصتی ندارم . بهم گفت که تو بهترین روان شناس خودت هستی و هر چند بار دیگه که احساس نیاز کردی می تونی از منشی ام وقت بگیری . فقط اون چیزایی رو که این چند دقیقه ای بهت گفتم به کار ببند حتما در آرامشت اثر گذاره . من اصلا نفهمیدم چی گفت . چون به حرفاش گوش نمی دادم -حتما خانوم دکتر . رعایت می کنم . از مطبش اومدم بیرون . آخرشم نفهمیدم اینجا رو باید به عنوان یه دفتر مشاوره حساب می کردم یا یه چیزی تو مایه های پزشکی . ظاهرا سمانه متخصص یا کارشناس مامایی هم بود . وقتی منشی لیست جاهای خالی رو واسه نوبت باز کرد هر جا که خالی بود می گفتم اسم منو بنویس . یه روز سه تا نوبت پشت سر هم گرفتم ولی تعداد نوبت ها که از ده دوازده تا گذشت یه نگاهی بهم انداخت و فهمید که راستی راستی قاطی کرده ام و دیگه اضافه نکرد .. -ببخشید شما این چند جلسه رو تشریف بیارین اگه خانوم دکتر صلاح دونستند بازم برات نوبت می زنن . ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر